رمان ماهرو پارت 99

4
(117)

 

#پارت_450

 

 

_ماهرو مادر…

پاشو گردنت درد میگیره…

 

 

با صدای مامان، خوای آلود بلند شدم.

_من اینجا خوابم برده تو هم اومدی همینجا خوابیدی مادر؟!

 

 

_منم خوابم برد!

 

 

_پاشو بیا شام بخور مادر…

 

 

اونقدر خسته بودم که دلم می خواست بگم نمی خوام و برم بخوابم.

اما وجود جنینی که درونم رشد می کرد این اجازه و بهم نمی داد.

 

 

با مامان به آشپزخونه رفتیم و مشغول خوردن کتلتی شدیم که مامان درست کرده بود…

 

 

شامم و که خوردم ، سریع جمع و جور کردم و به اتاقم رفتم و خودم و روی تخت انداختم.

خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد.

ماهان بود.

 

 

می خواستم جواب بدم اما چشمام باز نمیشد.

اونقدر خوابم میومد، بدون اینکه جواب بدم صداش و قطع کردم و خوابیدم!

 

#ماهرو

#پارت_451

 

 

شماره اش و گرفتم.

منتظر موندم.

بالاخره بعد از چند بوق جواب داد.

_سلامممم ماهانی…

 

 

_سلام چطوری؟!

اون موقع زنگ زدم ، چرا جواب ندادی؟

 

 

کش و قوسی به خودم دادم و گفتم:

_خواب بودم.

الان تازه بیدار شدم دیدم زنگ زدی.

چه خبر؟!

 

 

_هیچی دارم جمع و جور می کنم واسه اومدن!

سورپرایزمم داره حاضر می کنم بیارم!

 

 

ابروهام بالا پرید.

_ااا راست میگی تو یه سورپرایز داشتی!

چیه خب بگو دیگه…

 

 

_نچ نمیشه.

الانم بد موقع زنگ زدی من بیرونم نمی تونم حرف بزنم، بعد خودم بهت زنگ میزنم.

خدافظ.

 

 

قطع کردم.

این چه سورپرایزی بود که ماهان اینقد ازش دم میزد ؟!

شانه ای بالا انداختم و بلند شدم.

 

 

از اتاق اومدم بیرون که دیدم همه جا تاریکه…

ساعت گوشیم و نگاه کردم.

ساعت سه صبح بود!

 

 

خوابم نمیومد.

گوشیم و برداشتم و مشغول دیدن یه فیلم سینمایی شدم‌…

 

#ماهرو

#پارت_452

 

 

با تموم شدن فیلم، کش و قوسی به خودم دادم و دوباره ساعت گوشی و نگاه کردم.

ساعت ۶ بود.

چون روی مبل دراز کشیده بودم، تموم تنم درد می کرد.

 

 

هوا روشن شده بود.

بلند شدم و به آشپزخونه رفتم.

صبحانه حاضر کردم و رفتم حاضر شدم.

 

 

وقتی از اتاق بیرون اومدم، مامان و هم دیدم که تازه بیدار شده بود.

وند لقمه صبحونه خوردم و از خونه بیرون اومدم.

 

 

امروز میخواستم یه هفته مرخصی بگیرم!

سه روز دیگه به عروسی مونده بود.

 

 

تاکسی گرفتم و به بیمارستان رفتم‌.

زیر دلم هی می گرفت.

تو بیمارستان پشت میز که نشستم، بیشتر زیر دلم می گرفت.

 

 

ترس اینکه بلایی سر جنینم بیاد، می‌ ترسنوندم!

چند تا نفس عمیق کشیدم و مشغول ماساژ دادن شکمم شدم‌.

 

 

دردش کمتر شد، اما قطع نشد!

با اومدن مریض، ناچار پشت میز نشستم و مشغول معاینه بیمار شدم‌.

 

#ماهرو

#پارت_453

 

 

از اتاق مدیریت بیرون اومدم.

خداروشکر تونسته بودم مرخصی بگیرم!

تصمیم گرفتم قبل از رفتن پیش هاله برم.

به طرف بخشی که اون بود، رفتم.

 

 

با دیدن یه عالم مراجعه کننده، بیخیال شدم و از بیمارستان بیرون اومدم.

شماره ایلهان و گرفتم.

_سلام خوبی؟!

 

 

_سلام مرسی تو خوبی.

 

 

_قربونت.

کارا رو حل کردی؟

منم یه هفته مرخصی گرفتم، اگه کاری هست به منم بگو…

 

 

_اره دیگه فقط میوه و شیرینی مونده که اونارو هم سپردم بگیرن.

تو پس فردا کی میخوای بری آرایشگاه ؟!

 

 

_صبح زود ساعت شیش باید اونجا باشم!

البته روز عروسیه سرت شلوغه خودم میرم تو به کارات برس…

 

 

_نه میام دنبالت.

 

 

یا اومدن تاکسی، سوار شدم و همون‌طور که آدرس و به راننده میدادم، به ایلهان گفتم:

_باشه مرسی.

شب با خاله بیاین خونه ما…

 

#ماهرو

#پارت_454

 

 

به خونه که رسیدم، کرایه و حساب کردم و پیاده شدم.

