جلوی ماشین شاسی بلند مشکی رنگش میایستد.
بی حوصله به ترانه نگاه میکند.
– کجا بیام؟
ترانه موهای لختش را پشت گوشش میزند و با نقشهای خبیثانه، مظلوموار لب میزند:
– میشه منم با شما بیام؟ ماشین نیاوردم.
سیاوش چند لحظه عصبی به آسفالت خیره میشود.
گوشهی لبش را میجود و دست آخر ناچار میگوید:
– سوار شو.
دزدگیر ماشین را میزند تا ترانه سوار شود.
برای سوگند مینویسد:
– من یه کاری برام پیش اومده طولانیه اومدم برات توضیح میدم.
سوگند پیامش را میخواند و جوابی نمیدهد.
سیاوش کلافه موهایش را چنگ میزند.
زیرلب غر میزند:
– تو این وضعیت این زنیکه علوی رو کجای دلم بذارم؟
سوار ماشین میشود.
استارت را میزند و بدون اینکه نگاهش کند میپرسد:
– کجا برم؟
– یه کافه دوتا خیابون پایین تر از اینجا هست…
– دیدمش.
ترانه لبخند ریزی میزند.
در حالی که از کنار سیاوش بودن و در یک ماشین با یک مقصد مشترک در حال بال درآوردن است؛ جواب میدهد:
– بریم همونجا.
فرمان را میچرخاند و سمت کافه حرکت میکند.
ذهنش درگیر سوگند است.
هیچ ایدهای ندارد که چه در ذهن دخترک میگذرد.
همیشه ملایم و متین با اندکی شیطنت دخترانه رفتار میکند جز این هفت روز کزایی.
کاملا غیرقابل پیشبینی میشود.
ماشین را جلوی کافه پارک میکند و با سر به ترانه اشاره میزند.
– پیاده شو.
ترانه با همان ناز و عشوه از ماشین پایین میرود.
– منتظرتم…
سیاوش چرخی به چشمانش میدهد و گوشیاش را از جیبش بیرون میکشد.
همانطور زیرلب غرولند میکند:
– باش تا اموراتت بگذره.
شمارهی سوگند را میگیرد.
رد تماس میدهد.
تلگرام را باز میکند و برایش صدا پر میکند:
– سوگند؟ عزیزم؟ چرا جوابمو نمیدی؟ کارت دارم.
سوگند بلافاصله پیامش را سین میکند و ویس را باز میکند اما همچنان جوابی نمیدهد.
سیاوش نفسش را صدادار بیرون میفرستد و از ماشین پیاده میشود.
حس خوبی به این دیدار دو نفره ندارد.
به هیچ وجه!
وارد کافه میشود. ترانه از روی میز دو نفرهای برایش دست بلند میکند.
دست به سینه روبرویش مینشیند و در جواب گارسون که میپرسد:
– چی میل دارید بیارم خدمتتون؟
خشک جواب میدهد:
– هیچی نمیخوریم ممنون.
– عه آقا سیاوش…
اعتراض ترانه را در دم خفه میکند:
– لطفا سریع تر حرفتون رو بزنید خانوم علوی من عجله دارم باید برم جایی.
ترانه ملیح میخندد.
– حقیقتش میخواستم به موضوعی رو باهاتون درمیون بذارم.
سیاوش با انگشتش روی میز ضرب میگیرد.
– میشنوم.
ترانه لبش را با زبان تر میکند و چشم میدزدد.
من و من میکند.
– نمیدونم چطوری بگم. راستش من چند وقته میخوام از احساسم برات بگم آقا سیاوش.
انگشت های سیاوش روی میز خشک میشود.
چشمش گرد میشود و با یک حالت تشنجی میپرسد:
– من دقیقا چرا باید از احساس شما بدونم؟
ترانه لبخند دندان نمایی میزند.
بی مقدمه میگوید:
– چون من دوستت دارم سیاوش.
و دستش را دراز میکند تا دست خشک شدهی سیاوش روی میز را بگیرد.
که سیاوش برق گرفته دستش را عقب میکشد و بهت زده نگاهش میکند.
– چرا؟ نه ممنون. دستتون درد نکنه ولی نداشته باشید.
ترانه یکه خورده میگوید:
– حتی نمیخوای به حرفم فکر کنی؟
سیاوش اخم هایش را درهم میکشد و از جابلند میشود.
– من خودم دوست دختر دارم خانوم محترم. به چی فکر کنم دقیقا؟
دهان ترانه خشک میشود. سرش را پایین میاندازد و با ناراحتی میپرسد:
– همون.. همون دخترهس؟
صدای سوگند از پشت سرشان بلند میشود.
– چه خبره اینجا؟