رمان ماه تابانم پارت ۹۹

4.8
(14)

 

 

 

 

باصدای آترین به خودم اومدم وبهش زل زدم:

-خوبی عزیزم؟

 

باچشمای پف کرده بهش خیره شدم وبا صدای ارومی گفتم:

-خوبم.

 

-بیابریم داخل..

 

دستمو گرفت وبرد قسمت زنان،رفتم پیش مامان واب قند رو دادم دستش به زور،به خوردش دادم

***

 

یک ماه از هفت بابا میگذشت..امروز باید هرطور شده آترین رو مجبور میکردم که برگرده!

 

همین الانم به خاطرم از کارش کلی عقب افتاده ومن دوست ندارم به خاطرم اتفاقی برای شغلش بیفته یا طرفداراش ازش ناراحت ودلخور بشن!

 

چند روز دیگه چهل روز بابا میشد!از اون موقع دیگه مادر آترین رو ندیده بودم،مامان خیلی افسرده شده بود بعضی شبا باصدای گریه اش چشمام رو باز میکردم واز اینکه میدیدم نمیتونم کاری برای مادرم بکنم چشمام اشکی میشد..!

 

اما اترین،هیچی برامون کم نذاشت این مدت خیلی هوامونو داشت..

 

میخواست برای مامان پرستار بگیره وخونه جدید.

 

منم به زور خودمو جمع و جور کردم که دوباره سرپا شم..

 

قرار بود مامان رو هم ببرم.

توی این یک ماه حتی یک ساعت یا یک ثانیه هم لباس مشکی رو از تنش در نمیاورد!

 

 

از روی مبل بلند شدم وبی جون رفتم سمت اتاق مامان وتقه ای به در زدم که صدای لرزونش رو شنیدم:

-جانم؟

 

وارد اتاق شدم ولبخندی ظاهری زدم وکنارش نشستم..

 

 

داشت عکسای قدیمی رو نگاه میکرد یهو به یک عکسی رسید وبهش خیره شد واشک توی چشماش جمع شد.

-این دوسالگیت بود..خیلی کوچیک وناز بودی تابان!با پدرت کلی برنامه برای اینده ات داشتیم اه روزگار!!

 

بغض گلومو گرفت دستاشو گرفتم وگفتم:

-این روزاهم میگذره گریه نکن فدات شم!

 

-تاوانش رو پس داد..تاوان بدی وعذاب دادنت رو با مرگ!

 

دستشو بوسیدم که محکم در اغوشم گرفت..!ریز ریز گریه میکردم اما اون برعکس من هق میزد.

 

-درسته اشتباه کرد.اما خواست خوشبخت بشی.شوهر بیچاره من..آه

 

-ول کن اون روزارو مامان جونم فراموش کن..منو تو کنار همدیگه این روزارو..

 

 

نذاشت ادامه بدم ومحکم دستمو گرفت:

-پیشم میمونی دیگه نه؟

 

 

 

نمیدونستم چی بگم..اره یانه نمیدونم!صدامو صاف کردم تا بتونم حرف بزنم…

باید باهاش صحبت میکردم:

-مامان

 

-جانم؟

 

-ببین.من خونم درسم اونجاست و..

 

-میخوای ولم کنی بری؟

 

هوفی کشیدم و گفتم:

-هرگز.. میگم شماهم باهام بیا مطمئن باش، عادت میکنی!

 

-میدونی که نمیام.

 

آهی کشیدم.. واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم؟!تنها راه وچاره ما این بود که آترین کاراشو درست کنه وبیاد ایران وگرنه..

 

-تابانم؟

 

-جانم مامان؟

 

-بمون!تنهام نزار دخترم..خواهش میکنم

 

به چشمای نگرانش نگاه کردم و لبخندی زدم:

-چشم..

 

اینو گفتم ومحکم بغلش کردم.

 

بلاخره به زور ارومش کردم ودرازش کردم که به خواب رفت..

از اتاق بیرون اومدم ورفتم سمت یخچال.

 

یکم پنیر برداشتم وداخل نون گذاشتم بایکم گوجه وخیار..

 

اینقدر گرسنه ام بود که حد نداشت برای همین چندلقمه ازش خوردم!

 

 

با خوردن زنگ بدو بدو سمت ایفون رفتم که چهره ی خشمگین اترین نمایان شد،درو براش زدم وکنجکاو جلو در ایستادم.

