چپ چپ نگاهش میکند.
– سیا تخلیه اطلاعاتی میخوای کنی میبینی حواسم نیست؟
از همان لبخند های معروفِ آرش خر کنش، میزند و دوباره میپرسد:
-باباشو بگو… آخرین سواله!
آرش دمق با پاپ کورن درون دستش بازی میکند و بی میل جواب میدهد:
– باباش خیلی سال پیش افتاده زندان… یه چیزی تو مایه ها حبس ابد خورده. دیگه خودت هم جر وا جر کنی لام تا کام حرف نمیزنم.خیلی کنجکاوی برو از خودش بپرس…
سیاوش میخواهد چیزی بگوید که سوگند از پله ها پایین میآید.
دستش را در هم قلاب میکند و مضطرب خطاب به دو نفرشان میپرسد:
– عمو جهان کجاست؟
سیاوش به نشانه ندانستن شانه بالا میاندازد و سیاوش مثل جغد دانا جواب میدهد:
– تو حرمسرا پیش فری جونشون هستن.
برخلاف همیشه واکنشی به شوخی آرش نشان نمیدهد و این قضیه کمی بیشتر از قبل جفتشان را نگران میکند.
نیم نگاهی به یکدیگر میاندازند و سیاوش از جا برمیخیزد.
سمت اتاق خواب جهانگیر پا تند میکند.
صدای ضعیف سوگند را میشنود:
– عمو سوگل زنگ زد… نگفتم ترکیه هستم. از صبح یه بند داره زنگ میزنه.
اینبار جهانگیر با صدای خواب آلود جواب میدهد:
– خیره عمو. چیشده؟
– میخوان بیان ایران… میدونید که طرز فکر سوگل رو؟ اگه میگفتم باهاتون تنهایی اومدم ترکیه یه قشرق راه مینداخت بیا و ببین.
– میدونم عمو… نمیخواد بگی بهش. کی میرسن ایران؟
صدای نفس منقطع و کلافهی سوگند را میشنود و پشت بندش صدایش را:
– امروز پرواز دارن… تا فردا شب ایرانن دیگه. من حتی نگفتم اصلا تهران نیستم! چیکار کنم؟
ایندفعه صدای فرانک بلند میشود:
– چیکار کنم نداره که! همین الان چمدونت رو ببند بلیط بگیر برگرد ایران. هممون بخوایم برگردیم طول میکشه…
جهانگیر مخالفت میکند:
– نمیشه که تو کشور غریب خودش تنها بره…
سوگند ناراحت است و سیاوش این را از صدایش میخواند.
– عمو اولین بارم نیست که تنها میرم یه جایی… حالا تا بلیط گیرم بیاد و برسم ایران و کارام رو بکنم خودش یه قرن طول میکشه.
– مجبورم یکی از پسرا رو باهات بفرستم…
سیاوش احساس میکند الان باید دخالت کند.
حتی اگر اتهام استراق سمع به پیشانیاش بخورد که خب، آن هم حقش است!
چند ضربه به چهارچوب در میزند:
– ببخشید… میشه بیام تو؟
– بیا تو…
مثل بچه های سر به زیر وارد اتاق میشود.
– ببخشید قصد نداشتم گوش وایستم. رد میشدم صداتون ر شنیدم گفتم منم یه موضوعی رو بگم.
هر سه نفرشان منتظر نگاهش میکنند که ادامه میدهد:
– منم باید برای کارهای دانشگاهم یک هفته مونده به اتمام تعطیلات برگردم ایران… امروز نرم فردا پس فردا حتما باید برگردم.
جهانگیر با خوشحالی دستانش را بهم میکوبد:
– کور از خدا چی میخواد؟
به قد و بالای سیاوش اشاره میزند:
– دو تا چشم بینا… برو باباجون دوتا بلیط برا همین امشب واسه خودت و سوگند بگیر.
سیاوش به سوگند نگاه میکند تا تاییدش را بگیرد.
سوگند لبخند خستهای به صورتش میزند.
– لطف میکنی…