رمان مربای پرتقال پارت ۱۰۲

4.3
(22)

 

 

 

 

 

 

– خیر باشه عمو…

 

سوگند شانه‌ای بالا می‌اندازد.

 

– تا خیر رو توی چی ببینید.

 

– گوشم با توئه…

 

سوگند دست دست کردن را کنار می‌گذارد.

 

– راستش من نمی‌خوام این نامزدی بیشتر از این ادامه پیدا کنه… احساس کردم هرچی بیشتر بگذره تموم کردنش هم برای من هم برای شما سخت می‌شه.

 

جهانگیر متفکر دستی به کراواتش می‌کشد.

صد البته که این خبر خیر بود.

اما کار برایش کمی دشوار می‌شد.

 

– سوگند بابا این تصمیمی که گرفتی… چند درصدش به سیاوش ربط داره؟

 

نفس در سینه‌ی سوگند حبس می‌شود.

سرش را پایین می‌اندازد و میل به گفتن ” صد درصد ” را در خودش خفه می‌کند.

جوابی نمی‌دهد که جهانگیر ابرویی بالا می‌اندازد.

 

– خیره ان‌شاالله… به هیچکس هیچی‌نگو تا خودم درستش کنم. باشه بابا جان؟

 

سوگند به نشانه‌ی تایید سر تکان می‌دهد و دوباره به آشپزخانه برمی‌گردد.

 

جهانگیر می‌ماند و پرانتزی که نمی‌داند چطور ببندد!

 

 

 

– نمردیم و بانکوک هم اومدیم.

 

سیاوش مسخ شده به روبرو نگاه می‌کند.

 

– یا خود خانم زلیخا… تاحالا این حجم از پر و پاچه یه جا ندیده بودم.

 

آرش دستش را روی شانه‌اش می‌گذارد.

 

– آروم باش… تو می‌تونی… اول یه نفس عمیق بکش. حالا فکر کن همشون درختن! تمام این سک و سینه و پر و پاچه ها رو درخت ببین. اینجوری دیگه تشنج نمی‌کنی!

 

سیاوش چپ چپ نگاهش می‌کند و زیر دستش می‌زند.

 

– اسکل! ندیده‌م درست ولی نه دیگه تا این حد… تو فرودگاه کی رو دیدی تشنج کنه؟ حالا اگه پلاژی جایی بودیم یه چیزی.

 

آرش سر تکان می‌دهد و به راه می‌افتد.

 

– خوبه اونقدرها هم داغون نیستی…

 

سیاوش پشت سرش به راه می‌افتد.

 

– کجا می‌ریم؟

 

آرش با جدیت می‌گوید:

 

– می‌ریم زیارت… اول باید طوافت بدم یه دور تا…

 

پس گردنی سیاوش حرفش را نیمه تمام می‌گذارد.

در عوض عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کند.

 

– خب پروفسور می‌ریم هتل اتاق بگیریم اول، بعد اگه خدا قسمت کرد و طلبید ببرمت یه باری، دیسکویی، کلابی، جایی…

 

 

 

بعد از شام، جهانگیر به سوگند اشاره می‌کند کنارش بایستد.

سوگند سر به زیر شانه به شانه‌ی جهانگیر می‌ایستد.

 

سوگل آرام فرانک را روشن می‌کند:

 

– خاله غلط نکنم می‌خوان نامزدی رو بهم بزنن…

 

فرانک خودش را جمع و جور می‌کند.

متفکرانه سری تکان می‌دهد.

 

– هممون احتمال می‌دادیم اینطوری بشه.

 

سوگل با کنجکاوی می‌پرسد:

 

– به خاطر سیاوش؟

 

فرانک معنی دار نگاهش می‌کند.

 

– خودت چی فکر می‌کنی؟

 

سوگل نیشخندی می‌زند.

 

– همون شب خواستگاری سوگند هر کوری می‌دید می‌فهمید بین اینا یه چیزی هست. راستی سیاوش کجاست؟

 

فرانک شانه‌ای به نشانه ندانستن بالا می‌اندازد.

 

– من بچه خودم نمی‌دونم کجاست. سیاوش که جای خود داره! البته هرجا هستن باهمن.

 

و بعد جفتشان سکوت می‌کنند و به جهانگیر خیره می‌شوند.

در این بین سوگند دلش برای شهاب می‌سوزد که با استرس به دهان جهانگیر خیره شده بود.

انگار حرفی که می‌خواهد بزند را نگفته حدس می‌زند.

 

 

جهانگیر با تک سرفه‌ای صدایش را صاف می‌کند.

 

– با اجازه کاظمی بزرگ عرضی داشتم خدمتتون.

 

رضا با خوشرویی تعارف می‌کند.

 

– صاحب اجازه‌اید جهانگیر خان. بفرمایید خواهش می‌کنم.

 

سوگند با استرس دست عرق کرده‌اش را به دوطرف بدنش می‌چسباند.

اما جهانگیر در طول عمرش انقدر مسائل سخت و غیر منتظره را از سر گذرانده بود که بهم زدن این نامزدی جزو پیش پا افتاده ترین اتفاقات ممکن بود.

 

– والا هرچی فکر کردم که کی و کجا این مطلب رو که دخترمون چند روز پیش باهام درمیون گذاشت رو بگم، به نظرم بهترین موقع برای گفتنش امروز اومد.

 

شهاب چشم می‌بندد و سرش را پایین می‌اندازد.

دیگر مطمئن شده بود جهانگیر چه می‌خواهد بگوید.

 

– من با علم بر اینکه رابطه‌ای که دوتا خانواده داره یه چیز خیلی عمیق و محکم تر از این چیزاست که با بهم خوردن یه وصلت از بین بره به رضا جان گفتم بیاید خواستگاری. دختر و پسر هم که خب هم رو نمی‌شناختن و در اصل این مراسما برای آشنایی بیشتر بود.

 

صورت خانواده‌ی کاظمی درهم می‌رود.

سیاست جهانگیر بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسید برایشان آشنا بود.

و تقریبا دیگر تمام اعضای خانواده فهمیده بودند که لب مطلب جهانگیر چیست…

 

– حقیقتا سوگند جان بعد از چند جلسه آشنایی با آقا شهاب به من گفت که شهاب جان خیلی پسر خوب و خانواده داری هست اما اخلاق هاشون به هم نمی‌خوره و دیگه توی یه ازدواج نظر دو طرف مهمه و صدق می‌کنه. اینطور نیست کاظمی جان؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x