 

درو باز کردم که اومد داخل:

-چیزی شده آترین؟

 

-جیز خواصی نیست.

 

-عشقم..لطفا بهم بگو

 

-علیرضا غیبش زده اومده ایران اما ردی ازش نیست!میترسم بیاد سراغت و..

 

دستمو جلو دهنش گذاشتم واروم با اینکه میترسیدم گفتم:

-من تورو دارم..پس برام اتفاقی نمیوفته.

 

باشنیدن این حرف محکم بغلم کرد ودستاشو روی کمرم نوازش بار به حرکت در اورد!

 

چشمام رو بستم ودستامو از پشت گذاشتم دور شونه اش وعطر تلخش رو به مشام کشیدم.

-نمیدونم چیکار کنم اترین..توی دوراهی بدی موندم.

 

-چی شده عشقم؟

 

-تو باید برگردی کارت..مامانم نمیدونم چیکار کنم بدون تو زنده نمیمونم آترین اما مامانم..

 

-خوب مامانت هم باهامون میاد.

 

-نمیاد قبول نمیکنه!

 

-یک فکری میکنیم عزیزم برو بخواب به این چیزاهم فکر نکن.

 

با لبخند ارومی بهش نگاه کردم که دستشو نوازش بار کشید روی صورتم

-دلم میخواد تابان شادم دوباره برگرده..یک مدتی هست اون لبخند شادت رو ندیدم!درحالی که میدونم اون خنده هات تظاهری بود..

 

-تا وقتی فهمیدم دوستم داری تظاهری بود اما وقتی فهمیدم توهم عاشقمی..لبخندم از ته ته قلبم بود اترین!

 

 

لباشو روی لبم گذاشت بوسه عمیقی روی لبم نشوند که پر شدم از حس خوب!!

-همه چی درست میشه خانوم کوچولوی من.

 

 

 

رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم و بعد کلی فکر وخیال به عالم بی خبری فرو رفتم..

 

صبح باصدای الارم گوشیم چشمام رو باز کردم!

یک دوشی گرفتم تا حالم جا بیاد وبعدلباس های مشکی ام رو تن کردم.

 

بلند شدم واز اتاق بیرون اومدم و،وارد هال شدم که میز بی نهایت زیبا وبا مهارت چیده شده بود!

رفتم سمت میز..بوی عمیقی کشیدم شکمم به قار وقور افتاده بود.

 

نگاهی به دور وبرم انداختم که دیدم کسی نیست!

مامان کجا رفته،آترین کوشش؟

 

املتی که روبروم بود بد چشمک میزد شروع کردم به خوردن..!

چند لقمه خوردم که اترین رو دیدم روبه روم!

-آ..بیدار شدی؟

 

-اره عزیزم..چه میزی چیدی.

 

-من نچیندم این دست پخت مادرمه.

 

اترین نشست روبروم ودستمو گرفت وبوسید.

شروع کردیم به خوردن

 

بلند شدم ورفتم سمت اتاق مامان وتقه ای به در زدم

-مامان جونم؟بیام داخل؟

 

وقتی جوابی نشنیدم ترسیده وارد اتاق شدم اما کسیو ندیدم..

 

 

نمیفهمیدم مامان اینهمه تدارک چیده ورفته اما اخه کجا میتونه بره؟نکنه رفته نون بخره حالش بد شده؟ای وایی

بدو بدو رفتم سمت اترینی که داشت با ولع صبحانه میخورد:

-اترین اترین..

 

بلند شد واومد سمتم و با حالتی ترسیده گفت:

-چی شده عزیزم؟

 

-مامانم نیست نمیدونم کجا رفته…تو ندیدیش؟؟

 

-باشه عزیزم اروم باش!شاید رفته چیزی بخره حالش بهتر بشه به چیزای مثبت فکر کن.

 

-اما آترین اگر حالش بد شده باشه چی؟

 

-باشه نگران نباش.من میرم لباسامو عوض میکنم ومیگردم دنبال مادرت.

 

-نه منم میام.

 

اینو گفتم ورفتم بالا.یک مانتو مشکی رنگی پوشیدم با شلوار جین مشکی!

شال مشکی ام رو سرم کردم وبا عجله رفتم پایین

 

با آترین رفتیم سمت ماشین وآترین باتمام سرعت روند..

ساعت تقریبا ۳شده بود وخبری از مامان نبود.

