جهانگیر با دست به عمارت اشاره میکند.
– این قصر مال توئه سیاوش جان! چرا میخوای از حق مسلمت بگذری؟
قبل از اینکه سیاوش چیزی بگوید، صدای جیغ سوگند در عمارت می پیچد:
– آرشه… آرش اومد… جهانگیرخان آرشه!
سیاوش کنجکاو نگاه میکند.
اسم آرش را زیاد از زبان سوگند شنیده.
در این حد میداند که پس از بیست و چندی الان قرار است برادر ناتنیِ از آسمان نازل شدهاش را ببیند.
جهانگیر خونسرد می گوید:
– بالاخره که باید با سیاوش آشنا بشه. چه امروز چه فردا. هرچه زودتر بهتر.
صدای بلند اگزوز ماشین خارجی و آهنگ بلند راک میآید و بعد صدای وحشتناک ترمز گرفتن.
دایه دوان دوان سمت در سالن میرود و در را برای آرش باز میکند.
سوگند برای جهانگیر چشم گرد میکند:
– به خدا جهانگیرخان بخوای منو با این یکی اعجوبهت هم طرف کنی همه چیو میذارم میرم. اصلا هم کار ندارم چی میشه بعدش.
جهانگیر بی صدا میخندد.
آرش و سیاوش واقعاً اعجوبه هستند.
چند دقیقه بعد، پسری با شلوار زاپدار مشکی و تیشرت یقه هفت لیمویی وارد میشود.
همان دم در صدایش را روی سرش میاندازد:
– به به… جمعتون هم که جمعه… سوگی جون و جهان جون و این داداش خوشتیپمون که نمیشناسم؛ فقط گلتون کمه!
دایه با دلتنگی نگاهش میکند.
– سفر به خیر مادر. خانوم کوچیک نیومدن؟
آرش با تخسی نگاهش را دور عمارت میچرخاند.
– مامان من منظورته؟ اون که خیلی بزرگه… خانم کوچیک چیه دیگه. خانم بزرگ باید صداش کنی جیگر.
سیاوش انگار آدم فضایی دیده باشد؛ بی اختیار قهقهه میزند.
– بابا دستخوش! گل بود به سبزه نیز آراسته شد… نیس خیلی خودتون نرمال بودین؛ داداش جدیده هم اومد کلا تکمیل شدین.
آرش با دهان باز به سیاوش نگاه میکند.
– داداش جدیده؟
سرش را پرسشی سمت جهانگیر میچرخاند:
– جهان جون؟
جهانگیر با دست به آرش اشاره میزند.
– بیا بالا بچه… سوگند؟
سوگند از بین دندان های چفت شده میغرد:
– جهانگیرخان گفتم من دیگه هیچ کدوم از شاهکاری های شما رو گردن نمیگیرم. بابا لامصب شما تخم دو زرده کردی چرا تن و بدن من باید بلرزه آخه؟
سیاوش نیشخند میزند.
خودش را روی مبل پرت میکند و با تفریح به بلبشوی مقابلش نگاه میکند.
– داستان تازه داره جالب میشه.
آرش هم خودش را صاف کنار سیاوش میاندازد.
سیبی از روی میز برمیدارد و همانطور که لش کرده گاز بزرگی به سیب میزند.
– خب جهان جون… میفرمودی…
سیاوش معنادار نگاهش میکند اما آرش واقعاً جانور بیخیالی است. به روی مبارک خودش هم نمیآورد که سیاوش با صورت کج و معوج خیرهاش شده.
جهانگیرخان در کمال آرامش به سیاوش اشاره میزند:
– ایشون سیاوش هستن داداشت.
ابروهای جفتشان بالا میپرد. سیاوش کف دستش را محکم روی لبش میکشد تا خندهاش را فرو بخورد. زیرلب میگوید:
– کلاً به مقدمه چینی اعتقادی نداره بزرگوار. زرتی میره سر اصل مطلب.
آرش سوتی میکشد و سر تا پای سیاوش را بارانداز میکند.
– جون چه داداشی… باز خوبه این یکی رشدشو کرده. دیگه نمیخواد بعد عمری داداشمونو با کالسکه ببریم تو پارک بگردونیم.
جهانگیر اطلاع میدهد:
– سه سال ازت بزرگ تره بچه.
– خان داداش باید صداش کنم پس… مامان میدونه؟
جهانگیر چرخی به چشمش میدهد.
– سوگند زحمتشو میکشه.
سوگند دوباره چشم گرد میکند.
– من این وسط چه کاره حسنم؟
آیییییی خداااا
انگده🤏
چراااااا
چرا اینقدر کم؟!
اه
ای خدا این ویرایش چقدر باحالن 😂😂😂 ولی خیلی کم بود
سوگند باحاله حرفاش🤣🤣