رمان ماه تابانم پارت ۹

4.4
(21)

 

 

 

از جا بلند شد و علی رضا رو با هزاران فکر و خیال به حال خودش رها کرد.

وارد اتاقش شد و تند تند وسایلش و هر چیزی که لازم داشت رو جمع کرد. قصد داشت قبل از بهوش اومدن تابان برسه به خونه علی.

 

میدونست اگر تابان بهوش بیاد و اونجا نباشه از ترس زهره ترک میشه.

مدتی گذشت بود و هیچ کس هیچ کاری از دستش برنمیومد.

 

اذان صبح رو گفتن و همه بیدار به نماز ایستادن، بعد تموم شدن نمازشون آترین معذرت خواهی کرد و خدافظی.

هر چقدر پدر و مادرش گفتن چرا انقدر زود؛ بی جواب گذاشت.

 

لحظه آخر موقع خدافظی با علی رضا؛

علی رضا گفت :

منظور حرفت رو نفهمیدم ولی خیلی بهت مشکوکم، خدا نیاره اون روز که بفهمم تو برای رفتن تابان کاری کردی!

 

آترین بی توجه خدافظی کرد و بعد از رسیدن تاکسی به طرف خونه علی رفت.

وقتی رسید تابان هنوز بهوش نیومده بود و علی گفت :

نگران نباش تا ساعت ۸ ۹ صبح بهوش میاد عادیه.

 

آترین تند تند به دنبال فراهم کردن کارای رفتن تابان بود به طوری که تا زمان بهوش اومدن تابان چشم روی هم نگذاشت و بلاخره تونست همه کار هارو با حمایت دوست و اسپانسراش انجام بده.

 

خیالش که راحت شد یه لحظه چشم روی هم گذاشت که …

 

#تابان

 

با سر درد بدی آروم چشامو باز کردم، رو یه تخت و اتاق غریبه بودم.

اتاقی که بزرگ بود و پر از وسایل.

اینجا کجاست؟ یا خدا! یعنی منو گروگان گرفتن؟

 

من که تا دیشب دم در خونه اقبالیا بودم، یهو دستی رو دهنم قرار گرفت و حالا اینجا.

با ترس جیغ زدم و به سختی بلند شدم که در اتاق باز شد و یهو یه مرد غریبه بین در و اتاق قرار گرفت.

 

با دیدن اون مرد ترسم بیشتر شد و صدای جیغم بلند تر که تا به خودم بیام . . .

 

 

 

 

 

 

اون مرد اومد و دستشو گذاشت رو دهنم، با ترس دست و پا میزدم و تقلا میکردم که نگاهم خورد به چارچوب در و آترینی که بینش قرار گرفته بود.

 

آروم شدم و اون آقاهه دستشو برداشت،

نفس عمیقی کشیدم و به آترین نگاه کردم.

 

آترین : چه خبرته دختر خونه رو گذاشتی رو سرت، دیوونه شدیا!

بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید بریم خرید.

 

_آترین اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟ مامان بابام کجان؟

اصلا این آقا کیه؟

تو اینجا چیکار میکنی؟

 

آترین : هووووف… دختر نفس بگیر.

من تورو سپردم دست این آقا که بدزدتت.

 

_چی؟ بدزده؟ یعنی الان تو منو دزدیدی؟ ولی آخه چرا؟

مگه من چیکارت کردم جز درخواست کمک؟ خیلی بدی آترین‌.

 

سرمو انداختم پایین که صدای آترین در حالی که خنده توش موج میزد رو شنیدم :

حالا که دزدیدمت، تازه خرید هم میخوام ببرمت که هر چیزی دوست داری بخری! هر تیپ و قیافه ای که دوست داری داشته باشی!

اگر نمیخوای تا برت گردونم پیش خانوادت و دو روز دیگه بشی زن برادرم.

 

هنگ کرده بودم اصلا نمیدونستم باید چی بگم. صدای خنده آترین و اون آقا بلند شد و بعد جفتشون از اتاق رفتن بیرون.

 

یعنی چی شده؟ یعنی آترین پای حرفش برای کمک کردن وایساد؟ اگر بابام اینا پیدام کنن چی؟

وای اگر منو با آترین ببینن چی؟

 

تنها راهم اول تغییر شکل و تیپه دوم رفتن به شهر دیگه!

ولی آترین که یه هفته دیگه باید برگرده کانادا!

من تنها بین این همه گرگ چیکار کنم؟

 

بی پول ضعیف! گریم گرفته ولی نمیدونم چرا یه حسی بهم میگه نگران نباش آترین هواتو داره.

 

انقدر فکرای الکی کردم که خوابم برد.

با تکون دستی روی شونم آروم چشامو باز کردم که آترین رو بالا سرم دیدم!

 

به معنی بله سر تکون دادم که گفت . . .

 

 

آترین : دیشب تاحالا که بیهوش بودی الانم لنگ ظهره هنوز خوابی؛

پاشو بابا صدتا کار و زندگی داریم.

پاشو آب بزن دستو صورتت برات لقمه گذاشتم رو میز بخور.

قیافتم درست کن چادر بپوش بریم.

 

_بریم؟ کجا بریم؟

آترین اگر خانوادم منو با تو پیدا کنن میدونی چی میشه؟

تو که یه هفته دیگه میری کانادا من یه دختر ۱۶ ساله تک و تنها میمونم که نمیدونم باید چیکار کنم و وقتی بابام پیدام کنه شک نکن زندم نمیذاره.

 

آترین : چه دلیلی باعث شد به من بگی تا کمکت کنم فرار کنی؟

اعتماد؟ و محبوبیت و مشهوریتم؟

 

_خب راستش جفتش

 

آترین : الانم با تکیه به همونا هر کاری بهت میگم بکن شک نکن هواتو دارم.

 

با شنیدن این حرفش آروم تر شدم،

باشه ای گفتم و بلند شدم تا تک تک کارهایی که گفت رو انجام بدم…

 

چادر رو روی سرم تنظیم کردم و به همراه آترین از خونه خارج شدیم و با ماشین همون آقا که فهمیدم اسمش علیه و رفیق فاب آترین رفتیم به سوی …

به سوی نمیدونم کجا!

بزار برسیم با هم می فهمیم دیگه…

 

تا رسیدن به مقصد فقط صدای موزیک بود که سکوت بینمون رو شکسته بود.

چشامو بسته بودم که آترین صدام زد و گفت :

تابان رسیدیم.

 

چشامو باز کردم به دور و بر نگاه کردم. یه مجتمع خیلی بزرگ.

از اونایی که همه چی همه چی دارن.

 

گنگ نگاهش کردم که گفت :

فک کن من داداشتم خب، هر چیزی که دیدی با هر مدل و پوششی که بود اگر خوشت اومد بگو میخریم،

اصلا اصلا رودروایسی نداشته باشیم!

حتی با خودت نگو اگر اینو بردارم اونو بردارم آترین میگه پرروام.

هر چیزی که دوست داری بگو خب؟!

 

باشه آرومی گفتم و با هم پیاده شدیم.

سعی کردم به هیچ چی فکر نکنم و خودمو بسپرم به آترین و تقدیر . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x