رمان ماه تابانم پارت ۶۲

4.5
(20)

 

 

 

خنده ای کردم و کنار گوشش گفتم

_دلت میاد منو ول کنی بری؟

مگه ابراز علاقه کرم ریزیه که داری میگی اگه کرم بریزم میری؟

دارم بهت ابراز علاقه میکنم عزیزم کجا میخوای بری؟

 

نفس لرزونی کشید و گفت

_تو اذیتم میکنی لعنتی! بلدی چیکار کنی که من کامل وا بدم…

 

بلند خندیدم و بعد از بوسه ی محکمی که روی گردنش گذاشتم از جام بلند شدم و اونو هم همراه با خودم بلند کردم.

 

بردمش سمت اتاق و وقتی وارد شدم سریع در رو بستم.

انداختمش روی تخت روش خیمه زدم.

 

موهاش روی تخت پخش شده بود و خودشم با چشمای گرد زل زده بود بهم.

خیره اش بودم و دوست نداشتم ازش چشم بردارم.

 

آروم با پشت دست گونه اش رو نوازش کردم و بعد از چند ثانیه گفتم

_داری دیوونم میکنی!

 

با ناز خنده ای کرد و گفت

_مگه تو اینکار رو نمیکنی؟ تو همیشه درحال دیوونه کردن منی!

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_عه اینجوریاست؟

 

سری تکون داد که سریع روش خم شدم و اون لبای خوشگل و قرمزش رو بین دندونام گرفتم.

سریع لبشو کشیدم که اخی گفت و سعی کردم لبش رو از دندونام جدا کنه.

 

وقتی ازش جدا شدم در حالی که دستش رو دهنش بود با اخم زل زد بهم که با لذت گفتم

_چیه؟

 

سری به طرفین تکون داد و زیر لب طوری که مثلا من نشنوم گفت

_وحشی!

 

ابروهام بالا پرید و گفتم

_به من میگی وحشی؟ دوست داری وحشی بودن رو نشونت بدم؟

 

با این حرفم چشماش گردتر شد و با ترس گفت

_نه نه مرسی تو اصلا هم وحشی نیستی…

 

نیشخندی زدم . . .

 

 

 

نیشخندی زدم و گفتم

_شرمنده دیگه؛ چیزی که نباید میگفتی رو گفتی و من حالا دلم میخواد وحشی بودن رو نشونت بدم.

 

بعد از حرفم بدون اینکه بزارم دیگه چیزی بگه، سرم رو داخل گردنش فرو کردم و گاز محکمی گرفتم و بعدش مک محکمی زدم.

 

وقتی سرم رو بلند کردم یه کبودی قشنگ روی پوستش خودنمایی میکرد.

لبخند رضایت مندی زدم که سریع منو زد کنار.

 

من افتادم روی تخت و در حالی که دستم زیر سرم بود زل زدم بهش تا ببینم بعد از دیدن اون کبودی قشنگ چیکار میکنه.

 

بعد از گذشت کمی زمان جیغی کشید و با حرص چرخید سمتم.

بلند خندیدم که دویید سمتم و قبل اینکه بتونم کاری بکنم با بالشت افتاد به جونم.

 

بین ضرباتش یه بار محکم زد روی دماغم که آخم در اومد.

با شنیدن صدام سریع دست از ضربه زدن برداشت و بعد از چند لحظه بالشت رو انداخت کنار.

 

روم خیمه زد و سعی کرد دستم رو کنار بزنه تا دماغم رو ببینه.

از این نگران شدن درسته نباید خوشحال میشدم ولی شدم!

 

فهمیدم که واقعا براش ارزش دارم و این لذت بخش و خاص بود.

دستم رو از روی صورتم کنار زد و بعد از کمی نگاه کردن آروم با بغض گفت

_قرمز شده…. درد داری؟

ببخشید نباید اینکار رو میکردم.

 

نگاهی به چشماش که توش اشک جمع شده بود انداختم و آروم در حالی که صورتش رو نوازش میکردم گفتم

_چیزی نشده خانومم…

چرا تو زود اشکات توی چشمای ناز و خوشگلت جمع میشه؟

میخوای داغونم کنی با اشکات؟

 

ناراحت بی توجه به حرفم دستی روی دماغم کشید و گفت

_خیلی درد داشت؟

 

نوچی گفتم و چرخی زدم که از روم افتاد کنارم روی تخت.

منم نزدیک بهش دراز کشیدم آروم گفتم

 

_تابان فهمیدی من چی گفتم اصلا؟

دارم میگم چیزیم نیست چرا اینجوری میکنی تو آخه . . .

 

 

با بغض گفت

_مطمئن؟

 

سری تکون دادم و کشیدمش توی بغلم. آروم در گوشش گفتم

_انقدر حساس نباش خانومی من هیچیم نمیشه قویم مثلا.

 

خنده ای کرد و گفت

_ ولی دماغت قرمز شد. یه لحظه فکر کردم خیلی بد ضربه زدم و نباید اینکار رو میکردم.

راستش شدی شبیه دلقکا یا اون دماغ قرمزت.

 

ابروهام بالا پرید و با تعجب گفتم

_واقعا؟ من خواننده معروف شبیه دلقکا شدم؟ اوه خیلی جالب بود!

 

سرش رو بلند کرد و چونش رو روی سینم گذاشت. درحالی که نگام میکرد گفت

_تا حالا کسی باهات اینجوری حرف نزده نه؟

 

نوچی گفتم

_نه نذاشتم اینجوری صحبت کنند.

چه معنی میده آخه؟

 

شونه ای بالا انداخت و گفت

_پس چرا گذاشتی من باهات اینجوری حرف بزنم؟

 

سوالی گفتم

_خودت چی فکر میکنی تابان؟

 

با شیطنت گفت

_من نمی‌ دونم تو بگو!

 

روش خیمه زدم و کنار گوشش گفتم

_چون تو خاصی. تو هر کسی نیستی برای من. تو تابان منی و اجازه داری هرچی خواستی بگی…

 

و بلافاصله لب هام رو روی لب هاش قرار دادم. چشمام رو بستم و آروم شروع به بوسیدن کردم.

 

تابان دستشو دور گردنم حلقه کرد و شروع کرد به خوردن لبم.

آروم لب هاش رو می مکیدم و زبونمو روی لب هاش می کشیدم.

 

لب هاش شیرین ترین شیرینی ای بود که تو عمرم چشیده بودم!

چقدر من این دختر رو دوست داشتم!

 

لب هام رو برداشتم و زل زدم به چشماش که با خجالت نگاهش رو گرفت.

بعد از چند دقیقه سکوت گفت

_یعنی انقدر منو دوست داری؟

 

سری تکون دادم و گفتم

_شک داری؟ کار خوبی نیست شک میکنی به منا…

 

چشمی چرخوند که با صدای زنگ گوشی از روش بلند شدم و بعد از برداشتن گوشی روی تخت کنارش نشستم.

 

اونم سریع نشست و کنجکاو نگام کرد که جواب دادم و آروم به تابان گفتم

_مریه

 

عصبی خیره شد بهم که اخمی به این حسادتش کردم و . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

خیلی قشنگ نوشتین ممنونم از قلمتون واقعا لذت بردم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x