و بعد صدایش را بالا میبرد:
– اوکیه آیلین… وسایلامون رو بذاریم میایم پایین.
سیاوش تای ابرویی بالا میاندازد.
– به حق چیزای هرگز ندیده! تو و ملاحظه کردن؟ بیخیال…
آرش چشم و میدزدد و به سوگند میگوید:
– تو رو تخت بخواب من رو کاناپه، این داداشمونم هرجا عشقش کشید.
سیاوش با چندش غر میزند:
– تا اعماقم حس تنفر به این آرش جدید دارم. برگرد به خود بیشعور سابقت جان جدت.
سوگند دستش را روی شانهی سیاوش میگذارد.
– حرص نخور… این الان جوگیر شده، دو روز دیگه برمیگرده به تنظیمات کارخانه.
سیاوش چمدانش را گوشهای رها میکند و خودش را روی تخت میاندزد.
– شما برید بگردین من میخوام بخوابم.
آرش در کمال احساس می گوید:
– اوکی.
و از اتاق بیرون میرود.
سوگند ریز میخندد و از سیاوش میپرسد:
– واسه شام بیدارت کنم؟
سیاوش چشمان خمار از خوابش را به سوگند میدوزد.
– نه والا دنیا هم آخر شد بیدارم نکن.
سوگند سری به نشانه تایید تکان میدهد و بعد از خاموش کردن چراغ اتاق، بیرون میرود.
طولی نمیکشد که چشم های سیاوش گرم میشود و به خواب میرود.
نمیداند چقدر خوابیده که با صدای باز شدن در پلک هایش را خواب آلود از هم فاصله میدهد.
سوگند چراغ خواب کنار پاتختی را روشن میکند و جلویش میایستد.
بی تعادل یک قدم عقب میآید و لب تخت مینشیند.
دستش راروی سرش میگیرد:
– آخ… سرم…
کلاه بافتش را میکشد و موهای مواجش دورش پخش میشود.
چشم های سیاوش کمی بیشتر باز میشود و خواب بیشتر از سرش میپرد.
دست سوگند روی دکمه های پالتوی سفیدش مینشیند.
به خیال اینکه سیاوش خواب است، با خیال راحت پالتو را از تنش درمیآورد و با تاپ سیاه دولچهاش دوباره لبهی تخت مینشیند.
حالا دیگر خواب به کلی از چشم های سیاوش فراری میشود…
دستش را در موهای باز و پر پشتش فرو میکند و سرش را تکان میدهد.
موهایش دورش میرقصد و شانهی سفیدش نمایان میشود.
سیاوش احساس میکند اگر به سکوتش ادامه دهد اوضاع میتواند خیلی خطرناک شود!
با صدایی بم و خشدار، آرام لب میزند:
– سوگند…
سوگند با شنیدن یکدفعهای صدای سیاوش، هول شده سمتش میچرخد که بی تعادل روی تخت میافتد.
صورتش مماس با سینهی برهنهی سیاوش میشود.
احمقانه و مثل همیشه اولین چیزی که به ذهنش می رسد را می گوید:
– دوباره لختی…
سیاوش چشمش را محکم بهم فشار میدهد و نفسش را صدادار بیرون میفرستد.
کلافه میپرسد:
– مستی؟
سوگند دستی به چشمانش میکشد.
سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
آرام زمزمه میکند:
– نه… آیلین شراب دست سازشو آورده بود، همهمون یکم خوردیم.
سیاوش عاجزانه سرش را خلاف صورت سوگند میچرخاند.
آرنجش را روی پیشانیاش میگذارد.
خشدار لب میزند:
– برو اونور تا باز کار دستمون ندادی.
سوگند بی حرف سر تکان میدهد و تلو تلو خوران از روی تخت بلند میشود.
تمام حواس هست و نیست سیاوش جمع صدای قدم هایش میشود.
لحظه شماری میکند سوگند از تخت دور شود تا بلکه بتواند عضلات منقبضش را رها کند د نفس راحتی بکشد.
اما سوگند هنوز یک قدم از تخت فاصله نگرفته، که بی تعادل و با صدایی وحشتناک زمین میخورد.
صدای نالهاش بلند میشود.
– آخ… پام…
سیاوش بی اراده سرجایش نیمخیز میشود.
نگران از تخت پایین میرود و کنار پای سوگند مینشیند.
مچ پای پیچ خوردهاش را در دست میگیرد و با نگرانی سبک خودش سرش غر میزند:
– هیچ معلومه حواست کجاست؟ چرا این انقدر ورم کرد یهو؟ چیکار میکنی سوگند؟
در دل سوگند قند آب میشود.
ریز میخندد.
سیاوش با آی کیوی احساسی زیر صفرش، میغرد:
– مرگ… نیشتو ببند.
پسررر یکم احساس به خرج بدههه
سیاوش رسما عاشق شده هرچی هم ک انکار کنه دستش روئه روئه 😂😂😂
پارت نداریم؟