رمان مربای پرتقال پارت پارت۱۰۶

4.3
(18)

 

 

 

 

سمت آرش یورش می‌برد تا نگذارد وویس منحوس را برای سوگند ارسال کند، اما بین درگیری هایشان آرش دکمه‌ی ارسال را لمس می‌کند و مثل فشنگ از جلوی چشم سیاوش فرار می‌کند.

 

سیاوش جفت دستش را روی سرش می‌گذارد.

با بدبختی به آرشی که در حال فرار است نگاه می‌کند.

 

– یعنی آرش، تو بیشعوری، ولی من از تو بیشعور ترم که هربار باهات مسافرت و مهمونی میام. یه بار، به دلم موند فقط یه بار مثل آدم بریم بیرون منو زجر ندی! یه بار فقط.

 

* * * * * *

 

با صدای جیغ فرانک از خواب می‌پرد.

چند لحظه منگ به سقف اتاق خیره می‌شود.

فرانک همچنان بدون توقف جیغ می‌کشد و یک چیز را تکرار می‌کند:

 

– جهانگیر فرار کرده.

 

دهان سوگند باز می‌ماند.

صدای سوگل به گوشش می‌رسد:

 

– خاله آروم باش شاید سفر کاری رفته… شاید…

 

بین حرفش می‌پرد:

 

– جهانگیر سی ساله شوهر منه، دوبار فقط بی خبر غیب شده، که دوبارش هم یه بچه پس انداخته برام. اینبار، تو این سن می‌خواد چه خاکی تو سرم کنه… خدایا به خودت پناه می‌برم از دست این مرد.

 

سوگند لبش را گاز می‌گیرد و سیخ روی تخت می‌نشیند.

 

 

 

مبهوت به آینه‌ی قدی روبرویش نگاه می‌کند.

با خودش می‌گوید:

 

– پشمام… یعنی می‌رم آدمشون می‌کنم، منظورش عملی بود؟ رفته تایلند؟

 

و بعد یکدفعه مثل بادکنکی که سوزن درونش فرو کرده باشند، بادش در کسری از ثانیه خالی می‌شود.

می‌نالد:

 

– فرانک جون قلفتی پوستمو می‌کنه.

 

سریع از جا بلند می‌شود تا این آشوب را خودش درست کند.

زیر لب می‌غرد:

 

– یعنی جهانگیر خان از پسرات بدتری… حالا می‌فهمم اون دوتا به کی رفتن انقدر تخس و چغر شدن.

 

دوان دوان از پله ها پایین می‌رود.

مثلا نگران می‌پرسد:

 

– چی شده فرانک جون؟

 

فرانک خودش را تکان می‌دهد و در همان حال روی پایش می‌کوبد.

 

– دیدی چی شد؟ دیدی سوگند خاک تو سر شدیم؟ تو پنجاه شصت سالگی باید لَلِگی توله سگ جدید جهانگیر رو کنم.

 

سوگند نمی‌داند از دست فرانک بخندد یا از دست جهانگیر گریه کند.

حدسش همچین هم نا به جا نبود، جهانگیر تک و تنها در پاتایا، می‌توانست حتی چیزی بیشتر از یک بچه بسازد؛ مثلا چند بچه!

کلاهشان پس معرکه بود.

سوگند در دلش می‌گوید.

 

– شاید به سیاوش اعتماد کامل داشته باشم و یک درصد به آرش اعتماد کنم اما جهانگیر خان، کاملاً و یقیناً، غیر قابل اعتماده. اگه نرم برشون گردونم یه دسته گلی آب می‌ده اون سرش ناپیدا!

 

 

 

 

سیاوش حوله‌ی سفید را دور کمرش می‌پیچد و با موهایی که آب از آنها چکه می‌کند، از حمام بیرون می‌آید.

از آرش می‌پرسد:

 

– کی بود در می‌زد؟

 

آرش با لوندی، پک بهداشتی که با گل سرخ تزیین شده بود را نشانش می‌دهد و با عشوه می‌گوید:

 

– برامون سرویس رایگان آورده بودن آقایی…

 

صورت سیاوش از انزجار مچاله می‌شود.

بالشت روی تخت را محکم در صورتش می‌کوبد.

 

– آرش دیگه داره از کارات عنم می‌گیره. آدم شو یکم.

 

و بعد متفکر به پک تزیین شده نگاه می‌کند و می‌پرسد.

 

– چه خبره امروز از در و دیوار دارن ما رو شوور می‌دن؟

 

آرش جدی می‌شود.

او هم متفکر رد نگاه سیاوش را دنبال می‌کند.

 

– راست می‌گی. نکنه جدی جدی مشکلی چیزی زدیم بهم بقیه می‌فهمن، خودمون نمی‌فهمیم؟

 

بعد با مسخره بازی، بغض نداشته‌اش را قورت می‌دهد و ادامه می‌دهد:

 

– سیاوش نکنه وقتی حواسم نیست…

 

سیاوش با دقت به حرفش گوش می‌دهد.

آرش جفت دستش را روی باسنش می‌گذارد و مشکوک به سیاوش نگاه می‌کند:

 

– بهم نظر داری بقیه فهمیدن خودم هنوز نفهمیدم؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x