رمان مربای پرتقال پارت ۱۸

4
(24)

 

همزمان با سیاوش چشمش‌ گرد می‌شود.

 

– چی داری؟

 

ادامه‌ی فکرش را بلند گفته…

محکم روی دهانش می‌کوبد.

احمقانه لبخند می‌زند و پشت سر سیاوش تکرار می‌کند:

 

– چی دارم؟

 

ذهنش در مواقع حساس، معکوس عمل می‌کند‌.

دقیقاً مثل حالا که به جای راه حل دارد با خودش فکر می‌کند:

 

– بگم شاش دارم ضایعس؟

 

و ترانه با خود فکر می‌کند شاید تنها مزیت این دختر خل و چل مقابلش، زیبایی و ثروتش باشد!

وگرنه که خودش را صد پله از او بالاتر می‌داند.

و سیاوش بیچاره و که ناخواسته بین دو زن گیر افتاده و در باغ نیست!

 

سوگند یکدفعه دنده عوض می‌کند و خودش را به کوچه‌ی علی چپ می‌زند.

ترجیح می‌دهد وقتی چیزی از حرف هایشان نمی‌فهمد، نگذارد بیشتر از این حرف بزنند‌…

 

در دل دست به دامن تمام ادیان الهی و غیر الهی می‌شود تا مبادا سیاوش جلوی آن دخترک سنگ روی یخش کند و بعد ناگهان، طلبکار می‌گوید:

 

– می‌گم کار دارم! قصد نداری تشریف بیاری سیاوش؟

 

نگاه سنگین و خیره‌ی سیاوش باعث می‌شود خفه، پسوندش را ادامه دهد:

 

– آقا…

 

تنها به سر تکان دادنی اکتفا می‌کند و با خداحافظی سرسری از ترانه جدا می‌شود.

 

سوگند نفسش را آسوده بیرون می‌فرستد.

 

– آخیش… خطر رفع شد.

 

با دیدن نگاه ناراضی و عصبانی ترانه، انگار در دلش قند آب می‌کنند.

 

زیرلب با خباثت‌ می‌گوید:

 

– دیگه خانوم دکتر دیگی که واسه من نجوشه؛ می‌خوام سر سگ توش بجوشه و این صحبتا قشنگم…

 

سیاوش سوار ماشین می‌شود.

 

– بریم.

 

– باید بریم کارخونه.

 

سیاوش کلافه موهایش را چنگ می‌زند.

می‌غرد:

 

– الله وکیلی ار هفت صبح تاحالا سرپا هستم. برم کارخونه بگم دو منه یا سه من؟

 

سوگند بیخیال شانه بالا می‌اندازد و ماشین را سمت کارخانه هدایت می‌کند.

 

– به من ربطی نداری دیگه دستور از بالا صادر شده.

 

بی حوصله نگاهش می‌کند.

 

– چی کارم

 

 

 

– بریم اونجا خودت می‌فهمی.

 

و همینطور هم شد.

به محض ورودشان به کارخانه، جهانگیر مجبورش کرد حداقل دو ساعت مفید با کارگران و صمت‌داران آشنا شود.

سیاوش به هر شخص جدیدی می‌رسید، فحش جدیدی برای روح و روان سوگند اختراع می‌کرد.

 

بالاخره پس از ساعت های طولانی که برایش به اندازه‌ی یک قرن گذشته بود، به دفتر جهانگیر رفتند.

 

خودش را روی مبل پهن کرد.

 

– آخیش… وای خدایا کمرم… گردنم… آی… پاهام… پاهای طفل معصومم…

 

جهانگیر نرم لبخند می‌زند.

 

– خوب بود؟

 

گردن سیاوش آنچنان بالا می‌آید و عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کند، که خنده‌ی جهانگیر بلند می‌شود.

 

– ببخشید… سخت بود؟

 

– نه پس… من از خوشی تمرگون زدم اینجا می‌نالم! الله وکیلی دکتر جماعتو چه به کارخونه؟

 

جهانگیر یکدفعه جدی می‌شود.

 

– بابا من این همه سال این همه جمع نکردم که بعد از مردنم اون آرش پدرسگ بره شورت و سوتین برا دوست دختراش بخره برینه تو تمام ثروتم! به یکی مثل تو نیاز دارم مال اموالمو مدیریت کنه…

 

 

 

پرونده های قطور را یکی پس از دیگری، روی میز می‌اندازد و به سیاوش می‌گوید:

 

– این ها رو باید توی اسرع وقت بخونی یک ماه فرصت داری تا قرارداد های جدید شرکت و کنفرانس ها رو بدم دستت.

 

سیاوش با دهان باز به آن حجم از کاغذ نگاه می‌کند.

قبل از اینکه حرفی بزند، جهانگیر با دست به سر و وضعش اشاره می‌کند.

 

– اول از همه هم با سوگند برو مزون چند دست کت و شلوار مجلسی بگیر. با تیشرت و شلوار لی نمی‌شه بری با بابای فرانسوی قرارداد ببندی!

 

سیاوش حرصی از جا بلند می‌شود و سمت در می‌رود.

از کنار سوگند که رد می‌شود، زیر گوشش می‌گوید:

 

– اینا همه‌ش دستپخت شماس ها! ببین به چه روزی انداختیمون…

 

و بی حرف اضافه از کارخانه بیرون می‌زند.

هوا کاملا تاریک شده و سیاوش بخت برگشته هنوز پلک روی هم نگذاشته!

 

سوگند در ماشین را برایش باز می‌کند.

 

– می‌ریم مزونی که همیشه جهانگیر خان می‌ره.

 

اول از همه نمای سنگ کاری شده و تابلوی طلایی ” هامون ” نظرش را جلب می‌کند.

 

کت و شلوار های گرانقیمت از پشت دیوار های شیشه آنچنان می‌درخشند که چشم هردوشان را به خود ج

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sonia
Sonia
1 سال قبل

چرا شخصیت همه ادمای این رمان همشون یکیه ؟!نویسنده یکم رو این موضوع تمرکز کن

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x