آرش منتظر به سیاوش نگاه میکند.
– تکلیف چیه تیمسار؟
سیاوش در حالی که میخواد طبیعی جلوه کند، تک سرفهای میزند.
– تکلیف چی چی؟ چرا منتظری؟ بریم آماده شیم دیگه…
جهانگیر مرموز میخندد.
زیر گوش فرانک لب میزند:
– تموم شد… پسره آلوده شد رفت!
فرانک هم مثل خودش کنجکاو لب میزند:
– به چی؟
جهانگیر که جوانی هایش را درون سیاوش میبیند با ذوق جواب میدهد:
– به درد عشق!
چشم فرانک گرد میشود.
– بیخیال… با سوگند؟
سر تکان میدهد.
فرانک با استرس روی دستش میکوبد. متعجب میغرد:
– ذوق کردنش چیه مرد؟ اینا که عین سگ و گربه میفتن به جون هم تا تنها میشن!
چند دقیقه بعد سیاوش و سوگند از پله ها پایین میآیند.
جفتشان لباس مشکی پوشیده و عجیب برازندهی یکدیگرند…
جهانگیر یواش به فرانک اشاره میکند.
فرانک هم با دیدنشان کنار یکدیگر چشمش برق میزند.
– بهم میان…
سیاوش صدایش را روی سرش میاندازد.
– ما رفتیم آرش… اگه خواستی بیا.
آیلین قهقهه میزند.
– چقدر شبیه همدیگهاید.
آرش لی لی کنان از پله ها پایین میآید و در همان حال لنگه جورابش را پا میکند.
مسخره به آیلین می گوید:
– توهینت رو نشنیده میگیرم آیلین خانوم. من و این عصا قورت داده غلط بکنیم مثل هم باشیم!
سیاوش هم بی خیال سر تکان میدهد:
– همین و بگو والا… من و چه به این دلقک خان!
سوگند در آپارتمان را باز میکند و اخطار آمیز میگوید:
– یه کلمه دیگه حرف بزنید خودن تنها میرم.
تهدیدش جواب میدهد و جفتشان سر به زیر پشت سر سوگند راه میافتند…
– من چرا الان باید حرص بخورم؟
آرش لیوان پهن کنیاک را جلوی سیاوش سر میدهد و سرخوش میپرسد:
– حرص چی؟
چشم هایش را سمت سوگند سر میدهد.
– حرص رقصیدن این سلیطه رو داری میخوری؟
سیاوش مشتش را جلوی دهانش میگیرد و عصبی به پیست رقص اشاره میزند.
– عه عه عه… ببین بی پدرو! میخواد به سوگند دست بزنه.
آرش با تاسف سر تکان میدهد شات پر از الکلش را یک نفس بالا میرود.
– تا تو به خود درگیری مزمنت ادامه میدی، من برم یه قر ریز بدم و برگردم.
ناباور به رفتن آرش نگاه میکند.
داد میکشد:
– رفتی؟ ناموساً رفتی؟
خسته از نادیده گرفتن های آرش، بلندتر داد میکشد:
– گور پدرت!
شات کنیاک را سر میکشد و او هم سمت پیست رقص روانه میشود.
زیرلب می گوید:
– فکر کردین فقط خودتون بلدین برقصین؟
نگاهش را دور پیست میچرخاند و با خشمی نسبتاً کنترل شده خودش را بین سه دختری که از همه بیشتر جلب توجه کردهاند میاندازد.
نفس عمیقی میکشد و در دلش میگوید:
– منم بلدم…
جملهاش در ذهنش تمام نشده که یکی از دختران با لباسی نیم وجبی و موهای صورتی و آبی، دستش را دور گردنش حلقه میکند.
چشم سیاوش گرد میشود.
– یاقرآن…
قبل از اینکه فرصت تقلا کردن پیدا کند، دختر مو رنگی، دستش را با عشوه درون لباس سیاوش سر میدهد و خودش را به بدن سیاوش میچسباند.
دست دختر را میچسبد و محکم از درون یقهاش بیرون میکشد.
بلند میگوید:
– چخه بابا… چخه! تجاوز؟ تو روز روشن؟
صدای خندهی آرش از پشت سرش بلند میشود.
زیر گوشش کنایه میزند:
– د آخه برادر من، تو که مال این گوه خوریا نیستی… چرا ادا میای؟
چخه بابا چخه 😂😂 تجاوز تو روز روشننن 😂😂😂
سیا جونمممم
بیشتر میخواااااااااااااام😪
لطفا اگر میشه پارتای بیشتری بذارید
پارت نداریم قاصدکی ؟
پارت نداریم؟؟؟