رمان ماه تابانم پارت ۹۷

4.4
(12)

 

 

 

 

 

بالا سرش وایستاده بودم و به صورتش نگاه کردم..

 

چقدر از قبل شکسته شده بود..

دیگه از اون بابای که منو دعوا میکرد خبری نبود..

دیگه از اون ابهتی که من ازش میترسیدم خبری نبود..

دیگه اون چهره اخمو که منو مجاب میکرد تا در برابرش سکوت کنم و لام تا کام صحبت نکنم خبری نبود..

حالا بابا مظلوم تر از همیشه روی این تخت خوابیده بود…

 

بغض لعنتی انقدر شدید شده بود که کم مونده بود خفم کنه..

لب لرزونم و به دندون گرفتم و با قورت دادن اب دهنم سعی کردم بغضم پس بزنم..

 

کنارش نشستم و دست چروک شده‌اش تو دستم گرفتم و بهش ذول زدم..

 

چی صداش کنم؟بگم بابا من اومدم؟بگم تابانت یه بدی کردی صدتا بهت بدی کرد؟

 

نمیدونستم چی بگم و نمیدونستم باید چیکار کنم تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که دستش و بالا بیارم و اروم روی پشت دستش بوسه بزنم..

 

بوسم انقدر عمیف و طولانی بود که قطره اشکم از چشمم چکید و روی دستش افتاد و همین شد بهونه برای باز شدن چششمش..

 

با دیدن من پشت چشم های خوابالودش گمان کرد داره رویا میبینه که چند بار پلکهاش و پشت سر هم باز و بسته کرد و دوباره بهم خیره شد..

 

وقتی دید ناپدید نشدم لبخند روی لب های خشک شده‌اش نشست و گفت:

-تابان بابا خودتی؟؟

 

همین جمله کافی بود از سمت بابا که بشکنه بغض لعنتی جمع شده تو گلوم طوری که به هق هق بیفتم و با گریه بگم:

-اره بابا جانم خودمم..تابانم..تابانت..تک دخترت..

 

دوباره خم شدم و روی دستشو بوسیدم که بدنش لرزید و این نشون میداد که اونم داره پا به پای من از این دوری و از این دلتنگی گریه میکنه..

نشون میداد که چقدر راه اشتباه رفتیم و این همه سال سر چیز های بیهوده از هم دور بودیم و در اخر به اینجا رسیدیم…

 

 

 

-تابان..دختر بابا حالت خوبه؟ میدونی چیکار کردی با دلم؟… غم دوری تو منو نابود کرد.. منو به اینجا رسوندی… تابان من ،دختر من حلالم کن باب…ا حلالم کن این دم آخری با خیال راحت چشمامو روی هم بزارم… بابت همه اون اذیت هایی که کردمت بابت تمام سختگیری ها.. بابت همه تنها گذاشتنت حلالم کن باباجان… حلالم کن!!

 

بغض تو گلوش اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنه و تو سکوت اشک ریخت.. لرزش شانه های بابا برام مثل مرگ بود..

 

هیچ وقت فکر نمیکردم یه بار دیگه بابا رو اینجوری ببینم و اینطور از تمام کارهایی که کردم پشیمون بشم..

 

شاید اون لحظه بهترین تصمیمو گرفتم ولی حالا با دیدن بابا یه حسرت بزرگ تو دلم موند..

 

که چرا؟ چرا اینطوری شد؟ وقتی میتونست همه چی بهتر باشه ..وقتی میتونستم چندین سال دیگه کنار مامان و بابام زندگی کنم… وقتی میتونستیم زندگی بهتری داشته باشیم..

 

اگه سخت گیری هاشون نبود.. اگه گیر دادن هاشون نبود شاید الان اینطوری نمیشد.. شاید همه چیز سر جای خودش بودشاید من اسیر غربت نمی شدم شاید بابا حالش اینطور نمیشد…

 

تنها حسن این اتفاق بودن آترین تو زندگیمه وگرنه هیچی به جز بودن اون قشنگ نیست..

