زیپ چمدانش را میبندد و به آرش که بیخیال روی تخت لم داده، تشر میزند.
– پاشو خیکتو جمع کن ببین سوگند چیزی نمیخواد؟
چپ چپ به سیاوش نگاه میکند و صدایش را روی سرش میاندازد:
– سوگی جون… حاجی میگن خرده فرمایشی چیزی اگه داشتی به خودشون بگو. من فلج مادرزادم از جام نمیتونم بلند شم.
سیاوش با تاسف برایش سر تکان میدهد.
– خدا شفات بده!
آرش بی توجه به حرفش، با هیجان روی تخت مینشیند و دستانش را بهم میکوبد.
– سیا… جون من. من نیستم اونجا اگه یه وقت خواستین کابینت بازیای شمشیر کشیای چیزی کنید…
سیاوش حرصی بطری آب معدنی کنار دستش را برایش پرتاب میکند:
– لال از دنیا بری صلوات. از جلو چشام گمشو کنار شل مغز مالیاتی.
و از سوگند میپرسد:
– سوگند حاضری؟
سوگند گیج سرش را بلند میکند.
چند بار پلک میزند و آخر میپرسد:
– چی گفتی؟
سیاوش نمیداند چرا سوگند از وقتی خبر برگشت خانوادهاش را شنیده اینگونه دمق شده، اما مطمئن است تا دو سه روز آینده صد درصد دلیلش را میفهمد.
– میگم حاضری؟
به نشانه تایید سر تکان میدهد.
– بده چمدونت رو من میارم تو برو پایین خداحافظی کن.
سیاوش چمدان به دست از پله ها پایین میرود.
– خب ما دیگه رفع زحمت میکنیم.
آیلین با خوشرویی جواب میدهد:
– چه زحمتی؟ رحمت بودید شماها… بازم از این کارها بکنید بهم سر بزنید حتما.
سیاوش لبخند متینی به آیلین میزند و به احترام برایش سر خم میکند.
– خیلی لطف کردید بهمون انشاالله بشه جبران کنیم.
سوگند سمت آیلین میرود و صورتش را میبوسد.
– خیلی خوش گذشت عزیزم. تو هم بیا ایران حتما ما هم بشه جبران کنیم واست شاید که خوش بگذره بهت.
آیلین هم صورتش را میبوسد و چند تعارف دیگر تکه پاره میکنند.
آرش با لب های آویزان سیاوش را در آغوش میکشد.
– آه برادر…
سیاوش مشتی حوالهی شکمش میکند.
– خفه شو.
آرش لبخند عریضی به ضایع شدنش میزند.
– چشم. منم چند روز دیگه میام ایران که از دوریم دق نکنی.
سیاوش پوزخندی حوالهاش میکند.
– لازم نکرده والا! بمون هروقت بقیه اومدن تو هم بیا…
آرش هم مثل خودش پوزخند میزند:
– هه… فکر کردی نمیدونم دانشگاه رو بهونه کردی بری کابینت بازی؟
گردن آرش را میگیرد و جوری فشار میدهد و که دادش درمیآید.
– غلط کردم… آی… شکست بی وجدان.
دستش را از روی گردن آرش برمیدارد و چند ضربهای به شانهاش میزند:
– آفرین پسر خوب. دیگه از این غلطا نکنیا!
چرخی به چشمانش میدهد و سمت سوگند میرود.
– ولی من دو سه روز دیگه ایرانم خیالت تخت خواب اصلا! سوگی جونم. به سلامت بری…
سیاوش از لحن لوس آخر آرش، به نشانه انزجار صورتش را جمع میکند.
با جهانگیر و فرانک هم خداحافظی میکنند و سمت فرودگاه راهی میشوند.
هواپیما که فرود میآید، سیاوش سمت سوگند میچرخد.
صدایش میزند:
– سوگند؟
تکانی میخورد اما خسته تر از آن است که با یک بار صدا کردن بیدار شود.
دستش را روی شانهاش میگذارد و آرام تکانش میدهد.
– سوگند… پاشو رسیدیم.
لای چشمش را باز میکند و خواب آلود به سیاوش نگاه میکند.
– رسیدیم؟
سیاوش تک خندهای میزند و تکه میاندازد:
– والا رسیدن که چه عرض کنم… یکم دیگه دست دست کنی مسافرای پرواز بعدی سوار میشن!
مشتی حوالهی بازوی سیاوش میکند و کش و قوسی به تنش میدهد.
– ساعت چنده؟
سیاوش نیم نگاهی به ساعت مچی بزرگ طلاییاش میاندازد.
– پنج صبح دیگه!
لب های سوگند آویزان میشود.
– گشنمه…
سیاوش از جا بلند میشود و دستش را طرف سوگند دراز میکند.
– پاشو زودتر از اینجا بریم بیرون. باهم میریم صبحونه میخوریم.