رمان مربای پرتقال پارت ۱۱

4.5
(33)

 

 

جهانگیر با دست به عمارت اشاره می‌کند.

 

– این قصر مال توئه سیاوش جان! چرا می‌خوای از حق مسلمت بگذری؟

 

قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید، صدای جیغ سوگند در عمارت می پیچد:

 

– آرشه… آرش اومد… جهانگیرخان آرشه!

 

سیاوش کنجکاو نگاه می‌کند.

اسم آرش را زیاد از زبان سوگند شنیده.

در این حد می‌داند که پس از بیست و چندی الان قرار است برادر ناتنیِ از آسمان نازل شده‌اش را ببیند.

جهانگیر خونسرد می گوید:

 

– بالاخره که باید با سیاوش آشنا بشه. چه امروز چه فردا. هرچه زودتر بهتر.

 

صدای بلند اگزوز ماشین خارجی و آهنگ بلند راک می‌آید و بعد صدای وحشتناک ترمز گرفتن.

دایه دوان دوان سمت در سالن می‌رود و در را برای آرش باز می‌کند.

سوگند برای جهانگیر چشم گرد می‌کند:

 

– به خدا جهانگیرخان بخوای منو با این یکی اعجوبه‌ت هم طرف کنی همه چیو می‌ذارم می‌رم. اصلا هم کار ندارم چی می‌شه بعدش.

 

جهانگیر بی صدا می‌خندد.

آرش و سیاوش واقعاً اعجوبه هستند.

چند دقیقه بعد، پسری با شلوار زاپ‌دار مشکی و تیشرت یقه هفت لیمویی وارد می‌شود.

همان دم در صدایش را روی سرش می‌اندازد:

 

– به به… جمعتون هم که جمعه… سوگی جون و جهان جون و این داداش خوشتیپمون که نمی‌شناسم؛ فقط گلتون کمه!

 

 

دایه با دلتنگی نگاهش می‌کند.

 

– سفر به‌ خیر مادر. خانوم کوچیک نیومدن؟

 

آرش با تخسی نگاهش را دور عمارت می‌چرخاند.

 

– مامان من منظورته؟ اون که خیلی بزرگه… خانم کوچیک چیه دیگه. خانم بزرگ باید صداش کنی جیگر.

 

سیاوش انگار آدم فضایی دیده باشد؛ بی اختیار قهقهه می‌زند.

 

– بابا دستخوش! گل بود به سبزه نیز آراسته شد… نیس خیلی خودتون نرمال بودین؛ داداش جدیده هم اومد کلا تکمیل شدین.

 

آرش با دهان باز به سیاوش نگاه می‌کند.

 

– داداش جدیده؟

 

سرش را پرسشی سمت جهانگیر می‌چرخاند:

 

– جهان جون؟

 

جهانگیر با دست به آرش اشاره می‌زند.

 

– بیا بالا بچه… سوگند؟

 

سوگند از بین دندان های چفت شده می‌غرد:

 

– جهانگیرخان گفتم من دیگه هیچ کدوم از شاهکاری های شما رو گردن نمی‌گیرم. بابا لامصب شما تخم دو زرده کردی چرا تن و بدن من باید بلرزه آخه؟

 

سیاوش نیشخند می‌زند.

خودش را روی مبل پرت می‌کند و با تفریح به بلبشوی مقابلش نگاه می‌کند.

 

– داستان تازه داره جالب می‌شه.

 

 

 

آرش هم خودش را صاف کنار سیاوش می‌اندازد.

سیبی از روی میز برمی‌دارد و همانطور که لش کرده گاز بزرگی‌ به سیب می‌زند.

 

– خب جهان جون… می‌فرمودی…

 

سیاوش معنادار نگاهش می‌کند اما آرش واقعاً جانور بیخیالی است. به روی مبارک خودش هم نمی‌آورد که سیاوش با صورت کج و معوج خیره‌اش شده.

 

جهانگیرخان در کمال آرامش به سیاوش اشاره می‌زند:

 

– ایشون سیاوش هستن داداشت.

 

ابروهای جفتشان بالا می‌پرد. سیاوش کف دستش را محکم روی لبش می‌کشد تا خنده‌اش را فرو بخورد. زیرلب می‌گوید:

 

– کلاً به مقدمه چینی اعتقادی نداره بزرگوار. زرتی می‌ره سر اصل مطلب.

 

آرش سوتی می‌کشد و سر تا پای سیاوش را بارانداز می‌کند.

 

– جون چه داداشی… باز خوبه این یکی رشدشو کرده. دیگه نمی‌خواد بعد عمری داداشمونو با کالسکه ببریم تو پارک بگردونیم.

 

جهانگیر اطلاع می‌دهد:

 

– سه سال ازت بزرگ تره بچه.

 

– خان داداش باید صداش کنم پس… مامان می‌دونه؟

 

جهانگیر چرخی به چشمش می‌دهد.

 

– سوگند زحمتشو می‌کشه.

 

سوگند دوباره چشم گرد می‌کند.

 

– من این وسط چه کاره حسنم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه زهرا نوروزی
1 سال قبل

آیییییی خداااا
انگده🤏

فاطمه زهرا نوروزی
1 سال قبل

چراااااا

sahar
1 سال قبل

چرا اینقدر کم؟!
اه

Fariba Beheshti Nia
...
1 سال قبل

ای خدا این ویرایش چقدر باحالن 😂😂😂 ولی خیلی کم بود

Faezeh Asgari
1 سال قبل

سوگند باحاله حرفاش🤣🤣

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x