سوگند با التماس میگوید:
– به خدا جهانگیر خان دیوونهم کرده… منم که دوست ندارم هرجا شما میری پشت سرت راه بیفتم! خسته شدم خودمم…
سیاوش چشم گرد میکند.
– روز و شب ما رو یکی کردی میخوای خسته هم نشی؟ چی از جونم میخواید شماها؟
سوگند چشم میدزدد و با ترس و لرز میگوید:
– بابات میخواد سهمتو بده… میخواد بیشتر باهات آشنا شه… میخواد کمبودهاییکه برات گذاشته رو جبران کنه!
سیاوش بی اختیار به قهقهه میافتد.
– بابام؟ پاستیل خرسیه مگه؟ یه شبه بابا دار شدیم… حالام یه شبه میخواد پدری کنه واسمون!
سوگند نگاهی به دور و اطرافش میاندازد.
سنگینی نگاه دانشجویان را به وضوح احساس میکند.
به داخل ماشین اشاره میزند و میگوید:
– میشه بیای بالا؟ خیلی تو چشمیم همه دارن نگاهمون میکنن…
سیاوش چشمش را دور و اطراف میگرداند و با حرص زیرلبی میگوید:
– این زردک رو مثل پیرهن عثمون علم کردی اومدی دم در دانشگاه دولتی… میخوای نگاهم نکنن؟
سوار میشود و منتظر به سوگندِ مضطرب نگاه میکند.
سوگند عصبی پوست لبش را میکند و یک ضرب سراغ اصل مطلب میرود:
– جهانگیر خان میخواد شما بیای تو عمارت زندگی کنی!
دستهی پلاستیکی چمدان را در مشتش میفشارد.
طی این چند وقت کاملاً متوجه شده که هرچه را جهانگیر بخواهد، به دست میآورد.
شده حتی به زور…
مثل صاحبخانهای که بعد از یک قرن سر و کلهاش از ناکجا آباد پیدا شد و سیاوش را از خانه بیرون انداخت و سوگندی که دوباره مثل سوپرمن وارد داستان شده بود!
چمدان را روی سنگ فرش های عمارت میکشد و با مغزی جوش آورده وارد خانه میشود.
– آق جهانگیر… خان دایی؟ داروغه ناتینگهام؟
دایه، یا همان خدمتکار خانه زاد صرافیان ها نزدیک میآید.
– جهانگیرخان توی سالن بالا هستن پسرم.
دستش را سمت چمدان سیاوش دراز میکند و ادامه میدهد:
– تو برو پیششون من وسایلت رو میبرم.
سیاوش سریع دستش را پس میکشد.
– قربون محبتتون حاج خانم. خودم میبرم.
دایه شیرین لبخند میزند.
نگاهی به قد و بالای سیاوش میاندازد.
انگاری کاربن گذاشتهاند و جوانی جهانگیر را روی سیاوش نقش زدند.
منتهی با چشمان حمیرا.
دوباره دستش را سمت چمدان دراز میکند و ایندفعه چمدان را از دست سیاوش میکشد.
– آقازاده مگه من مردم که شما همچین کارهایی کنی؟
سیاوش با صورت مچاله شده نگاهش میکند.
– قربون شما… میخوای یه لطفی به من کن دیگه اون لفظ منزجر کننده رو برام به کار نبر. الان هم با اجازه ما بریم پیش این بابای دو روزهمون.
دایه از شیرین زبانی سیاوش به خنده میافتد.
صد و هشتاد درجه با خاندان گوشت تلخ صرافیان فرق دارد.
خاندان صرافیان منهای آرش البته…
سیاوش از پله ها بالا میرود و سرکی در سالن میکشد.
– خان دایی؟
جهانگیر روی مبل نشسته و با عینک طبی که روی چشمش زده، سرش را در دفتر دستک هایش فرو کرده.
با دیدن سیاوش گل از گلش میشکفتد.
با روی باز نگاهش میکند و اشاره میزند کنارش بنشیند.
– بیا بشین پسرم. خوش اومدی.
سیاوش اخم هایش درهم فرو میرود.
– شهر زوری شما؟ این بود اون فرصتت میدم و مابقی شعرهایی که برام بافتی؟
جهانگیر خودش را به در و دیوار کوچهی علی چپ میزند.
– چی شده مگه؟
– رفتی صاحبخونه ما رو از قبر کشیدی بیرون بیاد ما رو با اردنگی از خونهش شوت کنه تو کوچه خیابون اونم فقط برا اینکه حرف خودت به کرسی بنشینه!
وای این سیاوش چقد عشقه حرفاش خیلی قشنگه😍😂❤
چه خوبه تو اخرش راضی بودی و ایراد نگرفتی🥲😂😂