رمان مربای پرتقال پارت ۱۱۵

4.4
(24)

 

م

دکتر که از اتاق خارج می‌شود، همه چشم به دهانش می‌دوزند.

آرش که حتی در مواقع حساس هم بی اختیار چرت و پرت می‌گوید، با بغضی که سعی در خفه کردنش دارد سمت دکتر می‌رود.

 

– دکتر متاسفی؟

 

شانه هایش دوباره از شدت گریه می‌لرزد و ناامید دوباره به دکتر می‌گوید:

 

– متاسفی نه؟ نگو من طاقتشو ندارم.

 

پروفسور احمدی که یکی از استادان سیاوش و جراحان به نام کشور بود، متعجب به آرش نگاه می‌کند.

رو به سیاوش می‌پرسد:

 

– حال برادرت خوبه سیاوش جان؟

 

سیاوش فقط سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.

 

– ابدا…

 

پروفسور به پرستار کنار دستش آرام اشاره می کند تا به آرش آرامبخش بزنند‌.

پرستار سمتش می‌رود و سمت اتاق تزریقات راهنمایی‌اش می‌کند.

 

– از این طرف بفرمایید.

 

آرش تند تند سر تکان می‌دهد.

 

– نمیام… نمی‌خوام… می‌خوام لحظات آخر رو با پدر خائنم باشم. ای خدا کی فکرشو می‌کرد؟ مرد با اون همه توان دختر از کف پاتایا بلند کنه قلبش نگیره ولی تا من بگم زن می‌خوام زرتی بمیره؟ این بود رسمش؟

 

 

 

فرانک که با غربت بازی های آرش اول گریه‌اش گرفته بود، یکدفعه با ادامه‌ی حرف هایش، اشکش بند می‌آید و بهت زده به آرش نگاه می‌کند.

 

– جهان چیکار کرده؟ تو چی‌می‌خوای؟

 

و یکدفعه جیغ می‌کشد:

 

– وای جهانگیر بمیری از دستت راحت شم. حیف من که برا توی یزید دارم اشک می‌ریزم.

 

روی پایش می‌کوبد و همچنان و پرتوان جهانگیر را نفرین می‌کند.

 

سوگند فرانک را در آغوش می‌کشد.

سوگل چشم غره‌ای به آرش می‌رود و سیاوش نمی‌داند از دست کدامشان دقیقا سر به بیابان بگذارد که آبروی چند ساله‌اش را یک ساعته جلوی استادش برده بودند.

آرش خیلی جدی در حالی که گریه می کند، سرش را به بازوی سیاوش تکیه می‌دهد.

 

– ننه‌م هم کشتم داداش. دیدی؟ دیدی چی‌شد؟

 

سیاوش به پرستار اشاره می‌زند تا زودتر آرش را دور کند قبل از اینکه کل خانواده را به کشتن بدهد.

 

– ببرش خانم این حال طبیعی نداره.

 

و بعد سمت پروفسور می‌چرخد.

 

– وضعیتش چطوره استاد؟

 

– خطر جدی‌ای نبوده خداروشکر. سکته رو رد کردن.

 

سیاوش به فرانک اشاره می‌کند و به پروفسور می‌گوید.

 

– به نظرم خطر جدی الان ایشون رو داره تهدید می‌کنه استاد‌. یه فکری به حال زن بابام کنید.

 

 

سیاوش خسته درون محوطه‌ی بیمارستان راه می‌رود.

سیگاری از دکه‌ی روبروی بیمارستان می‌خرد.

هنوز سیگار را روشن نکرده بود که دست سوگند جلویش دراز می‌شود و سیگار را از بین لب هایش بیرون می‌کشد.

 

– چیه تو هم یاد گرفتی تا تقی به توقی می‌خوره این آت و آشغالا رو می‌‌کشی؟

 

و سیگار را از وسط نصف می‌کند و درون سطل آشغال می‌اندازد.

با دو دستش، دست مردانه و رگ دار سیاوش را می‌گیرد.

آرام با انگشت شستش، پوست دستش را نوازش می‌کند.

 

– می‌گذره این دوران هم… چیزی نیست.

 

سیاوش تلخ می‌خندد‌.

 

– خیلی یهویی یادم به مامانم افتاد. وقتی فوت شد. خیلی سخت گذشت بهم. خیلی وقت بود دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشتم. ترسش هم نداشتم. امروز که این اتفاق برای جهانگیر افتاد انگار یه تلنگر بود بهم. تا دوباره یادم بیاد که من یه خونواده دارم. یه خونواده که خیلی برام عزیز و ارزشمنده. بابام، تو، آرش، فرانک جون و حتی دایه… من تحمل ندارم دوباره یکی دیگه رو از دست بدم سوگند.

 

وسط حرف زدنش، بی اراده چشمان عسلی رنگش، غرق اشک می‌شود.

اما به اشک هایش اجازه‌ی باریدن نمی‌دهد.

به آسمان خیره می‌شود و با نفس عمیقی اشکش را کنترل می‌کند.

سوگند تنها کاری که از دستش برمی‌آید را انجام می‌دهد.

در آغوشش می‌خزد و با تمام مساحت وجودش طوری به خودش فشارش می‌دهد که احساس یکی بودن کنند.

 

دقیقا چیزی که سیاوش نیاز داشت.

نه کلمه ها، نه دلداری های الکی، فقط یک آغوش؛ بی حرف پس و پیش…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x