تا فرودگاه دیگر کسی حرف نمیزند.
به خاطر تنش های امروز بیش از حد خسته شده بودند.
در طول پرواز هم همهشان یک کله میخوابند.
* * * *
بالاخره هواپیما در فرودگاه امام مینشیند.
سیاوش آرام سر سوگند را از شانهی بی حس شدهاش بلند میکند.
آرام صدایش میزند:
– سوگند؟
سوگند آرام چشمانش را باز میکند و خواب آلود به سیاوش نگاه میکند.
– رسیدیم؟
سیاوش لبخند محوی به چشمان خواب آلود سوگند میزند.
– آره. پاشو بریم جهانگیر رفت.
سوگند از جا بلند میشود و کش و قوسی به تنش میدهد.
کنجکاو نگاهش را درون هواپیما میچرخاند.
– آرش هم رفته؟
سیاوش دوباره چشمانش از حرص ریز میشود.
با همان لبخند حرصی به صندلی پشتی اشاره میزند.
آرش مثل نرم تنان روی صندلی لش کرده بود و خواب هفت پادشاه را میدید.
ماشین جلوی عمارت نکه میدارد.
هر چهار نفرشان از ماشین پیاده میشوند.
سیاوش با لبخند محوی به در عمارت نگاه میکند.
– ولی واقعا هربار که با آرش میرم یه جا یه طوری توبه میکنم که اصلا این قلعه هزار اردک خان دایی برام حکم بهشتو پیدا میکنه.
آرش پشت چشمی برایش نازک میکند.
– از خدات هم باشه.
و بعد با شیطان بیدار شدهی درونش، رو به جهانگیر سوت میزند:
– جهان… بدو در رو باز کن.
قهقههی سیاوش به هوا میرود.
جهانگیر اما اخم هایش را درهم میکشد و با تشر میگوید:
– خیر سرت من پدرتم. درست صحبت کن باهام بیشعور.
سوگند که کاملا از نیت شوم آرش آگاه است فقط با لبخند ملیح، جر و بحثشان را نظاره میکند.
آرش پوزخند صداداری میزند.
– تو دیگه از وقتی مین و نارنجک آوردی تو هتل برا من تموم شدی. تو فقط یک جهان تنهایی که اگه هرچی میگم گوش نکنی به مادر عزیزم میگم از خونه پرتت کنه بیرون!
چشم جهانگیر گرد میشود.
سیاوش با خنده ضربهای به شانهاش میکوبد و میگوید:
– دیگه هرکی یه جوری تقاص گناه هاش رو پس میده. تو هم تو همین دنیا. آرش شده نتیجه اعمالت. آتو دست بد کسی دادی خان دایی.
جهانگیر با کرک و پر های ریخته و برگ های خزان شده، در حالی که تلاشش برای طبیعی جلوه دادن خودش ناموفق است، لبخندی به روی آرش میزند.
– بابا جان؟ تو که به من قول دادی…
آرش تخس حرفش را قطع میکند:
– من قول هیچی ندادم. تو بهم قول چی میدی، ای جهانگیر تنها؟
سیاوش بین حرف هایشان میپرد.
دست سوگند را میگیرد و میگوید:
– شکر میون کلامتون، با اینکه خیلی دوست دارم نتیجه بحث رو ببینم و بفهمم خان دایی از خونه پرت میشه بیرون یا باج میده، اما دارم از خستگی میمیرم.
من و سوگند میریم داخل شما هروقت مذاکرتون تموم شد بیاین. عزت زیاد!
و خوش و خرم دست سوگند را مثل عروسک کوکی پشت سرش میکشد و بعد از زدن زنگ، وارد عمارت میشود.
آرش دستش را به کمرش میزند و منتظر به جهانگیر نگاه میکند.
– خب… میگفتی؟ قول چی میدی بهم؟
جهانگیر در کسری از ثانیه تعادل روانش را از دست میدهد و داد میکشد:
– قول تیر ناحق از غیب. من جهانگیر صرافیانم خیر سرم! تو زندگیم به هیشکی باج ند….
فعل آخر جمله اش را نگفته بود، که آرش با خونسردی تمام سمت عمارت پا تند میکند و همانطور داد میکشد:
– مامان… ماما… مام؟ مامان… بیا که بابا برات سوغاتی آورده اونم چه سوغاتی!
جهانگیر بهت زده به تخم جنش نگاه میکند.
اگر او جهانگیر صرافیان بود، آرش هم پسر خونیاش بود.
قطعا مار غاشیهای میشد بدتر از خودش!
سریع جلوی دهانش را میگیرد.
شکست را قبول میکند و از بین فک قفل شدهاش میغرد:
– جهنم… بگو چی میخوای؟
آرش تای ابرویی بالا میاندازد.
– دِ نه دِ… اومدی نسازیا جهانگیرِ تنها! الان تو گوشتت لا دندون من گیر کرده. باید خیلی محترمانه بگی پسر گلم؟ آقا آرش؟ چه چیزی خاطر شریفت رو مصدع کرده؟
جهانگیر نفس عمیقی میکشد و در حالی که میخواهد گردن آرش را خرد کند، حرف هایش را تکرار میکند.
– پسرِ خ… گلم. چه چیزی اون مغز نداش… زیبات رو… چیز کرده؟ همین که گفتی!
آرش نمایشی چشمانش را میچرخاند و با دست خودش را باد میزند.
– نیست که خیلی بچه با حیاییام، روم نمیشه بگم.
جهانگیر مستقیم و واضح یکی از اعضای حیاتی بدنش را حوالهی حیای آرش میکند.
آرش با چشم گرد شده لبش را گاز میگیرد.
– پدر؟ جهانگیر تنهای من؟ چقدر بی ادبی!
صدای فرانک از تراس بلند می شود:
– شما دو تا چرا دم در ایستادید؟ بیاید داخل ادامه حرفاتون.
جهانگیر هول رو به فرانک داد میکشد:
– اومدیم خانومم. داریم میایم.
آرش نچ، نچی میکند و میگوید:
– خائن کثیف. حیف مادر مظلوم من تو چنگال توی گرگ بی ادب. یادم نمیره اون فحشی رو که چند لحظه پیش دادی جهانگیر تنها!
جهانگیر سمتش میچرخد و تند و سریع میگوید:
– بگو بهم چی میخوای تا بریم تو. جون من بگو.
نیش آرش یکدفعه بی اختیار تا بناگوشش باز میشود.
بی مقدمه حرفش را میزند:
– زن میخوام.
دهان جهانگیر باز می ماند.
تکه تکه تکرار میکند:
– زن؟ میخوای؟ تو؟ مسخرمون کردی؟
آرش جدی نگاهش میکند.
– تو بمیری اگه ذرهای شوخی داشته باشم.
جهانگیر پس گردنیای حوالهاش میکند.
– الاغ با پدرت درست صحبت کن. چقدر نفهمی آرش. حالا جدی زن میخوای؟
آرش همانطور که دستش را با چشم ریز شده روی جای ضربهی جهانگیر میکشد؛ جواب میدهد:
– گفتم که… جدیم.
جهانگیر ناباور میگوید:
– خب اینکه اصلا آتو گیری نمیخواد مرد حسابی. من از خدامه تو سر و سامون ب…
حرفش را قطع میکند و دوباره بی مقدمه، انگار که قصد جان جهانگیر را کرده باشد میگوید:
– این فرق داره. دختره که میخوام یکم شرایطش خاصه.