رمان مربای پرتقال پارت ۱۱۱

5.1
(16)

 

سوگند پیش دستی می‌کند.

با لبخند کاملا مصنوعی سمت مین قدم برمی‌دارد.

دستش را سمتش دراز می‌کند و انگلیسی می‌گوید:

 

– سلام. من سوگندم. شما باید خانوم مین باشید درسته؟

 

مین نمی‌تواند درست انگلیسی صحبت کند اما، با لبخند گشاده برای سوگند سر تکان می‌دهد.

 

سوگند با عذاب وجدان نگاه می‌کند و به در اشاره می‌زند.

 

– می‌خوام یه راز مهمی رو بهت بگم ولی جلوی اینا نمی‌تونم. باهام میای تا بیرون؟

 

جهانگیر اخم هایش را در هم می‌کشد و آرش و سیاوش کنجکاو نگاهش می‌کنند.

جهانگیر تا لب به اعتراض باز می‌کند، سوگند خشمگین می‌گوید:

 

– عمو به جون مامانم یه کلمه حرف بزنی دیگه منو نمی‌بینی. انتخاب کن. یا من یا مین!

 

جهانگیر دهانش را مسخره می‌بندد و مظلوم زمزمه می‌کند:

 

– فقط نپرونش.

 

سوگند هم با تمسخر و به تقلید از آرش می‌گوید:

 

– امر دیگه؟

 

آرش حرفش را کامل می‌کند:

 

– عباس آقا!

جهانگیر چپ چپ نگاهشان می‌کند و بغ کرده گوشه‌ی کاناپه می‌نشیند.

سوگند مین را از اتاق بیرون می‌برد.

دوباره انگلیسی شروع به صحبت می‌کند:

 

– این آقایی که باهاش بودی.

 

مین ذوق زده و کشدار می‌گوید:

 

– جاهان؟

 

– آره همین جاهان جونت…

 

لبش را گاز می‌گیرد و در دل می‌گوید:

 

– خدا منو ببخشه.

 

و رو به مین ادامه می‌دهد:

 

– ایدز داره، هپاتیت داره، زگیل آلت تناسلی داره هرچی فکر کنی داره. کاری که باهات نکرد؟

 

چشم مین گرد می‌شود.

دستش را روی دهانش می‌گذارد و وحشت زده چیزی را به تایلندی می‌گوید.

 

سوگند نمی‌فهمد، فقط سر تکان می‌دهد.

 

– آره خیلی خطرناکه خلاصه. جونتو بردار فرار کن.

 

مین نمی گذارد حرف سوگند تمام شود، با تمام توانش با آن کفش های پاشنه ده سانتی شروع به دویدن می‌کند.

سوگند نفس راحتی می‌کشد و وارد اتاق می‌شود.

مثل قاتل های سریالی به هر سه نفرشان نگاه می‌کند.

البته به سیاوش کمی ملایم تر…

 

– همین الان. دقیقا همین الان جمع و جور کنید برگردیم تهران تا کار دستمون ندادید.

هر سه نفرشان مظلوم چمدان هایشان را جمع می‌کنند.

آرش می‌نالد:

 

– ولی من پول هتل داده بودم.

 

سوگند عصبانی نمی‌شود، نمی‌شود، اما وقتی می‌شود؛ دیگر کسی جلودارش نیست!

جیغ می‌کشد:

 

– دادی که دادی. فدا سرم که دادی. بدبخت چرا نمی‌فهمی؟ بابات رفته داف بلند کرده. می‌فهمی عمق فاجعه رو؟ باید سریع برگردیم تهران.

 

بین جیغ و داد های سوگند و غرولند های آرش و بغ کردن های جهانگیر؛ این وسط سیاوش بین اتاق و سالن در رفت و آمد بود و هربار که رد می‌شد دست نوازشی بر یکجای بدن سوگند می‌کشید و لبخند ملیح تحویلش می‌داد.

تا اینکه بالاخره خشم سوگند دامن سیاوش را هم گرفت.

بی توجه به حضور جهانگیر یک داد هم سر او زد:

 

– یه بار دیگه از جلوم رد شو سیاوش بهم دست بزن تا بهت بگم. تک تک انگشتاتو می‌شکونم.

 

سیاوش بهت زده نگاهش می‌کند.

زیر لب می‌گوید:

 

– وحشی.

 

آرش با غم تاییدش می‌کند.

 

– خدا به دادت برسه داداچ…

 

سیاوش چپ چپ نگاهش می‌کند.

 

– تو حق نداری بد بگی ازش. فقط من حق دارم!

هر چهار نفرشان چمدان به دست در خیابان به راه می‌افتند.

 

آرش محتاط می‌گوید:

 

– سوگند جان اگه جرمون نمی‌دی چهار ساعت دیگه پروازمونه. بیا بریم یه قبرستونی تا چهار ساعت دیگه.

 

سوگند که حالا کمی از عصبانیتش فروکش شده بود، بی تفاوت نگاهش می‌کند.

 

– دو ساعت مونده به پرواز باید فرودگاه باشیم. اگه نرسیم…

 

آرش با ذوق حرفش را قطع می‌کند:

 

– می‌رسیم می‌رسیم.

 

و دستش را برای اولین تاکسی بلند می‌کند.

 

سیاوش زیر گوشش می‌گوید:

 

– کجا می‌خوای ببریمون آرش؟

 

آرش هم با نیش باز جواب می‌دهد:

 

– تاحالا شده از اعتماد به من پشیمون بشی؟

 

سیاوش بی درنگ پاسخ می‌دهد:

 

– همیشه!

 

* *

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5.1 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x