نگاهی به چند مرد کچل با پارچهای نارنجی که به عنوان لباس دور خودشان پیچیده بودند و مقابل یک مجسمهی بودای دیگر سجده میکردند، انداخت.
بعد خیلی ناگهانی، ادایشان را در میآورد و چند مرتبه به مجسمهی طلایی تعظیم میکند.
سیاوش با تاسف سر تکان میدهد و رو به سوگند میگوید:
– فیلمش رو بگیر رفتیم ایران تهدیدش کنیم. ببریم بدیم اطلاعات بگیم مرتد شده اعدامش کنن.
سوگند ناباور سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
– همه مرحلهای رو برامون آنلاک کرده بود، جز بودایی شدن. که اینم به حول و قوه الهی برامون باز کرد.
جهانگیر از پشت سرشان میگوید:
– این انگل واقعا دست رنج من و فرانکه؟ این بود اون همه زحمتی که براش کشیدم؟ این بود آرمان های من؟
سیاوش با تمسخر به جهانگیر نگاه میکند.
– خان دایی تو که دیگه هیچی نگو. همین یه ساعت پیش به زور زیدتو از بغلت کشیدیم بیرون. اینم بچه توئه دیگه. بدبخت فری جون.
آرش شبیه جنگلی ها یکدفعه از جا میپرد و ناغافل دست سیاوش را با خود میکشد و با تمام سرعت سمت صف شِمِن های بودایی که در حال دور زدن معبد بودند، میدود.
سیاوش بهت زده نگاهش میکند.
صدایش را پایین میآورد و حیرت زده میگوید:
– چته؟ چه مرگته؟ باز اون رگ حیوانیت گرفت؟
آرش خیلی جدی انگشت اشارهاش را روی بینیاش می گذارد و ” هیس ” کشداری حوالهاش میکند.
– هرکاری میکنم بکن.
سیاوش با ترحم نگاهش میکند.
– نچ… دیگه امیدی نیست.
آرش چشم غرهای میرود و کف دو دستش را بهم میچسباند.
به سیاوش هم تشر میزند تا کارش را تکرار کند.
سیاوش هم به اجبار کف دو دستش را بهم میچسباند.
بعد آرش مثل شِمِن ها چشمش را میبندد و خودش را میلرزاند.
همزمان هم اصوات کشیدهای مثل:
– یین… آآآن… یین… یانگ…
و هر چرت و پرت دیگری که احساس میکند او را به بودایی ها شبیه میکند از دهانش بیرون میدهد.
سیاوش کم مانده بود از دستش به گریه بیفتد.
وسط اصوات ناهنجاری که آرش از خودش درمیآورد؛ شمن ها با عصبانیت سمتشان میچرخند.
از نگاهشان کاملا مشخص بود که میخواهند دو نفرشان را با اردنگی از معبد بیرون کنند.
سیاوش آب دهانش را قورت میدهد و جفت دستش را به نشانهی تسلیم بالا میبرد.
با ایما و اشاره میگوید:
– من نبودم… این بود. این عقب مونده بود… به خدا… بودا… مسیح… کیو بگم باور کنید این کم داره؟
برخلاف تمام اصرار ها و التماس های سیاوش، از معبد بیرونشان میکنند.
آرش بدون اینکه روی مبارک خودش بگذارد، طلبکار دستش را به کمرش میزند و رو به سیاوش میغرد:
– چرا منگل بازی درآوردی؟ دیدی به خاطر تو بیرونمون کردن.
سیاوش ناباور سر تکان میدهد.
– هیچگونه صحبتی من با تو ندارم. جهان خان تحفهت رو جمع کن تا قیمه قیمهش نکردم.
سوگند دست سیاوش را میکشد و سعی میکند آرامش کند.
– نفس عمیق بکش.
سیاوش با حرص تند تند میگوید:
– تا کی نفس عمیق بکشم سوگند؟ تا کی؟ اسکل منو برداشته برده معبد! آخه تو آقات بودایی بوده یا ننهت که رفتی معبد دعا کنی. پدرسگ.
جهانگیر در واکنش به آخر حرفش لبخند معناداری میزند.
– خیلی ممنون.
سیاوش هم بی تعارف جواب میدهد:
– قابل نداشت. والا ریدی با این بچه تربیت کردنت.
آرش دوباره میخواهد چرت و پرت بگوید که با نگاه های غضب آلود جهانگیر و سوگند، خفه میشود.