رمان ماه تابانم پارت ۶۰

4.4
(19)

 

 

 

باز نفس عمیق دیگه ای کشید و بلاخره دهن باز کرد و گفت

_راجب من چی فکر کردی تابان؟

فکر کردی من چون اومدم خارج دیگه اون عقاید خاص خودم رو ندارم؟

من هیچوقت لبای کسی رو به جز تو نبوسیدم. میفهمی چی میگم؟

تا حالا لبای کسی رو نبوسیدم و به جز تو هم نخواهم بوسید اوکی؟

ای کاش الان این بحث رو پیش نمیکشیدی…

 

سری تکون دادم و شرمنده گفتم

_ببخشید ولی دست خودم نبود.

 

هوفی کشید و هیچی نگفت که صدای زنگ گوشیش بلند شد.

رفت سمت گوشیش منم اروم از روی اپن اومدم پایین و رفتم سمتش.

 

با رسیدن بهش تونستم حرفاش رو بشنوم و از حرفاش فهمیدم که مریه.

اخمام رو شدید کشیدم توی هم. چند دقیقه بعد آترین گوشی رو قطع کرد و زل زد به قیافه طلبکار من.

 

ابرویی بالا انداخت و پرسید

_چیه؟ این چه قیافه ای هست که به خودت گرفتی؟

 

مشکوک پرسیدم

_چی میگفت؟

 

اومد جواب بده که پیامک براش اومد. سریع به گوشی نگاه کرد. سرم رو کشیدم جلو و دیدم مری ادرس و ساعت براش فرستاده…

 

سرم رو کشیدم عقب و سوالی گفتم

_کی قراره بری؟

 

نفس عمیقی کشید و گفت

_فردا ساعت هفت توی یه کافه گفته برم.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_قولت یادت که نرفته؟

 

خنده ای کرد و نوچی گفت. خوبه ای گفتم و باز چرخیدم سمت اشپزخونه. واردش که شدم صدای بلند آترین به گوشم رسید گفت

_ساعت داره نه شب میشه اگه میخوای یه چیزی درست کن برای شام بخوریم اگه هم حوصله نداری بگو سفارش بدم.

 

_یه چیزی درست میکنم.

 

رفتم سمت یخچال تا ببینم چی داریم. بعد از کمی زیر و رو کردن . . .

 

 

 

 

یه تیکه مرغ برداشتم گذاشتم توی قابلمه تا بپزه و چندتا سیب زمینی هم برداشتم تا خلال کنم.

میخواستم امشب سیب زمینی و مرغ بخوریم، بدجور هوس کرده بودم.

 

سرگرم بودم و متوجه حضور آترین توی اشپزخونه نشدم ولی با حلقه شدن دستش دور کمرم از جام پریدم و بهش نگاهی انداختم که لبخندی زد و گفت

_چی میخوای درست کنی؟

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_سیب زمینی و مرغ… میخوری که؟

 

آره ای گفت که گفتم

_میشه ببینی نون ساندویچی داریم یا نه اگه باشه خیلی خوبه.

 

با این حرفم آترین ازم جدا شد و بعد از کمی گشتن گفت

_نداریم میخوای برم بخرم؟

 

با این حرفش سریع نگاهش کردم و گفتم

_میری؟ اگه کار داری نمیخواد بری واجب نیست!

 

نوچی گفت

_کاری ندارم میرم میگیرم سریع برمیگردم.

 

تشکری کردم و گفتم

_زود برگردیا دوست ندارم تو خونه تنها بمونم…

 

باشه ای گفت و از اشپزخونه زد بیرون.

تو حس و حال خودم رفتم و باز مشغول شدم.

وقتی کار سیب زمینی ها تموم شد،

سریع شستمشون تا اومدم سرخش کنم زنگ خونه زده شد.

 

ابروهام بالا پرید!

مگه آترین کلید نداشت که زنگ زد؟

کنجکاو رفتم سمت در و با دیدن تصویر برایان تعجبم دو برابر شد.

 

سریع در رو زدم رفتم سمت ورودی پذیرایی و در رو باز کردم که برایان رسید و سریع سلام کرد و گفت

_آترین کجاست؟

 

پشت کردم بهش و در حالی که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم

_سلام رفته نون ساندویچی بخره بیاد چطور؟

 

برایان نگام کرد و گفت

_نون ساندویچی برای چی؟ . . .

 

 

 

با خنده شونه ای براش بالا انداختم و گفتم

_رفته برای شام امشب بگیره دیگه بیا بشین الان میاد…

 

برایان متعجب گفت

_عجیبه که از این کارا بکنه!

 

چشم غره ای بهش رفتم که سرفه ای کرد و گفت

_خب تا جایی که من میشناختمش اینجوری نبود…

 

هیچی نگفتم و وارد آشپزخونه شدم. مشغول بودم که با صدای باز شدن در خونه و اومدن صدای آترین سریع چرخیدم و از آشپزخونه زدم بیرون.

 

با دیدن اینکه با برایان آروم مشغول پچ پچ کردن هستن ترجیح دادم برگردم داخل آشپزخونه و به ادامه کارم بپردازم ولی!

 

قبل اینکه برگردم چشم آترین بهم خورد و با صدا کردنم اومد سمتم.

 

سریع لبخندی زدم و گفتم

_سلام اومدی؟ خریدی برام؟

 

اره ای گفت و وسایل رو گرفت سمتم که از دستش گرفتم و رفتم داخل آشپزخونه.

 

پشت سرم اومد و آروم گفت

_ برایان کی اومد؟

 

شونه ای بالا انداختم و گفتم

_یه ده دقیقه بیست دقیقه ای میشه.

 

با این حرفم ابرویی بالا انداخت و گفت

_واقعا؟ پس چرا زنگ نزدی بهم‌‌.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_زنگ بزنم چی بشه؟

 

عصبی گفت

_زنگ میزدی میگفتی این اینجاست که سریعتر برگردم.

 

پوفی کشیدم و گفتم

_ حالا انگار چیشده!

 

لباش رو محکم بهم فشار داد و هیچی نگفت که منم بیخیال به ادامه کارم پرداختم.

 

وقتی تموم شد سریع خیارشور و گوجه خرد کردم و رو به آترین که داخل آشپزخونه نشسته بود گفتم

_ پاشو برو به برایان هم بگو بیاد غذا بخوریم دور هم.

 

با غیض از جاش بلند شد و . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x