رمان مربای پرتقال پارت ۵۲

4.6
(27)

 

 

 

و بعد صدایش را بالا می‌برد:

 

– اوکیه آیلین… وسایلامون رو بذاریم میایم پایین.

 

سیاوش تای ابرویی بالا می‌اندازد.

 

– به حق چیزای هرگز ندیده! تو و ملاحظه کردن؟ بیخیال…

 

آرش چشم و می‌دزدد و به سوگند می‌گوید:

 

– تو رو تخت بخواب من رو کاناپه، این داداشمونم هرجا عشقش کشید.

 

سیاوش با چندش غر می‌زند:

 

– تا اعماقم حس تنفر به این آرش جدید دارم. برگرد به خود بیشعور سابقت جان جدت.

 

سوگند دستش را روی شانه‌ی سیاوش می‌گذارد.

 

– حرص نخور… این الان جوگیر شده، دو روز دیگه برمی‌گرده به تنظیمات کارخانه.

 

سیاوش چمدانش را گوشه‌ای رها می‌کند و خودش را روی تخت می‌اندزد.

 

– شما برید بگردین من می‌خوام بخوابم‌.

 

آرش در کمال احساس می گوید:

 

– اوکی.

 

و از اتاق بیرون می‌رود.

 

 

سوگند ریز می‌خندد و از سیاوش می‌پرسد:

 

– واسه شام بیدارت کنم؟

 

سیاوش چشمان خمار از خوابش را به سوگند می‌دوزد.

 

– نه والا دنیا هم آخر شد بیدارم نکن.

 

سوگند سری به نشانه تایید تکان می‌دهد و بعد از خاموش کردن چراغ اتاق، بیرون می‌رود.

طولی نمی‌کشد که چشم های سیاوش گرم می‌شود و به خواب می‌رود.

نمی‌داند چقدر خوابیده که با صدای باز شدن در پلک هایش را خواب آلود از هم فاصله می‌دهد.

سوگند چراغ خواب کنار پاتختی را روشن می‌کند و جلویش می‌ایستد.

بی تعادل یک قدم عقب می‌آید و لب تخت می‌نشیند.

دستش راروی سرش می‌گیرد:

 

– آخ… سرم…

 

کلاه بافتش را می‌کشد و موهای مواجش دورش پخش می‌شود.

 

چشم های سیاوش کمی بیشتر باز می‌شود و خواب بیشتر از سرش می‌پرد.

 

دست سوگند روی دکمه های پالتوی سفیدش می‌نشیند.

به خیال اینکه سیاوش خواب است، با خیال راحت پالتو را از تنش درمی‌آورد و با تاپ سیاه دولچه‌اش دوباره لبه‌ی تخت می‌نشیند.

حالا دیگر خواب به کلی از چشم های سیاوش فراری می‌شود…

 

 

دستش را در موهای باز و پر پشتش فرو می‌کند و سرش را تکان می‌دهد.

موهایش دورش می‌رقصد و شانه‌ی سفیدش نمایان می‌شود.

 

سیاوش احساس می‌کند اگر به سکوتش ادامه دهد اوضاع می‌تواند خیلی خطرناک شود!

با صدایی بم و خش‌دار، آرام لب می‌زند:

 

– سوگند…

 

سوگند با شنیدن یکدفعه‌ای صدای سیاوش، هول شده سمتش می‌چرخد که بی تعادل روی تخت می‌افتد.

صورتش مماس با سینه‌ی برهنه‌ی سیاوش می‌شود.

احمقانه و مثل همیشه اولین چیزی که به ذهنش می رسد را می گوید:

 

– دوباره لختی…

 

سیاوش چشمش را محکم بهم فشار می‌دهد و نفسش را صدادار بیرون می‌فرستد.

کلافه می‌پرسد:

 

– مستی؟

 

سوگند دستی به چشمانش می‌کشد.

سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد.

آرام زمزمه می‌کند:

 

– نه… آیلین شراب دست سازشو آورده بود، همه‌مون یکم خوردیم.

 

 

سیاوش عاجزانه سرش را خلاف صورت سوگند می‌چرخاند.

آرنجش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد.

خش‌دار لب می‌زند:

 

– برو اونور تا باز کار دستمون ندادی.

 

سوگند بی حرف سر تکان می‌دهد و تلو تلو خوران از روی تخت بلند می‌شود.

تمام حواس هست و نیست سیاوش جمع صدای قدم هایش می‌شود.

لحظه شماری می‌کند سوگند از تخت دور شود تا بلکه بتواند عضلات منقبضش را رها کند د نفس راحتی بکشد.

اما سوگند هنوز یک قدم از تخت فاصله نگرفته، که بی تعادل و با صدایی وحشتناک زمین می‌خورد.

صدای ناله‌اش بلند می‌شود.

 

– آخ… پام…

 

سیاوش بی اراده سرجایش نیم‌خیز می‌شود.

نگران از تخت پایین می‌رود و کنار پای سوگند می‌نشیند.

مچ پای پیچ خورده‌اش را در دست می‌گیرد و با نگرانی سبک خودش سرش غر می‌زند:

 

– هیچ معلومه حواست کجاست؟ چرا این انقدر ورم کرد یهو؟ چیکار می‌کنی سوگند؟

 

در دل سوگند قند آب می‌شود.

ریز می‌خندد.

سیاوش با آی کیوی احساسی زیر صفرش، می‌غرد:

 

– مرگ… نیشتو ببند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

پسررر یکم احساس به خرج بدههه

🍭GHAZAL💙
🍭GHAZAL💙
1 سال قبل

سیاوش رسما عاشق شده هرچی هم ک انکار کنه دستش روئه روئه 😂😂😂

...
...
1 سال قبل

پارت نداریم؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x