رمان مربای پرتقال پارت ۱۰۴

4.3
(22)

 

 

 

در اتاق شیشه‌ای را تا باز می‌کنند، جیغ سیاوش به هوا می‌رود.

دو زن نیمه برهنه، با حریر نصفه و نیمه‌ای که دور خودشان پیچیده بودند با احترام برایشان سر خم کردند و با زبان خودشان، خوش آمد گفتند.

 

سیاوش سریع سرش را پایین می‌اندازد و عقب عقب می‌رود.

زیرلب به آرش می‌گوید:

 

– من که رفتم نوش جون خودت دوتاش ولی حواست باشه ایدز نگیری که ولت می‌کنم همینجا سَقَط بشی.

 

و قبل از اینکه آرش فرصت اعتراض داشته باشد، سیاوش مثل جت فرار می‌کند.

 

آرش مبهوت به جای خالی‌اش نگاه می‌کند.

 

– حتی یوسف پیامبرم چرخید بعد از در فرار کرد. این چرا عقب عقب می‌رفت؟

 

* * * * * * *

 

بعد از برگشتن به عمارت، همه به اتاق هایشان می‌روند به جز سوگند و جهانگیر.

باید حرف می‌زدند.

جهانگیر باید باری که از آینده‌ی سوگند بر دوشش بود رابرمی‌داشت.

روی مبل سه نفره می‌نشیند.

به کنارش اشاره می‌زند.

 

– بیا بشین بابا.

 

سوگند خسته کنارش می‌نشیند.

 

 

 

 

سوگند بی مقدمه می‌گوید:

 

– ممنون.

 

جهانگیر چشمش را آرام روی هم می‌گذارد تا به سوگند تسلی خاطر بدهد.

 

– زندگی تو بر عهده‌ی منه سوگند. من به بابات قول دادم…

 

سوگند با شنیدن نام پدرش، خیلی واضح اخم هایش در هم می‌رود.

جهانگیر هم متوجه این موضوع می‌شود.

سریع حرفش را می‌بندد.

 

– پس من هیچ لطفی بهت نکردم. همش وظیفمه نمی‌خواد بی خودی حس عذاب وجدان داشته باشی یا احساس کنی بهت لطف کردم. حالا این که گذشت. ولی معلوم هست می‌خوای با آینده‌ت چیکار کنی سوگند؟ شهاب خیلی پسر خوبی بود.

 

در خوب بودن شهاب شکی نبود.

نیم بیشتر عذاب وجدانش هم برای این بود که احساس می‌کرد شهاب را بازی داده.

او صادقانه پا پیش گذاشته بود و سوگند فقط از لج سیاوش پا به این ماجرا گذاشت.

مات و مبهوت به جهانگیر نگاه می‌کند.

با عجز لب می‌زند:

 

– نمی‌دونم عمو… نمی‌دونم می‌خوام با زندگیم چیکار کنم.

 

جهانگیر بی پرده حرفش را می‌زند.

 

– بین تو و سیاوش چیزی هست؟

 

 

 

سوگند یکه خورده نگاهش می‌کند.

چیزی که بود، اما اینکه چه چیزی بود را خودش هم نمی‌دانست.

 

– راستش… راستش نمی‌دونم چی بگم؟ چیزی هست. اما…

 

سرش را پایین می‌اندازد.

 

– من سیاوش رو دوست دارم.

 

جهانگیر سری به نشانه تایید تکان می‌دهد.

 

– همین کافیه. اون بزمجه رو هم که دیگه همه فهمیدن چقدر خاطرتو می‌خواد.

 

چشم سوگند در لحظه پر از اشک می‌شود.

 

جهانگیر شوکه نگاهش می‌کند.

 

– چی شده بابا؟ چرا گریه می‌کنی؟

 

سوگند لبش را محکم گاز می‌گیرد.

به سقف خیره می‌شود.

نفس عمیقی می‌کشد تا اشکش را کنترل کند.

 

در جواب نگاه نگران جهانگیر تنها می‌گوید:

 

– چند روزه ازش خبری ندارم. دارم دیوونه می‌شم از دستش.

 

جفت ابروهای جهانگیر بالا می‌پرد.

 

– من فکر کردم خودت بهش گفتی بره.

 

 

 

 

– نه من حتی نمی‌دونستم رفته. از آرش شنیدم.

 

جهانگیر با تاسف سر تکان می‌دهد.

 

– کجا رفتن حالا این دوتا تخم جن؟

 

سوگند با همان حال نزار جواب می‌دهد:

 

– تایلند.

 

چشم جهانگیر جوری گرد می‌شود که هرلحظه امکان دارد از کاسه دربیاید.

 

– تا… تایلند؟ خدایا شکرت بچه عمل نیاوردم که دوتا بوزینه تحویل جامعه دادم.

 

سوگند نالان نگاهش می‌کند.

یک دفعه بغضش می‌ترکد و مظلوم با گریه می‌گوید:

 

– چیکار کنم عمو از دست پسرت؟

 

جهانگیر هم مثل بچه ها لب هایش آویزان می‌شود.

 

– این شتر رو من آدم می‌کنم. تو گریه نکن. پدرسگ چطور دلش اومده اشک تو رو دربیاره بعد خودش خوش و خرم بره تایلند؟

 

سوگند حتی در این لحظه هم از سیاوش دفاع می‌کند.

 

– نه عمو آرش می‌گفت خودشم افسرده شده اصلا لب به غذا نمی‌زنه.

 

جهانگیر متفکر سر تکان می‌دهد.

 

– بسپرش به من. آدمشون می‌کنم. تو غمت نباشه. میارم به زور می‌نشونمش سر سفره عقد.

 

سوگند بالاخره به خنده می‌افتد.

 

– مگه دختر فراریه؟

 

– از اون هم بدتر….

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x