رمان مربای پرتقال پارت ۲۰

4.5
(23)

 

 

 

– قفل کن ماشین رو بیا بریم ببینیم جا پیدا نمی‌شه تا صبح بخوابیم توش.

 

سوگند حرف گوش کن، کاری که سیاوش گفت را، انجام می‌دهد و پشت سرش راه می‌افتد.

سیاوش فلش گوشی‌اش را روشن می‌کند.

 

– اگه خدا بخواد گوشیت که شارژ داره؟

 

انگار امروز، ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند تا سوگند جلوی سیاوش ضایع شود!

 

با من و من می‌گوید:

 

– پونزده درصد…

 

سیاوش پشت سر هم نفس عمیق می‌کشد.

 

– امتحان الهیه… انتقام الهیه… صبور باش پسر…. صبر…

 

سوگند لبش را گاز می‌گیرد و کنار سیاوش به راهش ادامه می‌دهد.

باران شدت می‌گیرد.

سیاوش نگاهی به آسمان می‌اندازد.

 

– مصبتو شکر! اد همین امشب باید طوفان نوح راه می‌انداختی؟

 

تیشرت خیسش را از تنش فاصله می‌دهد و گلایه آمیز رو به آسمان می‌گوید:

 

– موش آب کشیده شدیم الله وکیلی…

 

وضعیت سوگند هم دست کمی از سیاوش نداشت.

نزدیک به یک ساعت در امتداد جاده‌ی تاریک و بارانی؛ راه می‌روند تا بالاخره متل درب و داغونی؛ کنار جاده پیدا می‌کنند…

انگار تشنه‌ای که در کویر به آب رسیده باشد، هیجانزده وارد متل می‌شوند.

 

 

سیاوش کف دستش را چندبار روی میز پیشخوان می‌کوبد.

 

– ببخشید؟

 

مرد کچلی، که روی صندلی پشت پیشخوان خوابش برده بود، با بدعنقی از خواب پرید.

با کف دست دور دهانش را پاک می‌کند و طلبکار به سیاوش زل می‌زند.

 

– فرمایش؟

 

صورت سیاوش یک لحظه از لحن بد مرد درهم می‌رود.

 

– والا غرض از مزاحمت می‌خواستیم یه دست گل کوچیک بزنیم دنبال یار می‌گشتیم. مرد حسابی نصف شبی جز اتاق چی می‌تونم ازت بخوابم؟

 

مرد نیم نگاهی به سوگند که همراه سیاوش است، می‌اندازد و بعد؛ بیخیال چشمش را می‌بندد و دوباره به صندلی تکیه می‌دهد.

 

– یه اتاق بیشتر نداریم. به پسر مجرد و زیدش هم اتاق نمی‌دیم. خوش گلدین…

 

قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند، سوگند هول دستش را دور بازویش حلقه می‌کند و با لبخند تصنعی می‌گوید:

 

– آقا این چه حرفیه… ما زن و شوهریم!

 

سیاوش با ابروهای بالا پریده نگاهش می‌کند.

خیلی سعی می‌کند جلوی زبانش را بگیرد، اما اگر چیزی نگوید احساس می‌کند می‌ترکد!

 

سرش را زیر گوش سوگند خم می‌کند، در حد زمزمه؛ از بین دندان های بهم چسبیده‌اش می‌غرد:

 

– من به گور پدرِ پدر مرده‌م بخندم اگه شوهر تو باشم!

 

 

 

سوگند با استرس می‌خندد و نیشگون ریزی از بازویش می‌گیرد.

 

– عزیزم؟ انقدر عجله داری؟

 

دهان سیاوش از نقش بازی کردن سوگند باز می‌ماند.

مرد عصبی از اینکه مزاحم خواب خوشش شدند، با چشمان به خون نشسته نگاهشان می‌کند.

 

– شناسنامه؟

 

سوگند لبخند ظریفی می‌زند و کارتخوان روی میز را سمت خودش می‌چرخاند.

 

– شناسنامه هامون رو نیاوردیم. اما شما چند لحظه به من فرصت بدید. سیاوش جان؟

 

سیاوش کنجکاو نگاهش می‌کند.

سوگند درحالی که در نقشش غرق شده، دست در جیب سیاوش می‌کند و کیف پولش را برمی‌دارد.

 

سیاوش هم فقط دندان قروچه می‌رود از این وضع نابسامانی که سوگند برایش درست کرده…

 

با کارت سیاوش که به لطف جهانگیر، تا خرخره پر شده، رقم قابل توجهی را برای مرد می‌کشد.

رمز را وارد می‌کند و رسید را روبروی مرد می گیرد.

 

– می‌تونیم کلید بگیریم؟

 

مرد با دیدن رقمی که سوگند برایش کشیده، بزاق دهانش را صدادار قورت می‌دهد.

کلید را روی میز می گذارد و با دست تعارف می‌کند:

 

– بفرمایید. اتاق بیست و نه، خدمت شما.

 

 

سیاوش یک دستش را به چهارچوب در تکیه می‌دهد و دست دیگرش را کلافه به کمرش می‌زند.

 

– یه اتاق نیم وجبی با یه تخت دو نفره انداختن بهمون.

 

پایش را چندبار روی سرامیک ها می‌کوبد و با غرولند ادامه می‌دهد:

 

– سگ سرشو می‌ذاره رو این سرامیکا که من بذارم؟

 

سوگند با دست از جلوی در کنارش می‌زند.

 

– تخته بزرگه. من یه گوشه می‌خوابم. تو هم اونورش بخواب. اگه هم نگرانی که خدای نکرده عفت مفتتو لکه دار کنم می‌تونی بینمون بالشت بذاری که خدای ناکرده نفسم سمتت پرتاب نشه دامنت لک بگیره…

 

سوگند که بی خیال خودش را روی تخت می‌اندازد؛ سیاوش چپ چپ نگاهش می‌کند.

 

– والا این بی غیرتیا واسه شما بالا شهریا عادیه! پناه بر خدا آخر الزمون شده. دختره به من تیکه می‌ندازه…

 

سوگند با لبخند حرص دربیاری نگاهش می‌کند.

 

– قطعاً اگه آرش اینجا بود؛ ترجیح می‌دادم وسط جاده بخوابم اما با اون تو یه اتاق نیام. ولی تو فرق داری می‌دونم بخاری ازت پا نمی‌شه که بخوام استرس بگیرم…

 

فک سیاوش از حرف سوگند می‌افتد. نیشخند صداداری می‌زند و با زانو روی تخت می‌رود.

عمیقاً دلش می‌خواهد خلاف حرف سوگند را ثابت کند.

دستش را دو طرف سر سوگند می‌گذارد. در ذهنش هزار بار با خودش تکرار می‌کند که آرام باش و نفس بکش!

اولین بار است انقدر نزدیک یک دختر شده…

سرش را در صورت سوگند خم می‌کند و لب می‌زند:

 

– بخار دوست داری؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

الان سوگند دستشو دور گردن سیاوش میندازه و میگه مگه بخاری داری اره دوست دارم بعد سیاوش که میمونه با زبون درازی سوگند می‌کشه کنارو می‌خوابه🤣
یا برعکس سیاوش زبون گندم و کوتاه می‌کنه

Faezeh Asgari
پاسخ به  ...
1 سال قبل

واااای آره🤣🤣🤣🤣میترسم سیاوش سکته کنه ای خدا

فاطمه زهرا نوروزی
پاسخ به  ...
1 سال قبل

به خدا😅😂
موش گربه آن عاشق هم میسن 😁

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x