رمان مربای پرتقال پارت ۱۹

4.6
(20)

 

 

کارکنان مزون همگی لباس های مشابهی تن کرده‌اند.

یکی از آن ها با دیدن سوگند دوان دوان سمتش می‌آید و تا کمر جلویش خم می‌شود.

 

– سلام خانوم آریا منور کردید.

 

جهانگیر بس سوگند را جلویشان آریا صدا زده، آنها هم عادت کرده‌اند. سوگند به سر تکان دادنی اکتفا می‌کند و بعد به سیاوش اشاره می‌زند.

 

– پسر اول صرافیان بزرگ هستند. سیاوش خان.

 

زن با حیرت سمت سیاوش می‌چرخد و با نهایت سرعت شروع به چاپلوسی می‌کند که سوگند بین حرفش می‌پرد:

 

– چند دست کت و شلوار واسشون میاری عزیزم؟ ما توی اتاق پرو نشستیم‌.

 

اتاق پروی مزون تقریبا اندازه‌ی خانه‌ی قبلی سیاوش بود. یک طرفش مبل راحتی و میز و آینه زده بودند و طرف دیگرش، پرده‌ی بزرگی کشیده بودند.

سوگند روی مبل می‌نشیند و به سیاوش اشاره می‌زند پشت پرده بایستد.

کمی بعد زن چند دست کت و شلوار را روی چوب لباسی برای سیاوش آویزان می کند.

سیاوش کت شلوار مشکی با دور دوخت چرم سفید را تن می‌زند.

انگار لباس را خیاط مخصوص برای او دوخته است.

هیکل چهار شانه‌اش بیشتر به چشم می‌آید.

چرخی دور خودش می‌زند که ناگهان نگاهش به اتکت قیمت می‌افتد. با دهان باز بلند بلند می‌گوید:

 

– هین… ابلفضل… این ریاله یا تومن؟ پنجاه میلیون پول زبون بسته واس این دو تا تیکه پارچه؟

 

 

 

سوگند پرده را کنار می‌زند.

با دیدن سیاوش در آن کت و شلوار زیادی خوش دوخت، دهانش باز می‌ماند.

کت و شلوار مارک، هیکل چهارشانه و عضلانی‌اش را قاب گرفته.

بی حواس، بلند می‌گوید:

 

– فتبارک الله و احسن الخالقین!

 

سیاوش با چشم گرد شده نگاهش می‌کند.

 

– پنجاه میلیونه!

 

سوگند که برایش این چیزها دیگر عادی شده جواب می‌دهد:

 

– این قیمت ها اینجا طبیعیه.‌ خیلی خوش دوخته این کت و شلواره. چند دست دیگه هم امتحان کن برداریم.

 

سیاوش گیج نگاهش می‌کند و زیر لب با خودش می‌گوید:

 

– حرومه دیگه! قشنگ معلومه پول حرومه که اینطوری خرجش می‌کنن…

 

بعد از خرید لباسی که تقریبا سیاوش با دیدن قیمت ها تا مرز سکته می‌رفت و برمی‌گشت؛ سوگند او را کشان کشان به نمایشگاه ماشین صرافیان ها برد.

 

– برگ و بارم… کل این ماشین پاشینا مال داروغه ناتینگهام خودمونه؟

 

سوگند منظور دار نیشخند می‌زند.

 

– اگه یکم دل به دلش بدی تا چند وقت دیگه می‌شه مال خودت همه‌ش!

 

 

سیاوش سر میز داشت صبحانه می‌خورد که جهانگیر کنارش می‌نشیند.

متعجب نگاهی به جهانگیر می‌اندازد و زیر لب می‌گوید:

 

– به حق کارای هرگز نکرده!

 

و بعد بلند، می‌پرسد:

 

– خیر باشه خان دایی… از اینورا؟ اونم شیش صبح! مگه نباید شما الان خواب پادشاه هفتمی رو ببینی؟

 

جهانگیر مهربان می‌خندد و روی شانه‌ی سیاوش می‌کوبد.

 

– از ماشینت راضی هستی؟

 

سیاوش دوباره یاد ماشین چند میلیاردی‌ای که جهانگیر برایش خریده می‌افتد و فشارش بالا و پایین می‌شود.

 

– قربون شما…

 

– بعد اگه خواستی با آرش برو دور دور.

 

و سپس‌ به غذاهای روی میز اشاره می‌زند:

 

– بخور بابا…

 

سیاوش لقمه‌ای که درون دستش بود را با ” نچ ” کلافه‌ای، درون بشقاب انداخت.

 

– ارواح مادرم تن و بدنم می‌لرزه وقتی اینطوری مهربون می‌شی. بگو چی می‌خوای؟

 

جهانگیر لبش را درون دهانش می‌کشد و با مکث کوتاهی، یک ضرب می‌گوید:

 

– یه زمینی تو ساری هست. می‌خوام بخرمش اما برای یه سری‌کارهای شرکت فردا باید برم قطر. می‌ترسم زمینه فروش بره. تو و سوگند باید امشب راه بیفتید برید شمال تا از دستمون نره…

 

 

 

سیاوش سرش را خسته به شیشه‌ی ماشین تکیه می‌دهد.

 

– چقدر دیگه می‌رسیم؟

 

سوگند کلافه نگاهش می‌کند.

 

– شوفر شخصی که نگرفتی نشستی اونجا هی اُرد ناشتا می‌دی. پاشو بیا خودت برون ببین کی می‌رسیم!

 

سیاوش یک ضرب سمتش می‌چرخد.

 

– د نشد که خانوم وکیله! یادت نره اینا همه‌ش دستپخت کیه! این نونیه که شما گذاشتی تو دامن ما… وگرنه که ما یه گوشه نشسته بودیم نون و ماستمونو می‌خوردیم.

 

قبل از اینکه سوگند جوابش را بدهد، ماشین چند ریپ پشت سر هم می‌زند و یکدفعه خاموش می‌شود.

سر جفتشان سمت چراغ بنزین می‌چرخد.

 

سیاوش دندان هایش را حرصی روی هم فشار می‌دهد.

 

– پروفسور؟

 

سوگند با لبخند لطیفی نگاهش می‌کند.

 

– خودم هستم بفرمایید.

 

– بدون بنزین افتادی تو جاده؟

 

سوگند بشکنی در هوا می‌زند.

 

– درسته! بدون بنزین…

 

سیاوش دستش را مشت می‌کند و هیستریک می‌خندد.

به دور و برشان اشاره می‌زند و بلند داد می‌کشد:

 

– نصف شبه! تو این خراب شده چشم چشم رو نمی‌بینه… هوا انقدر مه داره حتی نور ماه هم پیدا نیس… سگ رد می‌شه الان از اینجا که ما بنزین بگیریم ازش؟

 

و به محض تمام شدن حرفش، باران شروع به باریدن می‌کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گز پسته ای
گز پسته ای
1 سال قبل

رمان باحالیه ولی پارتاش زیادی کوتاهه❤

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x