آرش نچ، نچی میکند و میگوید:
– خائن کثیف. حیف مادر مظلوم من تو چنگال توی گرگ بی ادب. یادم نمیره اون فحشی رو که چند لحظه پیش دادی جهانگیر تنها!
جهانگیر سمتش میچرخد و تند و سریع میگوید:
– بگو بهم چی میخوای تا بریم تو. جون من بگو.
نیش آرش یکدفعه بی اختیار تا بناگوشش باز میشود.
بی مقدمه حرفش را میزند:
– زن میخوام.
دهان جهانگیر باز می ماند.
تکه تکه تکرار میکند:
– زن؟ میخوای؟ تو؟ مسخرمون کردی؟
آرش جدی نگاهش میکند.
– تو بمیری اگه ذرهای شوخی داشته باشم.
جهانگیر پس گردنیای حوالهاش میکند.
– الاغ با پدرت درست صحبت کن. چقدر نفهمی آرش. حالا جدی زن میخوای؟
آرش همانطور که دستش را با چشم ریز شده روی جای ضربهی جهانگیر میکشد؛ جواب میدهد:
– گفتم که… جدیم.
جهانگیر ناباور میگوید:
– خب اینکه اصلا آتو گیری نمیخواد مرد حسابی. من از خدامه تو سر و سامون ب…
حرفش را قطع میکند و دوباره بی مقدمه، انگار که قصد جان جهانگیر را کرده باشد میگوید:
– این فرق داره. دختره که میخوام یکم شرایطش خاصه.
جهانگیر شوکه لب میزند:
– دختره… دختره… عقب افتادهس؟
خندهی آرش به هوا میرود.
– نه حاجی عقب افتاده چیه؟ میگم خاصه شرایطش. خودشو که نمیگم شرایطش مثلا، مطلقهس بچه هم داره. اسمشم آیلینه!
جهانگیر به زور آب دهانش را قورت میدهد و دستش را روی گردن و قلبش میگذارد.
– آی سرم… آی قلبم… وای آرش… ذلیل بشی آرش که تا سر و سامون بگیری هممون رو علیل و ذلیل کردی شب عروسیت خانواده داماد همه ویلچرین.
آرش شانهای بالا می اندازد.
– من نمیدونم دیگه بابا خودت این موضوع رو با مادر عزیزم درمیون میذاری خودت هم راضیش میکنی، سنگ بندازی جلو پام فرانکو میندازم روت. خدانگهدار!
و بدون آنکه فرصتی به جهانگیر بدهد، از پله ها بالا میرود و صدای بلندش که میگوید:
– به سلام مادر عزیزم. یوسف گم گشتهات با پدرش بازگشتند به خانه. غم مخور….
در گوش جهانگیر که کم کم در حال سنگین شدن است، میپیچد.
عمات جلوی چشمش تار میشود و یک دفعه با پشت سر از عقب میافتد.
از آن طرف فرانک کنجکاو گردن میکشد و از پنجره حیاط را نگاه میکند.
– کو بابات؟
آرش بی خیال سمت در میرود.
– بابا بیا دیگه بعدا بهش…
و با دیدن جهانگیر که کف حیاط پخش شده، بهت زده داد میکشد:
– یا خدا… سیا بابا مرد.
زانوی فرانک خالی میکند و دایه زیر بازویش را میگیرد.
سیاوش دوان دوان سمت حیاط میرود.
– قرص قلبش کجاست؟ چی گفتی بهش؟ چی کارش کردی؟
سوگند یک دستش را بند نرده ها میکند و با دست دیگرش جلوی دهانش را میگیرد تا جیغ نکشد.
سوگل هم مات و مبهوت خودش را به تراس میرساند.
سیاوش طبق آموزش هایی که یاد گرفته، اول گردن جهانگیر را صاف میکند، بعد نبضش را میگیرد و بعد از دیدن اینکه نبضش نمیزند، با مردمک چشمانی گشاد شده، احیای قلبی را شروع میکند.
در همان حال داد میکشد:
– زنگ بزنید آمبولانس بیاد. ایست قلبی کرده.
سوگل سریع دست به کار میشود و شمارهی اورژانس را میگیرد.
آرش برخلاف مزه پرانی های چند لحظه پیش و سرتق بازی هایش، بی رمق روی پله ها مینشیند.
با چشمانی پر از اشک به جهانگیر خیره میشود.
توقع هر چیز را داشت جز اینکه گفتن خواستهاش انقدر گران برایش تمام شود.
چند دقیقه بعد، اورژانس وارد حیاط میشود و سیاوش را که با تنی خیس از عرق همچنان مشغول احیای جهانگیر است را بلند میکنند و جهانگیر را با برانکارد سوار ماشین میکنند و به بیمارستان میبرند.
سیاوش با پشت دست عرق پیشانیاش را پاک میکند.
چشمش به آرش که مات و مبهوت خیره به یک نقطه مانده، میافتد.
نفسش را کلافه بیرون میفرستد و سمتش میرود.
دستش را جلویش دراز میکند.
– پاشو… نشستی اینجا زانو غم بغل گرفتی که چی بشه؟
آرش لب هایش را محکم بهم فشار میدهد و مثل پسر بچهای چهار ساله، با پشت دست محکم اشک هایش را پس میزند.
سیاوش دلش برای برادر مظلومش که فقط های و هوی الکی دارد میسوزد.
دستش را زیر کتفش میاندازد و بلندش میکند.
– پاشو… پاشو اینجوری نکن. تقصیر تو نیست که!
آرش با نگاهی پشیمان به سیاوش خیره میشود.
– من گفتم… نباید اینجوری میگفتم بهش. نباید میگفتم آیلینو میخوام.
چشم سیاوش گرد میشود.
– اون همه تهدید فقط واسه این بود؟
آرش دیگر تحمل نمیکند.
سرش را پایین میاندازد و شانهاش از گریهی مردانهاش میلرزد.
دستش را جلوی دهانش میگیرد و تکرار میکند.
– نباید میگفتم. نباید…
سیاوش دستش را چندبار پشت کمر آرش میکوبد.
سعی میکند دلگرمیاش بدهد.
– تقصیر تو نیست اینجوری نکن تو دیگه. بیا بریم بیمارستان ببینیم چی شده.
سوگند با چشمانی تر سمتشان میآید.
– من ماشین رو روشن میکنم شما برید فرانک جون رو بیارید.