رمان مربای پرتقال پارت ۵۷

4.6
(24)

 

 

 

 

 

سوگند به زور گیلاس مشروب را جلوی دهانش می‌برد.

کشدار حرف می‌زند:

 

– بخــــــور…

 

سیاوش با چشمانی که به زور باز نگهشان داشته، نگاهش می‌کند.

می‌نالد:

 

– دیگه نمی‌تـــونم… ولم کن!

 

سوگند چند لحظه بی حرف نگاهش می‌کند و بعد الکل را روی سرش خالی می‌کند.

بی توجه به داد اعتراض آمیز سیاوش، ذوق زده لبخند می‌زند و می‌گوید:

 

– خودم دادم به خوردت.

 

بین دیوانه بازی هایشان، آرش تلو تلوخوران به جمعشان می‌پیوندد.

سه قرص سفید را روی میز می‌ریزد.

 

بشکنی در هوا می‌زند.

 

– بردارید دوستان… بردارید عشق کنید.

 

سیاوش سرش را مماس با میز خم می‌کند.

یک چشمش را می‌بندد و چشم دیگرش را تا جایی که کم مانده حدقه چشمش به قرص بخورد، نزدیکش می‌کند.

 

– این چیه؟

 

آرش با نیش باز جواب می‌دهد:

 

– نمی‌دونم.

 

 

 

با حماقت کامل هر سه نفرشان، قرص سفید رنگ را می‌خورند.

ربع ساعت می‌گذرد و وقتی خبر خاصی نمی‌شود، ناامید وسایلشان را جمع و جور می‌کنند و با تاکسی سمت خانه‌ی آیلین راهی می‌شوند.

 

نیم ساعتی را در راه هستند که یکدفعه سوگند دستش را روی دلش می‌گذارد.

به خودش می‌پیچد و نالان می‌پرسد:

 

– بچه ها؟ شما تغیراتی احساس نمی‌کنید؟

 

آرش سر جایش وول می‌خورد.

 

– گلاب به روتون… دارم تو خودم دستشویی می‌کنم.

 

سیاوش سرش را از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌برد و عربده می‌کشد:

 

– الانه که بی شرف بشم… یکی بگه سریع تر برونه!

 

جلوی ساختمان که نگه می‌دارد؛ نمی‌دانند با سر سوار آسانسور بشوند یا با پا…

 

مثل جنگلی های سرویس بهداشتی ندیده، به محض اینکه آیلین در را برایشان باز می‌کند، هر سه نفرشان سمت سرویس بهداشتی هجوم می‌برند.

سوگند با زرنگی هرچه تمام خودش را درون دستشویی می‌اندازد.

 

– خانوما مقدمن…

 

آرش با مشت به در دستشویی می‌کوبد.

 

– من به گور همه کس و کارم بخندم اگه تو روبه چشم خانوم ببینم… بیا بیرون زنیکه!

 

 

سیاوش دو زانو روی زمین می‌نشیند.

در حالی که از سر و صورتش عرق می‌ریزد به زمین و زمان فحش می‌دهد.

 

– آرش… یه بار… آی…

 

سرش را روی پارکت های سرد می‌گذارد و مثل مار به خودش می پیچد.

با درد و زجر ادامه می‌دهد:

 

– فقط یه بار محض رضای خدا… آی… وای…

 

آرش سرش را محکم به در دستشویی می‌کوبد.

 

– الان دارم همه جا رو سبز قهوه‌ای می‌بینم… جون داداش بیا بعد از تخلیه دعوا کنیم.

 

سیاوش مشتش را محکم روی پارکت ها می‌کوبد و بلند داد می‌زند:

 

– فقط یبار به چخمون نده وقتی میریم پارتی! فقط یه بار! خواسته‌ی زیادیه؟

 

آرش کم مانده به گریه بیفتد.

با مشت به جان در می‌افتد:

 

– پدسگ… شلوارمو کثیف کردم بیا بیرون… اون مادر به خطا جای قرص روان گردان مسهل داده بود بهمون؟

 

سیاوش مثل کسی که نفس های آخرش را می‌کشد، به دیوار تکیه می‌دهد و تکه تکه می گوید:

 

– الله وکیلی مرگ بر اثر ترکیدن روده خیلی مضحکه… من نباید انقدر احمقانه بمیرم! سوگند بسه دیگه… بیا بقیه‌شو بعدا برو ادامه بده.

 

 

 

تلفن همراه سوگند زنگ می‌خورد.

چهارمین بار در طول یک ساعت اخیر بود که زنگ می‌خورد.

سوگند با استرس سیب نیم خورده‌ی درون دستش را روی میز می‌گذارد و سمت راه پله می‌دود.

سیاوش ریز به ریز حرکاتش را زیر نظر دارد.

نامحسوس به شانه‌ی آرش می‌کوبد و زیرلب می‌پرسد:

 

– چشه؟

 

آرش گیج از تلوزیون چشم می‌گیرد و سوالی به سیاوش نگاه می‌کند.

 

– چی می‌گی؟ کی؟

 

نچ کلافه‌ای می‌کشد و سرش را بیشتر زیر گوش آرش خم می‌کند.

 

– سوگند رو می‌گم. چرا انقدر استرس داره؟

 

با همان خونسردی مختص به خودش جواب می‌دهد:

 

– ها… سوگند! هیچی بابا فکر کنم باز سوگل و مامانش واسه تعطیلات عید می‌خوان بیان ایران.

 

سیاوش سریع اولین سوالی که به ذهنش می‌رسد را می‌پرسد:

 

– سوگل خواهرشه؟

 

آرش به نشانه تایید سر تکان می‌دهد و سیاوش دوباره با کنجکاوی بی انتهایش می‌پرسد:

 

– پس باباش چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x