آیلین هول میشود و چشمان سیاوش در حدی که از حدقه بیرون بزند، گشاد میشود.
آیلین سریع سمت مخالفشان میچرخد.
– ببخشید… چیز… من هیچی ندیدم… به کارتون ادامه بدید.
چند لحظه سکوت بینشان حاکم میشود.
و دقیقا وقتی به خودشان میآیند و همرمان میگویند:
– اونطور که فکر میکنی نیست!
آیلین ناپدید شده.
و حدس و گمان هایش دقیقاً حول آنطور که فکر میکند میچرخد…
سیاوش با نفس نفس به جای خالی آیلین زل میزند.
دستش را به لب جزیره تکیه میدهد و ناامیدانه از سوگند میپرسد:
– تا کی میخوای آبرو منو ببری؟
سوگند سرش را پایین میاندازد و با انگشتان دستش بازی میکند.
– خب لخت بودی…
سیاوش حقیقتا نمیداند از دست دخترک مظلوم شدهی روبرویش سر به کدام بیابان بگذارد.
دندان قروچهای میرود.
– به جهنم… آبرومون رفت دیگه! نمیخوام بهش فکر کنم.
آرش خسته در اتاق خواب را باز میکند.
قبل از اینکه صدای نخراشیدهاش را روی سرش بیاندازد، سیاوش را میبیند که در تاریکی نشسته و با بال بال زدن در تلاش است که آرش را خفه کند.
خفه میپرسد:
– چه مرگته؟ چرا مثل خفاش چپیدی اونجا؟
سیاوش با چشم و ابرو به تخت اشاره میکند.
– سوگند خوابه…
آرش میخواهد غربت بازی دربیاورد که چرا سوگند به جای کاناپه روی تخت خوابیده؟
اما سیاوش مهلت نمیدهد.
دستش را سمت در میکشد.
– بیا بریم بیرون.
وارد تراس میشوند.
کل استانبول زیر پایشان است.
سیاوش به نرده های تراس تکیه میدهد و از آرش میپرسد:
– چرا حالا اومدی بخوابی؟ ساعت شیش صبحه!
آرش هم به نرده های بلند تراس تکیه میدهد.
پاکت سیگار و فندکش را از جیبش بیرون میکشد.
سیگاری گوشهی لبش میگذارد و همانطور که روشنش میکند می گوید:
– پیش آیلین بودم…
پاکت را سمت سیاوش می گیرد.
به لطف سوگند دوباره دلش میخواهد سیگار بکشد.
دست آخر یا از دست دلبری های وقت و بی وقت سوگند الکلی میشود یا سیگاری!
یک نخ بیرون میکشد.
– چه رابطهای با آیلین داری؟
آرش کام عمیقی از سیگارش میگیرد و فندک را در آغوش سیاوش پرتاب میکند.
– آخرین باری که اومدم ترکیه باهاش آشنا شدم…
سیاوش هم سیگارش را روشن میکند و اینبار حرفهای تر از دفعه های قبل کام میگیرد.
– بابای بچه کیه؟
آرش زهرخند میزند:
– یه بیناموس!
خیلی کم پیش میآید آرش درمورد مسئلهای جدی شود.
خیلی کم پیش میآید آرش از کسی بدش بیاید.
خیلی کم پیش میآید ارش از کسی کینه به دل بگیرد.
اما در مورد پدر بچهی آیلین با جدی ترین حالت ممکن و نهایت انزجار و کینه حرف میزد.
سیاوش کام دیگری از سیگارش میگیرد و سمتش میچرخد.
– جالب شد… تعریف کن.
دود سیگار را در صورت سیاوش فوت میکند.
– چی میخوای بدونی خان داداش؟
سیاوش شانهای بالا میاندازد.
– همون چیزی رو که روی توی همیشه خندون اینجوری اثر گذاشته…
اخم های آرش درهم میرود.
خسته و درد کشیده از یاد آوری روزهایی که با آیلین از سر گذرانده بود، لب میزند:
– آخرین باری که اومدم ترکیه خیلی اتفاقا افتاد… هفت ماه پیش بود فکر کنم.
سیاوش در سکوت به درد دل های برادر کوچک ترش گوش میسپارد.
– مثل همیشه با بچه ها مست کردیم تو اتوبان کورس گذاشتیم. شانس من یه دختره زرتی خودشو پرت کرد جلو ماشین من…
سیاوش سرش را تکان میدهد.
– خب…
آرش نفسش را صدادار بیرون میفرستد.
– دختره آیلین بود.
جفت ابروی سیاوش بالا میپرد.
– حامله هم بود؟
رمانش جالبه ولی پارتاش کوتاهه