با دیدن در باز خونه، با تعجب وارد حیاط شدم که دیدم یه آقایی داره شیشه پنجره و نصب می کنه…

 

 

با تعجب وارد خونه شدم و گفتم:

_سلام.

شیشه چیشده که داره عوضش میکنه؟!

 

 

_سلام مادر.

چمی دونم این بچه ها سنگ پرت کردن فک منم، یهو شیشه شکست!

 

 

با تعجب واییی گفتم.

دوباره بیرون رفتم و منتظر موندم تا کار مرد تموم بشه.

 

وقتی شیشه و نصب کرد، پولش و حساب کردم و اومدم داخل.

_دستت درد نکنه مادر…

 

 

_مامان.

امشب خاله و ایلهان میان!

شام و خودن میتونی حاضر کنی ؟!

من میخوام وسایلم و جمع کنم!

 

 

_اره مادر برو من حاضر می کنم.

 

 

به اتاقم رفتم و چمدانم و از زیر تخت بیرون کشیدم.

مشغول جمع کردن لباسام و وسایلم از داخل کمد شدم.

بیشتر لباس هایی که دوست داشتم و لازم داشتم و برداشتم و داخل چمدون گذاشتم.

 

 

چند دست لباس هم همونجا گذاشتم.

اونقدر درگیر لباسا و جمع کردن بودم که زمان از دستم در رفت.

 

#ماهرو

#پارت_455

 

 

با باز شدن در، به خیال اینکه مامانه، همون‌طور که زیپ چمدون و می بستم، گفتم:

_وایی مردم دیگه مامان.

ایلهان هن…

 

 

با دیدن ایلهان ، لبخندی زدم و سلام کردم.

 

 

 

_سلام خسته نباشی…

 

 

روی تخت نشست و به من خیره شد.

_ممنون.

تو خسته کارا نباشی…

 

 

بلند شدم و چمدون و گوشه اتاق گذاشتم.

 

 

_سلامت باشی.

یکم کارام طول کشید دیر شد اومدنمون!

 

 

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

اتاق و که مرتب کردم ، نزدیکش شدم و گفتم:

_پاشو بریم پیش مامان و خاله…

 

 

تو یه حرکت، دستم و کشید و روی تخت پرتم کرد.

حرکتش ناگهانی بود و نتونستم خودم و نگه دارم.

روم خیمه زد و گفت:

_اونا دیر نمیشن!

نمی خوای خستگی منو در کنی؟!

 

#ماهرو

#پارت_456

 

 

از خجالت گر گرفتم.

میدونستم صورتمم سرخ شده…

 

 

مشت آرومی به سینه اش زدم و گفتم:

_دیوونه پاشو الان یکی میاد تو…

 

 

زورم بهش نمی رسید.

می‌ترسیم بخواد باهام رابطه داشته باشه و واسه بچه مون ضرر داشته باشه!

 

 

_یادت رفته ما هنوز سر خونه زندگی خودمون نیستیم؟!

 

 

ایلهان اما انگار نمی شنید.

لاله گوشم و گاز ریزی گرفت.

نفسای داغش به گلوم می خورد و مور مورم می‌شد!

 

_نکن…

 

 

دستش پیشروی کرد و با صدای کش اومده، گفت:

_مزه ات یبار رفته زیر دندونم…

نمی‌تونم ازت بگذرم!

 

 

ترسیده تکونی خوردم ، اما فایده نداشت!

با نشستن دستش روی دکمه های لباسم، ترس بیشتری بهم دست داد.

 

 

کاشکی بیخیال میشد ، اما نه…

به کارش ادامه میداد…

بوسه ای روی لبام زد و دکمه آخری لباسم و هم باز کرد.

 

 

با یه حرکت لباس و از تنم بیرون کشید.

فاتحه خودم و خوندم که تقه ای به در خورد.

 

#ماهرو

#پارت_457

 

 

انگار که از مرگ نجات پیدا کرده باشم، نفس عمیقی کشیدم.

ایلهان کلافه عقب کشید.

 

 

دستی تو موهاش فرو کرد و گفت:

_الان میایم…

 

 

سریع بلند شدم و لباسم و دوباره پوشیدم.

دست ایلهان و گرفتم و دنبال خودم کشوندم!

هر دو به پذیرایی رفتیم و نشستیم.

 

 

اما از اون ساعت به بعد، اخمای ایلهان همش تو هم بود.

ناراحت و دلخور بود به حساب خودش!

اما میدونستم وقتی بفهمه چرا ازش دوری می کردم ، درکم می کنه…

 

 

دو شب دیگه مونده تا خبر بابا شدنش و بفهمه…

لبخندی زدم و با مشغول خوردن غذا شدم.

 

 

ایلهان فقط چند قاشق خورد و عقب کشید.

اما من پر اشتها خوردم.

تنها نشانه حامله گیم همین اشتهای زیادم بود!

 

 

البته خداروشکر می کردم که نشانه هایی مثل حالت تحوع و ویار های مختلف ندارم!

 

 

برنج داخل ظرفم که تموم شد، یک کفگیر دیگر برنج ریختم و دوباره مشغول خوردن شدم.

**

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 117

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان اردیبهشت

  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
6 ماه قبل

والا ما برای خودش میگیم دو روز دیگه عروسیش هست نشه عین خرس قطبی 😜

خواننده رمان
پاسخ به  یاس ابی
6 ماه قبل

😂😂😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x