 

دستمو زیر چشمهای خیسم کشیدم رو به بابا گفتم :

-نزن این حرف هارو بابا… هرچی بوده گذشته.. ببخش دختر سرکشتو… ببخش که هیچ وقت دختر خوبی نبودم.. ببخش که همیشه تو روت وایسادم.. منو ببخش به خاطر یاغی بودن…

بابا جون هرکی دوست داری بلند شو… تورو به جون تابانت خوب شد تا بتونیم دوباره باهم زندگی کنیم…

 

لبخند کمرنگش نشون میداد که داشت به اون روزها فکر میکردم برای همین با ذوق ادامه دادم:

-منم برمیگردم..برمیگردم میام پیشتون قول میدم بهت..

 

نمیدونستم این حرف هارو از کجا میاوردم… یعنی واقعا توانشو داشتم آترین و تو کامادا تنها بزارم و برگردم ایران؟؟نه من نمیتونستم ولی این حرفا رو محض دلگرمی بابا میزدم تا زودتر حالش خوب شه…

 

 

 

صدای ضعیف بابا که اسمم صدا میزد منو به خودم اورد..

اب بینیم بالا کشیدم و سمتش خم شدم:

-جانم بابا؟

 

طوری که نفس نفس میزد گفت:

-د..دوسـ..دوست..دارم..بـ..بابا..

 

با شل شدن سر و پرت شدن دستش مات زده نگاهش کردم که با صدای دستگاهی که خط ضربان قلب بابا رو صاف نشون میداد جیغ بلندییی از روی ترس کشیدم و سمت در رفتم…

 

آترین با دیدن سر وضعم وحشت زده سمتم اومد تا بغلم کنه که پسش زدم با صدای بلند دکتر پرستارهارو صدا میزدمم..

 

صدای زجه من و مامان کل فضای بیمارستان پیچیده بود که چند نفری سمت اتاق بابا دویدن و مشغول شوک دادن بهش شدن…

 

آترین سرم و روی سینه‌اش گذاشته بود و من تو بغلش بلند گریه میکردم و چشم دوخته بودم به تخت بابا تا دوباره قلبش بزنه و دکترا با خیال راحت از اتاق بیرون بیان..

 

ولی نشد…اونطور که انتظارشو میکشیدم پیش نرفت…

ضربان قلب بابا برنگشت…دکترا ناامید شدن…دستگاه شوک پایین گذاشتن…عرق پیشونیشون و خشک کردن و در اخر…

 

نگاه ناامیدشونو بهم دوختن و ملافه رو رو سر بابا کشیدن…

 

نفسم بالا نمیومد و صدای گریه مامان تلنگری شد که به خودم بیام و به عمق بدبختیم پی ببرممم…

 

تو بغل آترین لرزیدم که دستشو محکم دور تنم حلقه کرد و سرم و به سینه‌اش چسبوند..

-هیشش اروم باش فداتشم..

 

اشکام بی اختیار روی گونه‌ام جاری شده بود و بی صدا فقط داشتم به ملافه سفیدی که روی بابا کشیده شده بود نگاه میکردم..

 

هنوز نمیتونستم باور کنم که بابای من دیگه تفس نمیکشه… اونی که تو این دنیا بدی و خوبی در حقم تموم کرده بود دیگه نفس نمیکشهه…

-تابان جانمم…مادرممم..بابات فقط مونده بود تو رو ببینهه…فقط مونده بود از تو رضایت بگیرهه…

 

صدای زجه‌ی مامان که تو راهرو پخش شده بود و خودش و با گریه تکون میداد باعث شد نگاه از بابا بگیرم و به مامان خیره بشمم..

 

مامانم تنها تر از همیشه شده بود و این قلبم و به درد میاورد..

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x