رمان ماه تابانم پارت ۶۳

3.8
(23)

 

 

 

 

اخمی به این حسادتش کردم و گفتم

_تابان لطفاً لطفاً به مری حسادت نکن. چیزی برای حسادت وجود نداره‌.

 

چشمی چرخوند و گفت

_اگه یه نفر دیگه هم به من هی زنگ میزد و میخواست باهام خصوصی حرف بزنه، تو عصبی نمیشدی؟

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_اون یه نفر غلط کرد.

قبل اینکه بخواد با تو حرف بزنه حسابش رو میرسم که نخواد حرف بزنه.

 

تابان پوزخندی زد و نشست کنارم گفت

_هاااااا… ببین… حتی خودتم حسودیت میشه و عصبی میشی، بعد از من چه انتظاری داری؟ هه! میگی عصبی نشم.

چرا باید باهات خصوصی حرف بزنه مگه چی میخواد بگه؟

 

با تعجب گفتم

_من نمی‌دونم تابان میرم میفهمم در ضمن توهم میفهمی چون گوشیم رو میزارم روی میز که بشنوی.

 

پوفی کشید و هیچی نگفت که آروم گفتم

_میخوای بریم بیرون؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت

_بریم؟

 

از جام بلند شدم و گفتم

_پاشو حاضر شو بریم یه بادی به کله مون میخوره حالمون جا میاد.

 

با این حرفم بلند شد و رفت توی دستشویی که منم سریع از اتاق زدم بیرون و رفتم سمت اتاق کارم تا گیتارم رو بردارم.

 

آخرین بار گیتارم رو اونجا گذاشته بودم میخواستم امشب براش گیتار بزنم.

 

نفس عمیقی کشیدم و…

 

🥀 #تابان 🥀

 

سریع حاضر شدم و خوشحال از اتاق زدم بیرون که چشمم به آترین افتاد.

 

ابرویی بالا انداختم و با خنده گفتم

_خوشتیپ کردی!

 

چشمکی زد و گفت

_من همیشه خوشتیپ بودم در ضمن شماهم خوشگل کردی! . . .

 

 

 

 

 

با اعتماد به نفس و غرور مثل خودش گفتم

_من همیشه خوشگل بودم.

 

تو گلو خندید و گفت

_بر منکرش لعنت

 

خنده ای کردم و گفتم

_خب بریم؟

 

آترین اره ای گفت و دستش رو پشت کمرم گذاشت.

هولم داد جلو که من جلوتر برم.

سریع با آترین سوار ماشین شدیم و آترین راه افتاد.

 

توی سکوت به خیابون زل زده بودم که دستم رو گرفت و بعد از کمی نوازش، دستم رو تو دستش نگه داشت.

 

نیم نگاهی بهش انداختم که اونم همزمان به من نگاه کرد.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

_دقیقا کجا میریم؟

 

نیشخندی زد و در حالی که سقف ماشین رو باز میکرد گفت

_دارم میبرمت یه جای خوش اب و هوا که حسابی سرحال میای.

من بعضی موقع ها که اعصابم خورد هست یا دلم گرفته میرم اونجا.

 

ابرویی بالا میندازم و گفتم

_دلت میگیره؟ تا حالا شده دلت بگیره و به من نگی؟

 

خنده ای کرد و سر تکون داد که چشم غره ای رفتم و گفتم

_هر وقت دلت میگیره باید به من بگی!

جز من نمیتونی با کسی باشی یا حتی اجازه نداری تنهایی خلوت کنی.

 

چشم ارومی گفت و در حالی که دستم رو نوازش میکرد جدی گفت

_فردا خونه باش.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_چرا؟ من خونه حوصلم سر میره نمیتونم.

 

خنده ای کرد و گفت

_تو میتونی کاری کنی که حوصله ات سر نره. نگران نباش پس؛ خونه باش و برای ناهار غذا درست کن تا برگردم.

 

مشکوک گفتم

_یعنی برای ناهار میای خونه؟

 

آره ای گفت که خوشحال بازوش رو بغل کردم و اومدم چیزی بگم ولی . . .

 

 

 

اومدم چیزی بگم ولی با ایستادن ماشین سر بلند کردم و زل زدم به بیرون.

وای کل شهر زیر پامون بود.

نگاهی به اطراف انداختم؛ تعداد کمی دور و اطراف بودن.

 

مبهوت از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت لبه که آترین سریع گفت

_تابان پیشنهاد میکنم از این جلوتر نری.

 

با این حرفش سرجام وایستادم و خوشحال گفتم

_اینجا بی نظیره خیلی خوشگله!

 

با این حرفم از پشت بهم نزدیک شد و دستش رو دور کمرم انداخت.

من و همراه با خودش عقب کشید و تکیه داد به کاپوت ماشین.

 

نفس عمیقی کشیدم و در حالی که عطرش رو داخل ریه هام می‌ کشیدم گفتم

_چرا زودتر منو نیاوردی اینجا؟

 

خنده ای کرد و گفت

_وقت نشده بود تابان؛ خیلی درگیر بودیم.

 

اهومی گفتم که ادامه داد

_هروقت دوست داشتی بگو بیارمت اینجا.

حالا نظرت چیه؟ واقعا آرامش بخشه یا فقط من این حس رو دارم؟

 

چرخیدم سمتش که سفت تر بغلم کرد.

سرم رو به سینه اش تکیه دادم و گفتم

_ارامش بخشه!

سکوتی که اینجاست رو دوست دارم. همیشه سکوت رو دوست داشتم…

 

یهو بین حرف زدنم یادم به علیرضا افتاد که اونموقع وسط غذا زنگ زده بود و اعصاب آترین رو بهم ریخت.

آترین هم هیچی نگفت که چی گفته.

 

ترجیح دادم الان ازش بپرسم، برای همین آروم گفتم

_میشه یه سوال بپرسم؟

 

آروم مثل خودم گفت

_بپرس!

 

لبخندی زدم و گفتم

_میشه بگی علیرضا چی بهت گفت که اون طوری ریختی به هم؟

 

با این حرفم بدنش یه تکونی خورد که نگران ازش جدا شدم و زل زدم به قیافه سرخش. آروم گفتم

_چیه آترین؟ چرا اینجوری شدی؟ فقط یه سوال پرسیدم.

 

نفس عمیقی کشید و . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زیتون

خلاصه : داستان باده من از شروع در نقطه پایانی آغاز میشه از همون جایی که باده برای زن بودن ، نفس کشیدن ،…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x