رمان مربای پرتقال پارت ۶۰

4.4
(26)

 

 

ماشین جهانگیر را از پارکینگ فرودگاه برمی‌دارد و جلوی اولین سوپر مارکت نگه می‌دارد.

 

– تو بشین من جلدی برگشتم.

 

سوگند منتظر نگاهش می‌کند.

طولی نمی‌کشد که با دو تیتاپ و شیر کاکائو برمی‌گرد.

 

سوگند بلند اعتراض می‌کند.

 

– سیاوش؟ این چیه؟

 

سیاوش خسته غر می‌زند:

 

– توقع نداشتی که بردارم ببرمت کله پاچه بزنی تو رگ سر صبحی؟

 

سوگند دندان قروچه‌ای می‌رود و شیر و کیک را از دستش بیرون می‌کشد.

 

– برم عمارت؟

 

همانطور که نی شیر کاکائو را در دهانش می‌گذارد، جواب می‌دهد:

 

– آره بریم عمارت من وسایلامو جمع کنم بعد ببرم خونه‌م.

 

سیاوش سمت عمارت راه می‌افتد.

 

– تیتاپمو وا کن بذار تو دهنم. دارم رانندگی می‌کنم.

 

سوگند با صورت مچاله به تیتاپ نگاه می‌کند.

 

– خداوکیلی دیگه کیک نبود رفتی تیتاپ گرفتی؟ حس می‌کنم رفتم مجلس ختم. دارم غذای صلواتی می‌خورم.

 

سیاوش نیشخند می‌زند.

 

 

 

– لذتی که تو خوردن تیتاپ و شیر ساده هست تو هیچی نیست!

 

سوگند شیرکاکائوی خودش را جلوی صورتش تکان می‌دهد.

 

– پس چرا برا من شیر کاکائو گرفتی؟

 

در حالی که سعی می‌کند خنده اش را کنترل کند، شانه‌ای بالا می‌اندازد.

 

– خواستم احترام بذارم!

 

سوگند “نچ” بلند بالایی می‌کشد.

 

– نخیرم… بگو می‌خواستم بهت نچسبه! تو داداش همون آرش کرمکی هستی. من شما رو نشناسم باید سرمو بذارم زمین بمیرم.

 

سیاوش اینبار قهقهه‌اش را مخفی نمی‌کند و حق به جانب جواب می‌دهد:

 

– تو که می‌دونی دیگه چرا می‌پرسی؟

 

پشت چشم نازک می‌کند.

 

– برو عمارت ظهر شد.

 

کمی بعد، سیاوش ماشین را جلوی عمارت نگه می‌دارد.

 

– بفرمایید.

 

سوگند با عجله از ماشین پیاده می‌شود.

سیاوش ریموت در عمارت را می زند.

همانطور که با ماشین از جلویش رد می‌شود، سرش را بیرون می‌برد و می‌گوید:

 

– پشت سرم بیا تو تا در بسته نشده. دایه رفته مرخصی کسی نیست در رو وا کنه!

 

 

سوگند با چشم گرد شده سریع پشت سرش وارد حیاط می‌شود.

زیرلب با خودش حرف می‌زند:

 

– این بچه اینجوری نبودا… تنش به تن اون آرش گور به گوری خورده.

 

سیاوش از ماشین پیاده می‌شود و کش و قوسی به بدنش می‌دهد.

 

– الان برنامه چیه تیمسار؟

 

– هیچی دیگه فعلا مرخصی تا من برم وسایلامو جمع کنم، بعدش دیگه باز بیا کمکم ببریم خونه‌م چیزامو.

 

سیاوش با سر تایید می‌کند.

 

– اوکی. پس من می‌رم یه چرت بزنم.

 

و سمت اتاقش راه می‌افتد.

سوگند هم وارد اتاقش می‌شود.

با دیدن بازار شام مقابلش، “هین” بلند بالایی می‌کشد.

 

– هین… یا خود خدا. من اینجا رو چطوری جمع و جور کنم؟

 

با عذاب وجدان لبخند عمیقی می‌زند و سمت اتاق سیاوش می‌رود.

مثل همیشه، بدون در زدن در را باز می‌کند و با صحنه‌ی همیشگی، روبرو می‌شود.

سیاوش با بالا تنه‌ی برهنه و چشمان گرد شده به در زل زده است.

 

لبش را محکم گاز می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد.

 

سیاوش سریع تیشرتش را تن می‌زند و بلند بلند غرولند می‌کند:

 

– آقا این اگه تجاوز نیست پس چیه؟ حریم شخصیم از دستت حامله‌س سوگند.

 

 

 

بیشتر از این خودش و را کنترل نمی‌کند و یکدفعه از خنده می‌ترکد.

سیاوش همچنان مثل پیرزن های هشتاد ساله غر می‌زند:

 

– یه متر فضا بدون تعرض بده بهم شاید خواستم شورتمو عوض کنم نامسلمون.

 

سوگند فقط می‌خندد.

 

– نخند… د نخند سلیطه منو حرص نده.

 

سوگند با صدایی که رگه های خنده هنوز درش هویداست، می پرسد:

 

– لباس تنته نگاه کنم؟

 

سیاوش با یک لحن ” خر خودتی ” جواب می‌دهد:

 

– پوشیدم می‌تونی با خیال راحت نگاه کنی ارواح عمت؛ نیست که تاحالا دید نمی‌زدی.

 

سوگند با نیش باز نگاهش می‌کند.

 

– عرضم به خدمتتون… استراحتت کنکله. باید بیای کمکم.

 

قیافه‌ی سیاوش پنچر می‌شود.

 

– سگ تو این زندگی! مگه کنج عزلتم چش بود که منو از توش درآوردید؟ می‌ذاشتید همونجا کپک بزنم بمیرم.

 

سوگند سمت در هولش می‌دهد.

 

– برو نق نزن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x