ترانه با لوندی میخندد و ضربهای آرام به شانهی سیاوش میکوبد.
– وای… آقا سیاوش. رو نکرده بودید شوخ تشریف دارید.
سیاوش با غیض به جای دست ترانه نگاه میکند.
زیر لب زمزمه میکند:
– لاالهالاالله… بر شیطون لعنت. هی میخوام انسان باشم نمیذاره!
ترانه با کنجکاوی سرش را نزدیک صورت سیاوش میبرد:
– چی تلاوت فرمودید؟
سیاوش منزجر صورتش را درهم میکشد.
در دلش میگوید:
– زهر مار تلاوت فرمودم. ولمون کن جان بچت!
صدای لرزش موبایلش بلند میشود.
سوگند برایش نوشته:
” اگه خدای نکرده دلتون اومد و از خانوم والده دل کندید یه نظر هم به شوفر شخصیتون بکنید که زیر پاش علف سبز شد حضرت والا. ”
نیشش تا بناگوش چاک میخورد.
حرص را از تک تک کلمات پیام میخواند.
و در دلش ذوق میکند.
کاملاً بیمارگونه و جوری که ثابت میکند برادر بر حق آرش است!
ترانه همچنان کنجکاو در گوشی سیاوش سرک میکشد.
– اتفاقی افتاده؟
سیاوش در حالی که دوست دارد گوشی را در سر و صورت خودش خرد کند؛ نفس عمیقی میکشد و یک قدم عقب میرود.
– آره اومدن دنبالم. اگه اجازه بفرمایید زحمتو کم کنم.
ترانه پنچر شده لب میزند.
– به این زودی؟
سیاوش مجال حرف زدن بیش از این را به ترانه نمیدهد.
سمت پورشهی زرد سوگند پا تند میکند و در همان حال بلند خداحافظی میکند:
– خدا نگهدار شما…
به محض اینکه در ماشین را میبندد، سوگند مثل بمب میترکد:
– منت گذاشتید الان هم تشریف فرما شدید… میگفتی گاوی، گوسفندی، چیزی سر ببریم. شرمنده کردی بقران. الان هم میخواستی نیا! نه اصلاً اگه میدونی برو پایین ادامه صحبتاتو بکن…
سیاوش حرفش را قطع میکند:
– یاواش بابا… چته تخته گاز گرفتی؟
سوگند با چشمانی قرمز نگاهش میکند.
– ترتر جون بودن؟
سیاوش نیشخند جذابی میزند.
نمایشی دستی به موهایش میکشد و حرص درآر میگوید:
– برای شما خانوم علوی!
سوگند دندان قروچهای میرود و گاز را تا آخر فشار میدهد.
– یه خانوم علویای من نشونت بدم. یه من روغن داشته باشه. با همون خانوم علویت هم میرفتی خونه دیگه… نوکر یامفت استخدام کردی؟
سیاوش لبش را بامزه گاز میگیرد:
– نه… نفرمایید. شما تاج سری!
سوگند نق میزند:
– بخوره تو فرق سرت همون تاج…
سیاوش با لبخند در رفته، بحث را عوض میکند:
– حالا شما به اعصاب خودت مثلث باش. خواهرت اینا چه خبر؟ خوبن؟
سوگند چپ چپ نگاهش میکند.
– از احوال پرسیای شما…
کشدار ” نچ ” بلندی میگوید:
– نچ… تو چرا از دنده چپ بلند شدی امروز؟ همیشه خوش اخلاق بودیا!
سوگند دنده را عوض میکند.
انگار که با خودش حرف میزند اما سیاوش هم میشنود:
– والا ما همیشه خوش اخلاقیم اگه بعضیا بذارن!
سیاوش با شیطنت میپرسد:
– الان من چیکار کردم؟ میشه بگی خودمم بدونم؟
– بگو چیکار نکردی! یه ساعته علافم کردی.
یک تای ابرویش را بالا میاندازد.
– پس الان فقط به خاطر دیر کردنمه دیگه؟ اصلاً هم حسودیت نشده؟
بلند بلند و حرصی قهقهه میزند.
– کی؟ من؟ به اون دوزاریِ ملخ اندام؟ هه… برو عمو… برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
اینبار قهقههی سیاوش بلند میشود.
با خونسردی میگوید:
– باشه حالا چرا به بنده خدا توهین میکنی؟ غیر از اینه حسودیت شده؟
سوگند در حالی که دوست دارد سر سیاوش را سر نیزه بزند، میخندد.
– من فقط دلم به حال سلیقه شخمی تو سوخته. همین! بعدشم، توهین نکردم عزیز من حقیقت ها رو تو صورتت تف کردم.
صورتش را سمت سیاوش میچرخاند و محکم تکرار میکند:
– تف!
سیاوش با همان نیش تا بناگوش در رفتهاش، کف دستش را روی صورتش میکشد.
– آبیاریم کردی حاج خانم.
سوگند پوزخند میزند.
– باید کودیاریت میکردم. حیف آب!
و ماشین را جلوی در عمارت نگه میدارد.
– شرت کم.
سیاوش غش غش میخندد.
از ماشین پیاده میشود.
سرش را خم میکند.
– زحمت کشیدید بانو…
سوگند مهلت نمیدهد جملهاش را تمام کند.
ماشین را از جا میکند و در کسری از ثانیه، انتهای پیچ کوچه گم میشود…
سیاوش با تفریح سرش را تکان میدهد و همانطور خندان وارد عمارت میشود.
– قشنگ معلومه سوخته. آی خدا… دم این دختره هم گرم ولی روزمونو ساخت.
تمام حال خوشش فقط تا دم در ورودی سالن خوش است.
به محض باز کردن در، دوباره لبخند از لبش پر میکشد.
و با دیدم دوبارهی عمارت بی روح، صورتش آویزان میشود.
– نه به اون موقع که تو شلوغی حالم بد میشد، نه به الان که سه روزم نیست تنهام؛ حس شب اول قبر دارم!
پارت ۶۳کووو😭😭😭