قدمی بهش نزدیک تر شدم…
دستام و که حالا کمی میلرزیدن و مردد جلو بردم و لبه تیشرتش و گرفتم و به بالا کشیدم و از تنش در اوردم!
بدن عضله ایش، روح و روانم و داشت تسخیر میکرد و دست و پاهام به وضوح میلرزیدن.
اب دهانم و با صدا قورت دادم و به طرف دوش رفتم و باز کردم و ابش و تنظیم کردم.
دوباره به طرف ایلهان رفتم و با صدایی که سعی میکردم نلرزه، گفتم:
_دوش بگیر، من تو اتاقم…
تموم شد بگو حوله ات و بدم!
همین و گفتم و سری از حمام بیرون اومدم و در و بستم.
همونجا پشت در نشستم و دستم و روی قلبم گذاشتم.
حس میکردم تو حلقم داره میکوبه!
دستم و روی قلبم گذاشتم.
یاد یه جمله افتادم که تو یکی از سایتا خونده بودم ، افتادم.
نوشته بود.
ادم عاشق وقتی به معشوقه اش نزدیک میشه،قلبش درست مثل یک گنجشک اسیر بین دستای یه ادمه میتپه…
حرف درستی بود.
حال منو داشت توصیف میکرد.
شاید وقتی خونده بودمش، فکر نمیکردم منم روزی اینطور حالی بهم دست بده!
کمی پشت در نشستم تا اروم بشم.
بالاخره بلند شدم.
از صدای شر شر اب و تق و توقی که از داخل حمام میومد، معلوم بود ایلهان داره دوش میگیره…
به طرف کمدش رفتم و بازش کردم.
لباسای رنگارنگ و زیاد فرشته ، داخل کمد خودنمایی میکرد.
بغضی که داشت دوباره گریبان گیرم میشد و قورت دادم و کمد دیگه ای و باز کردم.
از بین لباسای ایلهان، یک تیشرت سفید و یه شلوار ورزشی مشکی با لباس زیر برداشتم و روی تخت گذاشتم.
حوله اش و هم پیدا کردم و همونجا گذاشتم تا بهش بدم.
کارم که تموم شد، روی تخت نشستم و منتظر شدم تا ایلهان دوش بگیره…
چند دقیقه ای که گذشت، صدای اب قطع شد و تقه ای به در خورد.
سری پاشدم و حوله به دست جلو رفتم و اروم، حوله و از لای در داخل بردم و وقتی ایلهان گرفت، دستم و بیرون کشیدم و در و بستم.
کمی بعد، ایلهان حوله پوشیده و موهایی که ازش اب میچکید، از حمام بیرون اومد.
با دیدن موهاش، تو دلم قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
_عافیت باشه…
من میرم بیرون، لباس واست گذاشتم روی تخت بپوش…
همین و گفتم و از اتاق بیرون اومدم.
به طرف آشپزخونه رفتم و یک لیوان چایی ریختم و یه تیکه نباتم داخلش انداختم و همونطور که با همش میزدم، به طرف اتاق رفتم و تقه ای به در زدم.
_لباس پوشیدی؟!
بیام داخل؟
منتظر جواب ایلهان شدم اما وقتی جوابی نشنیدم، فهمیدم هنوزم قصد صحبت کردن نداره…
مردد دستم و روی دستگیره گذاشتم و بازش کردم.
_دارم میام داخلا…
گفته باشم!
کامل در و باز کردم و داخل اتاق شدم.
ایلهان شلوار پوشیده اما با بالا تنه ای لخت روی تخت نشسته بود و حوله اش، کنارش روی تخت افتاده بود.
سعی کردم عادی رفتار کنم.
جلو رفتم و لیوان چایی و روی پاتختی گذاشتم و گفتم:
_بپوش تیشرتت و سرما میخوری بدنت خیسه…
همونطور که میگفتم، تیشرت و به دستش دادم و اونم بدون هیچ حرفی پوشید.
لیوان چایی و برداشتم و بهش دادم.
_بیا این چایی و هم بخور گرم بشی…
لیوان و گرفت و جرعه ای ازش خورد.
انگار سر حال تر شده بود.
با لبخند نظاره گرش بودم که با دیدن موهای خیسش، سری به سمت کند ها رفتم و سشوار و پیدا کردم و به برق زدم.
خداروشکر سیمش بلند بود و تا جایی که ایلهان نشسته بود، میرسید.
پشتش ایستادم و سشوار و روشن کردم و به طرف موهاش گرفتم.
خوب که موهاش و خشک شد، سشوار و خاموش کردم و جمعش کردم.
به ساعت دیواری نگاه کردم.
با دیدن ساعت، ابروهام بالا پرید.
ساعت 10 شده بود!
_واییی کی ساعت ۱۰ شد من نفهمیدم؟!
از بهت در اومدم و به طرف ایلهان رفتم و کنارش ایستادم و گفتم:
_گفتم ورا هی دلم مالش میره…
نگو گشنه ام بودم!
پاشو…پاشو ببینم سر حال شدی الان یه شام دنگ میچسبه…
ایلهان دستش و که گرفته بودم، پس کشید.
بیخیال نشدم و دوباره دستش و کشیدم و وادار به بلند شدن، کردم.
_تروخدا یه امشب و لج نکن!
نگاه سردی بهم انداخت و دیگه مخالفت نکرد.
اینکه دستش و سفت گرفته بودم و دوست داشتم.
گرمای خاصی به وجودم سرازیر میشد.
حس خوبی بهم دست میداد.
همونطور که دستش و گرفته بودم، به سمت پذیرایی رفتیم.
با دیدن خاله که روی میل نشسته بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود ، گفتم:
_خاله ما خیلی گشنه امونه هاااا…
خاله عادی سرش و بلند کرد و خواست جوابم و بده که ، با دیدن ایلهان، گل از گلش شکفت و تند بلند شد.
_الهی قربونتون برم من…
بیاین بیابن شام حاضره…
با خنده ایلهان و که حتی گوشه لبش هم بالا نمیرفت و همونطور به طرف آشپزخونه کشوندم و هر سه وارد آشپزخونه شدیم.
خاله همونطور که گفته بود ، همه چیز و حاضر کرده بود و میز و چیده بود.
هر سه نشستیم و من، اول واسه ایلهان کشیدم و همه چیز داخل بشقابش ریختم و جلوش گذاشتم.
_بخور نوش جونت!
نگاهم از ایلهان گرفته شد و به خاله افتاد که با خنده نگاه مون میکرد.
میدونستم الان تو ذهنش داره منو و ایلهان و به عنوان زن و شوهر تصور میکنه!
رویای شب و روز منو…
منم ناخودآگاه لبخند محوی زدم و مشغول خوردن شدم!
اونقدر گرسنه بودم که بدون توجه به بقیه، کل غذام و خوردم و بالاخره کنار کشیدم.
تازه یاد ایلهان افتادم.
به طرفش برگشتم و به بشقابش خیره شدم.
نصفش و خورده بود و داشت با قاشقش، با برنج های داخل بشقاب بازی میکرد!