 

به گریه افتاده بودم وحالم بد بود..مرضیه خانوم رفته بود خونه وخبری از مامان نداشت!

 

کوچه هارو طی میکردیم وبیمارستان هارو میگشتیم.

یهو فکم رسید به سرخاک بابا..

 

-آترین برو سمت قبرستون شاید اونجا باشه.

 

 

تو راه خدا خدا میکردم که اونجا باشه..

بعد رسیدن به قبرستون نمیدونم چطوری خودمو از ماشین انداختم حتی به صدا زدن های آترین هم توجه نکردم!

 

با سرعت خودمو رسوندم سرخاک بابا که با دیدن مامان که داره گریه میکنه ایستادم وفقط بهش نگاه میکردم.

 

مامان سرخاک بابارو اب پاشی کرده بود وگا پر پر کرده بود..

 

-حاجی نگران نباش دخترمون کنار اون پسر خیلی خوشحاله..نمیدونم اما حسم بهم میگه که حتما باهاش خوشبخت میشه!ابروی چندین وچندساله ات به باد نمیره!کاشکی بودی وعاقل شدن دخترتو میدیدی.یادته وقتی جوون بودیم ارزو داشتیم یک دختر بیاریم..یادته وقتی تابان به دنیا اومد اونقدر سفید وزیبا بود با اون چشمای درشتش اسمشو گذاشتیم تابان؟

نمیدونم چرا اینطوری شد وتو دخترتو از همه چیز محروم کردی اما خوب میدونم چقدر دوستش داشتی وداری..

اه حاجی دلم میخواد یک بار دیگه صداتو روم بلند کنی اما..

 

 

صدای هق هقش باعث شد نتونه ادامه بده!

اشک هام تند وتند از چشمم به روی گونه ام فرود میومدن،آترین دستمو گرفتو وسرمو به قفسه سینه اش چسبوند..

بی صدا گریه میکردم که توی گوشم اروم گفت:

-هیس..میگذره اروم باش گلم!

 

ازش جدا شدم ورفتم کنار مامان نشستم که خیمه زده بود روی خاک بابا..

چادرش خاکی شده بود!

 

-میبینی بابا،مامان چقدر بی تابی تورو میکنه؟بلند شو بهش بگو من راحتم!وگرنه تا اخر عمر همینطوری میمونه ها قربونت بشم بلند شو بهش بگو اینقدر گریه زاری نکنه من که میدونم اینطوری تورو هم اذیت میکنه..حاجی من حلالت کردم تو برام خیلی با ارزشی،دیوونه ام من اصلا..اخه تو پدرمی تاج سرمی!خیلی دوستت دارم شاید ناراحت بشم ازت اما..نفرت هرگز

 

مامان با چشمای اشکی وفین فین کنام بهم زل زد.

-طعم خوشبختی رو نچشیدم مامان!اگر..اجازه بدی وهمراهم باشی میخوام با لبخند وشادی کنارت باشم؛بعد چهلم بابا تمنا میکنم بیا بریم کانادا!

 

-نه من نمیتونم دخترم..

 

– من همه کاراتون رو درست میکنم واینکه برای مدت کوتاهی بیاین تا من کارامو درست کنم،بعدش قول میدم با بهترین امکانات برگردیم ایران!

با شدای آترین سمتش برگشتم..

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آزامون
آزامون
1 سال قبل

تابان خیلی نچسبو چندشه و صد البته لوس..
مگه اسم واقعی آترین علیسان نبود…

کلا رمان چرتیه..

نیوشا
1 سال قبل

به نظره شخصی من ااین رمان زیبا بود اما بعدن یکم افتو خیز پستی بلندی داشت الان هم به نظره من متوسط بدک نیست••
آره من هم یجورایی موافقم تو (همه نه) امایسری رمانها دخترها خییییلی لوس نُنر نچسب و اعصابخوردکن هستن •• و بعضی رمانها هم اولش تا اوسط زیبا بعد کم کم متوسط میشه دیگه بعدن خسته و کسل کننده و اعصابخوردکن و نچسب همون چرندوپرند، چرتو پرت •••• میشه مثلن مروا دختره یجورایی لوس پسره هم اعصابخوردکن نچسب چندش••••

Zeynab
Zeynab
1 سال قبل

پارت جدیددددددد

Zeynab
Zeynab
پاسخ به  Zeynab
1 سال قبل

چرا نمیزاری؟🥺

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x