رمان مربای پرتقال پارت 91

4.4
(18)

 

سیاوش سرگردان به سوگند نگاه می‌کند.

– خوبم؟

چشم می‌دزدد.
آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و خودش جواب سوال خودش را می دهد.

– نه! از همیشه بدترم… از همیشه داغون ترم… از همیشه بیشتر از خودم زورم میاد!

سوگند که اصلا نمی‌داند درد سیاوش چیست گیج می‌پرسد:

– چرا؟ یهویی؟

سیاوش نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد.

– چند وقته من اومدم توی عمارت زندگی می‌کنم؟ چند وقته می شناسمت؟ نمی‌دونم! ولی از همون اول اولاش که اومدم تو خانواده‌ی صرافیان چشمم بهت بود. کم کم باهات گشتم و کم کم عاشقت شد. شناختمت و دوست داشتنم بیشتر شد.

قلب سوگند از اعتراف های ناگهانی سیاوش به لرزه می‌افتد.
اما خب، سیاوش همین بود!
یا حرف نمی‌زد؛ یا اگر می‌زد طوفان به پا می‌کرد…

سوگند ذوق زده و ناباور تک خندی می‌زند.

– خب؟ چرا حالا یهویی اینا رو می‌گی؟

سیاوش مردمک چشم بی ثباتش را در چشمان سوگند

 

با صدایی خفه ادامه می‌دهد:

– من دارم روانی می‌شم از اینکه این مرتیکه کاظمی قراره باهات بگرده… من حتی از فکر کردن اینکه یه بار دیگه تو باهاش تنها بری بیرون رد می‌دم. سوگند من مخ ردیم! نبین یهو آرومم… بحث تو که میشه من دست خودم نیست آمپر می‌چسبونم!

سوگند از شدت قندهایی که در دلش آب می‌شود به قهقهه می‌افتد.
قهقهه‌ای از سر عشق…

سیاوش از بین دندان های بهم چفت شده می‌غرد:

– نخند توله سگ وقتی من دارم از حرص سکته می‌کنم!

سوگند وقتی علت بغ بودن سیاوش را می‌فهمد، اینبار بیخیال تر از قبل سرش را روی شانه‌اش می‌گذارد و تکه می‌پراند:

– آش کشک خالته عزیزم… خودت این بازیا رو شروع کردی خودتم بکش!

سیاوش با حرص شروع به حرف زدن می‌کند:

– سوگند من دیوونه میوونما! عقل مقل درست حسابی تو کله‌م نیست یهو ببینم با این مرتیکه….

ناگهان میان صحبت هایش چشمش به کسی می‌افتد که انتظار دیدنش را هرگز نداشت!
شهاب کاظمی!

دهانش باز می ماند.
حرفش نیمه تمام…

زیرلب فحش رکیکی نثارش می‌کند و دوباره فکش قفل می‌شود.

سوگند کنجکاو نگاه خشم آلود سیاوش را دنبال می‌کند تا عامل فورانش می‌رسد.
با دیدن شهاب و دختری که دست شهاب دور کمرش حلقه شده، چشمان سوگند برق می‌زند.

– چه حلال زاده هم هست!

گردن سیاوش صد و هشتاد درجه سمتش می‌چرخد.

– من ریدم تو حلال زاده بودنش و هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای که به این مرتیکه ماست خیارِ تیلیت شیر ربط داشته باشه!

دوباره صدای خنده‌ی سوگند از الفاظی که سیاوش برای شهاب به کار برده بود؛ بلند می‌شود.

ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش می‌زند و با ته مانده خنده می‌گوید:

– پاشو… پاشو بریم مچ گیری که الان بهترین فرصته!

سیاوش با نارضایتی به دنبال سوگند به راه می‌افتد.
کلاً میانه‌ی خوشی با شهاب ندارد و بدتر از آن خوش ندارد ببیند سوگند با او هم کلام می‌شود، حتی اگر برای به اصطلاح خودش مچ گیری باشد!

سوگند بازویش را میگیرد و کشان کشان سمت شهاب و دختر زیبا روی کنارش می‌برد.
شهاب سریع متوجه آمدنشان می‌شود.
برخلاف تصور سوگند که الان شهاب هول می‌شود یا هرچیز دیگر؛ لبخند گشاده‌ای به رویشان می‌زند و دست بلند می‌کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

چند سال بعد…
و بعد تر …
و بعد تر…
اقا پارت بده تموم کن رمانو دیگه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x