از بین لباس های مونده ام خونه خاله، یه دست لباس راحتی برداشتم و پوشیدم.
گوشیم و هم برداشتم و به ماهان زنگ زدم.
بعد از چند بوق جواب داد.
_جان؟
_سلام، ماهان میگم من امشب خونه خاله میمونم، مامان اینا رفتن؟!
_باشه…
اره رفتن…
کاری نداری؟!
_نه خدافظ…
تماس و قطع کرد.
متوجه شدم ناراحت شد.
خوشحال ترین فردی که از طلاق ما راضی بود، ماهان بود!
اون میخواست زودتر طلاق بگیریم و حالا…
خودم و شاید میتونستم گول بزنم اما ماهان و نه…
دوباره سمت ایلهان کشیده شده بودم و اینو خوب میدیدم اما نمیخواستم قبول کنم!
کلافه پوفی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم و به طرف آشپزخونه رفتم.
حدس میزدم خاله اونجا باشه…
دیدمش، داشت شام درست میکرد.
_بیام کمک؟!
خاله به طرفم برگشت و گفت:
_نه خاله کمکی نیست.
تو برو پیش ایلهان، بلکه حرفی زد!
دوباره وارد اتاق ایلهان شدم.
روی تخت دراز کشیده بود و ساعد دستش و روس چشماش گذاشته بود.
نزدیکش شدم و روی تخت نشستم.
_ایلهان…نمیخوای چیزی بگی؟!
من امشب اینجا میمونم، پیشتم …
از عمد کلمه پیشتم و گفتم.
میخواستم بهش ثابت کنم کنارشم…
اما بازم جوابم سکوتش بود.
تا حالا ایلهان و اینقدر ساکت و مظلوم ندیده بودم.
موهاش پریشون روی پیشونیش ریخته بود.
با اکراه دست جلو بردم و اروم نوازششون کردم.
حس خوبی بهم منتقل شد.
به تاج تخت تکیه داده بودم و ایلهان هم خوابیده بود.
تو اتاق تاریک دلم گرفته بود.
چند ثانیه بعد، تقه ای به در اتاق خورد و در باز شد.
خاله بود.
_بیا شام بخور خاله، واسه ایلهان هم میاریم همینجا…
نگاهی به ایلهان کردم و بلند شدم.
اروم با خاله از اتاق بیرون اومدیم و در و بستم.
شام و با خاله خوردیم.
یه بشقاب هم واسه ایلهان کشیدم و با اب و سالاد داخل سینی گذاشتم.
_من میبرم واسش…
خاله باشه ای گفت و من سینی به دست به اتاق ایلهان رفتم.
داخل شدم.
نزدیک تخت رفتم و سینی و روی تخت گذاشتم و لبه تخت نشستم.
دستم و دراز کردم و روی بازوی ایلهان گذاشتم.
_ایلهان…
ایلهان بیدار شو…
ایلهان تکون ریزی خورد و چشاش و باز کرد.
_پاشو شام بخور…
نگاه غمزده اش و بهم دوخت و ساکت بهم خیره شد.
_شام استامبولیه…غذای مورد علاقه ات…
پاشو حداقل دو تا قاشق بخور ضعف نکنی…
وقتی عکس العملی ازش ندیدم، پاشدم و دستش و کشیدم و مجبور به نشستنش کردم…
به تاج تخت تکیه داد و چشاش و بست.
سینی و روی پاهاش گذاشتم و گفتم:
_من مامانت نیستم نازت و بکشم…
همش و باید بخوری!
خجالتم نمیکشه مثل بچه های کوچیک هیچی نمیخوره…
بازم سکوت کرد.
قاشق و برداشتم و به دستش دادم.
_هی اقا با شمام ها…
بخور ببینم!
چند ثانیه بهم خیره شد و به ارومی قاشق و به طرف بشقاب برد و مقداری از برنج و برداشت و داخل دهانش گذاشت.
خوشحال از اینکه بالاخره غذا میخورد ، بهش خیره شده بودم.
نصف برنج و که خورد، قاشق و رها کرد.
_اااا خب بخور دیگه باز میخوای نازت و بکشن؟!
بدون توجه به من، سینی و برداشت و کنارش روس تخت گذاشت.
منم زیاد اسرار نکردم و سینی و برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.
خاله داشت ظرف های شام و میشست.
با دیدنم دست از شستن کشید و گفت:
_بازم چیزی نخورد؟!
سینی و روس میز گذاشتم و گفتم:
_مگه میتونه از دست من در بره؟
خورد. خوبم خورد!
خاله خوشحال بهم خیره شد و گفت:
_خیر از جوونیت ببینی خاله جان…
اگه نبودی به حرف من نمیکرد نمیخورد حالش بد میشد باز…
لبخندی زدم و گفتم:
_این چه حرفیه…
شمام برو یکم استراحت کن،من باقی ظرفا رو میشورم…
به طرف خاله رفتم که مانع شد و نذاشت بشورم.
منم بیخیال شدم و به اتاق قدیمی خودم رفتم.
روی تخت دراز کشیدم و به ایلهان فکر میکردم.
فرشته بد زمینش زد!
در حالی که اونقدر میخواستش…
یه حس خبیسی ته دلم از کار فرشته خوشحال بود!
بودن با ایلهان و میخواست!
فرشته و مانعی میدونست که بین منو ایلهان بود و الان از وسط برداشته شده بود.
کلافه دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم.
هر چقدر بیشتر فکر میکردم ، بیشتر گیج میشدم.
مثل کشی که تو باتلاقی گیر کرده و هر چقدر بیشتر دست و پا میزنه، بیشتر فرو میره…
از اتاق بیرون اومدم و به طرف اتاق ایلهان رفتم و اروم تقه ای به در زدم و بازش کردم.
بیدار بود اما دراز کشیده بود.
نزدیکش شدم و کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
_خوابم نمیومد، حدس زدم تو هم نخوابیده باشی اومدم اینجا…
ایلهان بازم قصد نداشت حرف بزنه…
ساکت شدم و به سقف اتاق خیره شدم.
اولش خیلی تاریک بود اما کم کم چشام به تاریکی عادت کرد و بهتر میتونستم داخل اتاق و ببینم.
فرشته سلیقه خوبی داشت و دکور اتاقشون واقعا قشنگ بود.
نگاهم و از در و دیوار گرفتم و به ایلهان خیره شدم.
_میخوای چیکار کنی؟!
منظورم با فرشته اس…
چیزی نگفت و چشاش و بست.
نگاهم و ازش گرفتم و چند ثانیه بعد، همینکه نگاهش کردم، قطره اشکی از گوشه چشم بسته اش فرو چکید.
قلبم گرفت.
این مردی که الان داشت گریه میکرد تموم زندگی من بود.
کاش یه کم غرور داشتی ماهرو😐,به خاطر اون داشت طلاغت میداد,اگه با اون پسر نیومده بود,الان کار تموم بود,واقعا نمی فهمی?😡وقتی یکی دیگه رو دوست داره,چرا خودت رو تحمیل میکنی.😠