رمان مربای پرتقال پارت ۱۰۵

4.4
(26)

 

– رنگ و روت وا شده…

 

آرش نی را درون پاکت آبمیوه‌اش فرو می‌کند و با تاسف برای سیاوش سر تکان می‌دهد.

 

– غربتی… یه ماساژ بود. چرا انقدر جو می‌دی؟

 

سیاوش با انزجار از آرش فاصله می‌گیرد.

 

– هیچگونه اعتمادی بهت ندارم. گمشو اونور.

 

آرش با شیطنت دستش را دور گردن سیاوش می‌اندازد و از گردنش آویزان می‌شود.

 

– جون تو فقط اعتماد نداشته باش.

 

داد سیاوش بلند می‌شود:

 

– خودتو به من نچسبون کثافت… مرض می‌گیرم.

 

در بین گیر و دار هایشان، از کنار یک فستیوال خیابانی رد می‌شوند.

دقیقا در همان حال که آرش از گردنش آویزان شده، یکدفعه صدای دست زدن و تشویق چند نفر بلند می‌شود.

سر جفتشان شبیه به علامت سوال سمت میز های چیده شده‌ی فستیوال می‌چرخد.

 

یکی از اهالی فستیوال جلو می‌آید و با ذوق دو شاخه گل به آرش و سیاوش می‌دهد.

سیاوش یکه خورده به پرچم بالای ورودی فستیوال می‌خورد.

 

با لکنت به آرش می‌گوید:

 

– اون پرچم رنگین کمون بالای ورودی دیگه چی می‌گه؟

 

 

 

قبل از اینکه آرش جوابش را بدهد، مردی داد می‌کشد:

 

– Love is love!

 

چشم سیاوش گرد می‌شود و آرش از خنده پهن زمین می‌شود.

تکه تکه و با همان لکنتی که به جانش افتاده، تند تند سر تکان می‌دهد و درهم برهم می‌گوید:

 

_ Oh No No No…

 

محکم تخت سینه‌اش می‌کوبد:

 

– با تمام احترامم به خانواده محترم ال جی بی تی، اما این پدر سگ

is my fu*cking brother, you know?

 

مردم متعجب به عصبانیتش نگاه می‌کنند.

آرش بالاخره خنده‌اش را تمام می‌کند و از کف زمین بلند می‌شود.

دستش را دور کمر سیاوش حلقه می‌کند.

گل درون دستش را با علامت پیروزی بالا می‌برد و فریاد می‌کشد:

 

– Love is love!

 

و صدای سوت و تشویق و دست زدن جمعیت دوباره بلند می‌شود و چند نفر هم با داد حرف آرش را تکرار می‌کنند.

 

سیاوش با قیافه‌ی تشنجی تقلا می‌کند دست آرش را از دور کمرش باز کند.

سکته‌ای می‌گوید:

 

– چیکار میکنی انگل؟ خودتو به من نچسبون… تو غلط می‌کنی که Love is love تو به گور بابات می‌خندی که دستتو دور کمر من می‌ندازی مرتیکه منحرف من داداشتم احمق!

 

 

از فستیوال که می‌گذرند، آرش با خنده یک سلفی از خودش و دو گلی که روبان رنگین کمان دورش پیچیده شده بود، می‌گیرد و برای سوگند ارسال می‌کند.

 

ریز ریز می‌خندد.

سیاوش مشکوک نگاهش می‌کند.

 

– باز چه کرمی ریختی؟ آرش دو دقیقه، فقط دو دقیقه مثل آدم زندگی کن. خستم از دستت… می‌خوام برم تو غار تنهاییم.

 

صدای اعلان موبایلش بلند می‌شود.

سوگند با چند ایموجی متعجب پرسیده بود:

 

– چین اینا؟

 

آرش بی توجه به نق نق های سیاوش با خنده برایش صدا پر می‌کند:

 

– یه فستیوال برا همجنسگرا ها بود، من و سیا داشتیم رد می‌شدیم یهو زرتی پریدن گل انداختن گردنمون که چی؟ پیوندتان مبارک. این بی جنبه هم دهن منو سرویس کرد بس ادا اطوار درآورد. مرد آروم باش حالا یه عروسی هم بگیرن فوقش برامون. چی می‌شه مگه؟ اسمم به عنوان شوهر می‌ره تو شناسنامه‌ت.

 

سیاوش با چشم ریز شده نگاهش می‌کند.

در ذهنش دنبال دنبال این می‌گردد که آرش دارد برای چه کسی سیر تا پیاز ماجرا را تعریف می‌کند که خود آرش ادامه می‌دهد:

 

– ولی سوگند خدایی فکرشو می‌کردی یه روز من رقیب عشقیت بشم؟

 

چشم سیاوش برای بار هزارم در چند ساعت گذشته گرد می‌شود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
1 سال قبل

بعد چند وقت این پارت خداییش ترکوند دمت جیز😂❤️

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x