رمان ماه تابانم پارت۵۴

4.3
(19)

 

 

رفتم سمت در و بستمش.

آروم رفتم سمت تابان و روی تخت با فاصله ازش خوابیدم.

همون لحظه تابان چرخی زد و رو به من خوابید.

 

لبخندی زدم و زل زدم به صورتش که توی خواب حسابی ناز شده بود البته توی بیداری هم ناز بود ولی!

الان انقدر ناز و مظلوم شده بود که به سختی میتونستم جلوی خودم رو بگیرم.

 

چشمام رو محکم بهم فشار دادم و سعی کردم بخوابم.

من کم پیش میومد به همین راحتی بخوابم ولی در کمال تعجب بعد از چند دقیقه خوابم برد.

 

با نوازش دستی روی موهام، غلطی زدم چشم باز کردم.

 

با دیدن تابان که با لبخند بالای سرم نشسته بود کامل چشمام باز شد و خوابم پرید.

 

شیطون ابرویی بالا انداختم و گفتم

_داشتی چیکار میکردی؟

 

شونه ای بالا انداخت و خواست فاصله بگیره که سریع دست انداختم دور کمرش و پرتش کردم روی تخت.

 

خیمه زدم روش و در حالی که آرنج هامو دو طرف سرش گذاشتم با خنده گفتم

_کار خوبی نیست که به یه پسر موقع خواب تعرض کنیا.

زشته اینکارا نکن…

 

با چشمای گشاد شده نگام کرد و گفت

_من کی تعرض کردم؟

اصلا مگه داریم؟ مگه میشه دختر به پسر تعرض کنه؟

چیزی موقع خواب به سرت نخورده؟

 

نوچی گفتم و سرم رو داخل موهاش فرو کردم

بین نفس کشیدنم برای حس کردن عطر موهاش کنار گوشش پچ زدم

_خودم دیدم داشتی موهامو نوازش میکردی نگو نه اینکارو نکردم چون بیدار بودم.

 

بعد از حرفم نفسم داغم رو توی گوشش خالی کردم.

زیرم وولی خورد و با صدای لرزونی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت

_آترین میشه بلند شی باید برم.

 

سر بلند کردم و سوالی گفتم

_کجا بری؟ مگه قرار بود جایی بری؟

 

کلافه چشمی چرخوند و زد تخت سینم.

کمی ازش فاصله گرفتم اونم با حرص گفت

_میخوام برم دستشویی اگه اجازه بدید چون هنوز نرفتم.

 

با این حرفش اهانی گفتم و از روش بلند شدم به شوخی گفتم . . .

 

 

 

 

_اووووه… بدو بدو تا نریخته.

اگر بریزه اینجا کثیف میشه خودت مجبوری بشوریاااا…

 

چشم غره ای بهم رفت و سریع بلند شد و دویید سمت دستشویی.

منم با لبخند از جام بلند شدم و از اتاقش زدم بیرون.

رفتم پایین و گوشیم رو برداشتم به برایان پیام دادم.

_یه روز بیا اینجا با تابان برید گیتار بخرید.

 

بعد از تایپ کردن ارسالش کردم.

به ثانیه نکشید جواب داد. انگار روی گوشیش خوابیده بود.

 

با خوندن پیامش لبخندی زدم. میدونستم شوخه برای همین به دل نمیگرفتم.

البته نمیتونمم چیزی بروز بدم چون لو میرم و فعلا نمیخوام کسی بفهمه.

 

با صدا زدن های اسمم توسط تابان چرخیدم و بلند طوری که بشنوه گفتم

_بیا من پایینم

 

با این حرفم سریع اومد پایین. بی حرف وارد آشپزخونه شدم و میز صبحانه رو خواستم آماده کنم که تابان اومد و با کمک هم میز چیدیم.

 

تابان پشت میز نشست که گفتم

_برایان فردا صبح میاد که باهم برید گیتار بخرید کاری که نداری اون موقع؟

 

کمی فکر کرد و بعد از چند لحظه نه ای گفت.

خوبه ای گفتم و دستگاه قهوه ساز رو روشن کردم.

تکیه دادم به کابینت زل زدم به تابان.

بیچاره انگار نتونست نگاهم رو تاب بیاره چون سرش رو انداخت پایین.

 

ابرویی بالا انداختم.

بچه خجالت کشید؟ چه جالب!

اون موقع که روش خیمه زدم و سرم رو توی موهاش فرو کردم چیزیش نشد الان با یه نگاهم خجالت کشید؟

 

وقتی قهوه حاضر شد یکی برای خودم و یکی هم برای تابان ریختم.

همین که خواستم پشت میز بشینم صدای زنگ در به صدا اومد.

با تعجب رفتم سمت آیفون و با دیدن تصویر مری پوفی کشیدم.

در رو بی حرف براش زدم.

 

دلیل اومدنش به خونه اون هم سر صبح نمیتونستم درک کنم . . .

 

 

 

 

میدونستم تابان به شدت روی مری حساس شده.

الان اگر میفهمید مری اینجاست عصبی میشد ولی کاری نمیتونستم بکنم.

 

نفس عمیقی کشیدم و در سالن رو باز کردم. بدون اینکه وایسم تا بیاد رفتم سمت اشپزخونه.

پشت میز نشستم که تابان کنجکاو گفت

_کی بود؟

 

بدون اینکه نگاهش کنم برای خودم لقمه ای گرفتم و اروم زیر لب گفتم

_مریه

 

چیزی نگفت. نیم نگاهی بهش کردم که دیدم اخماش تو همه و بغ کرده به صندلی تکیه داده.

 

کلافه گفتم

_صبحونت رو بخور تابان کاری به اون نداشته باش.

 

بعد از تموم شدن حرفم صدای سلام گفتن مری اومد. اروم جوابش دادم و سوالی گفتم

_چیزی شده سر صبحی اومدی؟

 

با تعجب نشست پشت میز و گفت

_مگه حتما باید چیزی بشه که بیام؟ اومدم بهت سر بزنم.

 

ابرویی بالا انداختم و گفتم

_یعنی تو نمیدونی من صبحا خونه نیستم؟ میذاشتی بعد از ظهر میومدی.

 

با این حرفم هومی گفت و برای خودش یه لقمه گرفت.

 

تابان با طعنه گفت

_تعارف نکن راحت باش.

 

ابرویی برای تابان بالا انداختم که با حرص روشو ازمون گرفت و شروع کرد به خوردن.

هوفی کشیدم و بعد از اینکه خوردنم تموم شد از جام بلند شدم.

 

مری سریع بلند شد و گفت

_من امروز میخوام باهات بیام کارت دارم.

 

با این حرفش بیخیال باشه ای گفتم و رفتم سمت اتاقم…

 

#تابان

 

با حرص مشغول جمع کردن وسایل روی میز بودم.

داشتم میترکیدم و نمیتونستم کاری کنم. دوست نداشتم مری با آترین بره ولی مگه چاره ای بود؟

مگه من میتونستم حرفی بزنم؟

 

پوفی کشیدم که عطر آترین رو پشت سرم حس کردم.

چرخیدم سمتش. لبخند زد و در حالی که دست میکشید روی کمرم گفت

_میشه انقدر خودتو اذیت نکنی؟

 

خودم رو زدم به نفهمیدن و اروم در حالی که ازش دور میشدم گفتم

_چی نفهمیدم؟ . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

ممنون 💓💕💞

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x