رمان ماه تابانم پارت ۹۶

4.5
(17)

 

 

-تابان جان بریم؟

 

با صدای آترین به خودم اومدم و دستم زیر چشمای خیسم کشیدم بینیم بالا کشیدم که آترین با تعجب سمتم اومد:

-داری گریه میکنی؟

 

لبخند غمگینی زدم:

-یاد قدیما افتادم..دلم برای مامان بابا تنگ شده..

 

از بغض چونم لرزید و دیگه نتونستم حرفی بزنم که آترین منو تو بغلش کشید و روی موهام بوسه زد.

-برو بشور دستو صورتتو بریم بیمارستان رفع دلتنگی کنی..

 

باشه ای گفتم و از تو بغلش بیرون اومد تا سر وضعم درست کنم..

 

به محض رسیدنمون به بیمارستان از پذیرش بابا رو پرسیدم و تند تند سمت ادرسی که داده بود قدم برداشتم و آترین پشت سرم میومد..

با دیدن مامان که تک و تنها روی صندلی نشسته بغض به گلوم چنگ زد و با گریه صداش زدم که سرش و سریع بالا اورد و با دیدن من چند بار پلک زد..

شاید باور نمیکرد که این من باشم که الان روبه روش وایستادم و نگاهش میکنم..

 

از جاش بلند شد و هاج و واج بهم خیره شد:

-تابان…تابان مامان تویی؟

 

سرم و با گریه تکون دادم و دستام از هم باز کردم که سمتم اومد و با گریه تو بغلم افتاد:

-دور سرت بگردم مادر کجاییی توو؟؟نمیگی یه مادر داری اینجا دل نگرانته؟؟نمیگیی من اینجا دق میکنم از ندیدنت..نمیگی این پدر بخت برگشتت از عذاب وجدان به این حال میفته…نگفتی مادر؟؟

 

مامان با گلایه هاش داشت حالم و خراب میکرد انقدر گریه کرده بودم که تو قفسه سینه‌ام احساس درد کردم طوری که نفسم بالا نمیومد..

 

آترین با دیدن تغییر چهره‌ام سمتمون اومد

-خانم خواهش میکنم حال تابان داره بد میشه.. تابان جان گریه نکن..تابان..

 

ولی من بی حال شده بودم و حتی صداهای آترین و داد و بیداد مامان و گنگ میشنیدم انقدر گنگ که کم کم چشمام سیاهی رفت و قبل از اینکه بیفتم دست های آترین دور کمرم حلقه شد و از افتادنم جلوگیری کرد…

 

 

 

 

 

با ضربه های ارومی که به صورتم میخورد لایه چشمام باز کردم که چند قطره آب رو صورتم ریخته شد و باعث شد صورتم جمع کنم

-بهوش اومد بهوش اومد..

 

صدای آترین دقیقا از کنار گوشم میشنیدم ولی توان حرف زدن نداشتم..

 

چشمامو باز کردم که آترین روی پیشونیم و بوسید و آروم گفت:

– خوبی عزیز دلم ؟

 

نگاهم سمت مامان چرخید که دل‌نگران بهم چشم دوخته بود

 

سرمو تکون دادم که مامان لیوان اب قند و به دست آترین دادو گفت:

– بیا پسرم اینو بهش بده یکم بخوره تا حالش جا بیاد…

 

آترین لیوان تو دستش گرفت و آروم روی لبم گذاشت تا بخورم…

با خوردن جرعه‌ای از آب قند حالم بهتر شد و تونستم روی صندلی بشینم

– می خوام برم بابا رو ببینم

 

مامانو اترین نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به من نگاه کردن:

– حالا میری مادر جان حالت بهتر شد.. منو ببخش عزیز دلم نمیخواستم اینجوری کنم وقتی دیدمت اختیارم از دستم رفت و نفهمیدم دارم چیکار میکنم… الانم شرمندم مادر

 

لبخند کمرنگی زدم و رو به مامان گفتم :

-حق داری مامان ..هرچی بگی حق داری… شما یه بدی در حق من کردید من هزار بدی… من هیچ وقت از بابا کینه به دل نگرفتم.. ناراحت شدما ولی کینه به دل نگرفتم !!

 

با یاداوری قدیم اهی کشیدم و با چشمای نم دارم به دیوار جلوم خیره شدم و ادامه دادم:

-هرچی باشه بابام بود و هست… اندازه جونم دوسش دارم.. در کنار تمام بدی هایی که در حقم کرد تمام اذیت هایی که کرد.. تمام محدودیت هایی که برام گذاشت!

شما نمیدونی این همه سال من تو کشور غریب چه حالی داشتم مامان ..شما نمیدونی اگه آترین کنار من بود من تا الان دق میکردم و میمردم… تمام امید و زندگی من آترین بود و هست و خواهد بود.

 

 

 

 

بغض کرده خیره شدم به چشم همه کسم با لبخند گفتم:

-هیچکس تو این زندگی اندازه آترین هوای من بی هوا رو نداشت.. هیچ کس مثل اون پشتمو نگرفت و کمکم نکرد.. حتی تو…

مامان هیچ کدومتون منو نفهمیدید..

دیدم که تو این دنیای نامردی یه نفر هست که منو برای خودم بخواد و برای کمک به من هرکاری کنه..

 

بغضم گرفته بود و اجازه نمیداد راحت صحبت کنم..راحت این درد چندساله رو بگم تا بلکه راحت شم از این مکافاتی که به دوش کشیدم ..راحت شم از این سنگینی که همیشه روی قلبم احساس میکردم…

 

گونه های خیس مامان نشان از این بود که بهتره سکوت کنم و حرفی نزنم تا دلشون نشکنم برای همین لبخندی زدم گفتم:

-میخوام برم پیش بابا…کجاست مامان؟؟

 

مامان دستی به گونه‌های خیسش کشید و با فین فین گفت:

-اونجاست دخترم..باید لباس مخصوص بپوشی قبلش باید به پرستارا خبر بدی..

 

سرم تکون دادم و خواستم از جام بلند شم که باز سمت چپ قفسه سینه‌ام تیری کشید که از درد دستم و روش گذاشتم و دوباره رد صندلی ولو شدم

 

آترین با نگرانی خودش سمتم کشید:

-حالت خوب نیست تابان باید بریم به دکتر نشونت بدیم..

 

سرم با مخالفت تکون دادم و ازش خواستم تا بلندم کنه که با تاسف سرش و تکون داد و منو از جام بلند کرد تا کمکم کنه..

 

با پوشیدن لباس مخصوص با بغض وارد اتاقش شدم و با دیدنش روی تخت بیمارستان تازه فهمیدم چقدر این مرد و با تمام بدی هایی که بهم کرده بود دوست دارم..

 

سمتش قدم برداشتم ولی هر لحظه به درد قلبم اضافه میشد و سعی میکردم با تمرکز کردن رو بابا دردم و فراموش کنم..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x