با نگاه کردن به ته ریشش، لبخندی روی لبام نشست و سری خم شدم و آروم گونه اش و بوسیدم….
دیگه نموندم و سری از اتاق و خونه بیرون اومدم.
سوار ماشینم شدم و به طرف خونه رفتم.
بعد از یک رب رسیدم.
ماشین و جلوی در پارک کردم و پیاده شدم.
در و هم باز کردم و داخل خونه شدم.
به دور و بر نگاه کردم.
اونقدری بهم ریخته نبود، اما یدونه لیوان و جعبه پیتزا روی عسلی خودنمایی میکرد.
بیخیال اون شدم و به طرف اتاق ماهان رفتم.
اروم در و باز کردم و سرم و داخل بردم.
غرق خواب بود.
بیرون اومدم و به اتاق خودم رفتم.
دوش مختصری گرفتم و لباس راحتی پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
جعبه پیتزا و لیوان و برداشتم و داخل آشپزخونه شدم.
خداروشکر ماهان ادم شلخته ای نبود و از پس کاراش بر میومد.
لیوان و داخل سینک انداختم و جعبه و هم داخل سطل زباله…
به طرف یخچال رفتم و بازش کردم.
هر چیزی که دم دست بود و واسه صبحانه برداشتم.
صبحانه و که حاضر کردم.
چایی و هم دم کردم و وقتی همه چیز حاضر شد به ساعت دیواری نگاه کردم.
ساعت هفت بود.
وقتش بود ماهان و بیدار کنم.
به طرف اتاقش رفتم و داخل شدم.
سمت تختش رفتم و لبه تخت نشستم.
_ماهان…
ماهانی….
تکونی خورد و چشاش و باز کرد.
اول ساکت نگاهم کرد و بعد، بلند شد نشست.
همونطور که چشاش و مالش میداد، گفت:
_نمیومدی!
خواستم چیزی بگم که بلند شد و بدون توجه به من وارد حمام شد.
کلافه پشت در حمام رفتم و تقه ای به در زدم.
_زودتر دوش بگیر بیا پایین صبحونه….
منتظر جوابش شدم، اما وقتی جوابی نداد، پنچر شده از اتاق بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم.
پشت میز نشستم و منتظر ماهان موندم.
بالاخره بعد از یک رب پیداش شد.
_چه عجب…
عافیت باشه!
بازم جوابم و نداد.
عصبی و کلافه از این بی محلیاش، استکان های هر دومون و چایی ریختم و پشت میز نشستم.
بدون توجه به ماهان مشغول خوردن شدم.
چند دقیقه بعد،اونم نشست و مشغول شد.
هر دو ساکت مشغول خوردن بودم و سکوت بینمون حاکم بود.
بالاخره ماهان به حرف اومد.
_سیر شدی ازش؟!
چشام و بستم و سعی کردم عصبی نشم و چیزی نگم.
_چرا اومدی خب…
میموندی پیشش تو که همه جوره بی رگ و سیب زمینی هستی!
عصبی بین حرفش پریدم و گفتم:
_درست حرف بزن!
ماهان صداش و از من بالاتر برد و گفت:.
_چیه دروغ میگم؟!
مثل سیب زمینی چسبیدی به اون ایلهان …
اونم مثل اسباب بازی هی میندازتت، هی برمیداره…
د احمق چرا حالیت نیست؟!
اون نمیخوادت…
چرا اینقدر اصرار میکنی؟!
با گریه مثل خودش داد زدم.
_چون عاشقشم میفهمی؟!
عا…ش…ق…شم….
البته تو که عاشق نشدی شد
عصبی ادامه دادم.
_تو چی از عشق میدونی اخه…
فکر میکنی من خودم خرم نمیفهمم؟!
نمیفهمم ایلهان از دوری فرشته اس که به این روز افتاده؟!
نمیفهمم دیوونه فرشته اس؟!
تن صدام پ بالاتر بردم و گفتم:
_اتفاقا میفهمم…
خوبم میفهمم!
با مشت محکم روی قلبم کوبیدم و گفتم:
_اما این لامصب نمیفهمه…
نمی فهمه!
همه چیز و میدونم اما قلبم بازم با ایلهان بودن و میخواد!
زانوهام خم شد و روی زمین زانو زدم.
ماهان سری اومد کنارم نشست و گفت:
_چیشدی ماهرو ؟!
خوبی….
دستش و پس زدم و بلند شدم.
اشکام و پاک کردم و گفتم:
_من خودم میتونم واسه زندگی خودم تصمیم بگیرم ؛…
همین و گفتم و از آشپزخانه تند بیرون اومدم و به اتاقم رفتم.
به سمت کمدم رفتم و عصبی لباس پوشیدم.
حاضر که شدم و خواستم از خونه بزنم بیرون، تقه ای به در خورد و باز شد.
ماهان بود.
داخل اومد و به دیوار پشت سرش تکیه داد و بهم خیره شد.
_ماهرو…
اومدم از کنارش رد بشم که اجازه نداد و نگه داشتم.
_ولم کن میخوام برم….
_من بخاطر خودت میگم ماهرو…
دشمنت نیستم که!
ایلهان واسه تو مرد زندگی نمیشه خواهر من…
میدونم عاشقشی…
میدونم دوسش داری…
اما به والله اون لیاقت عشق تو رو نداره!
سکوت پیشه کردم و اروم از کنارش رد شدم و از خونه بیرون زدم.
پشت فرمون نشستم و ماشین و به راه انداختم.
حرفای ماهان همش تو سرم اکو میشد.
راست میگفت!
اما من نمیخواستم قبول کنم.
بالاخره به بیمارستان رسیدم.
شیفتم کمی بعد شروع شد و مشغول کار شدم.
نمیفهمه جانم.این فقط,یه کنه است,اصلا براش مهم نیست که چه رفتاری باهاش بشه,ولش کن بزار هر کار می خواد بکنه,😡به جهنم😠حیف این برادر نیست,خودش راضیه به ای خفًّت.😒
واقعا