همه که مینشینند، جهانگیر آرام زیر گوش سیاوش میپرسد:
– بابا جان… شما اینجا دقیقا چه غلطی میکنی؟
با لبخند به جهانگیر خیره میشود که حرصش را دربیاورد.
– اومدم تعیین تکلیف و در بعضی موارد تهدید کنم.
جهانگیر هم مثل خودش لبخند میزند.
– بابا جان شما غلط میکنی….
سیاوش لبخندش را بیشتر کش میدهد.
– وقتی کردم میفهمی!
جهانگیر یکدفعه جدی میغرد:
– پسره نره خر اندازه خرس گنده شدی این بچه بازیا چیه درمیاری خواستگاری خواهرتو خراب میکنی!
سیاوش منظور دار میگوید:
– جهانگیر خان یبار دیگه بگو خواهرت تا من رابطم با سوگند رو با رسم شکل نشونت بدم…
چشم جهانگیر گرد میشود.
– بی حیای بی آبرو… تنت به تن اون گور به گوری آرش خورده اینطوری شدی دیگه! وگرنه تو که این نبودی…
سیاوش خونسرد ابرو بالا میاندازد و دست به سینه و خونسرد به مراسم خیره میشود.
پدر شهاب رو به جهانگیر میگوید:
– آقا صرافیان شما بزرگتری… شما بفرمایید.
جهانگیر دستش را روی سینهاش میگذارد و ادای احترام میکند.
– خواهش میکنم کاظمی جان… صاحب اختیارید.
– استدعا دارم. بفرمایید.
سیاوش هم با پوزخند نظارهگر تعارف تکه پاره کردنشان هست.
سوگل مشکوک به خواهش نگاه میکند.
احساس میکند یک جای کار میلنگد.
سوگندی که رفته بود با شهاب صحبت کند، با سوگندی که برگشت زمین تا آسمان فرق داشت!
جهانگیر رو به سوگند میگوید:
– سوگند جان؟ صحبتاتون رو کردید؟
در دلش میگوید:
– انشاالله که به تفاهم نرسیدید. سیاوش هم که کم کم داره عقل میاد.
سوگند اما با لبخند جواب میدهد:
– آره عمو… قرار شد من و آقا شهاب یه مدت باهم بگردیم تا بفهمیم باهم تفاهم داریم یا نه!
جهانگیر وا رفته نگاهش میکند.
دوباره در دلش میگوید:
– این دختره چرا انقدر آیکیوش پایینه؟
بی میل سر تکان میدهد و به رسم ادب میگوید:
– پس دهنمونو شیرین کنیم؟
سیاوش دخالت میکند.
مسخره با لحن جهانگیر میگوید:
– بابا جان قرار شد بگردن تا بفهمن تفاهم ندارن….
یکدفعه متوجه حرفش میشود و سریع سعی میکند جمعش کند.
– یعنی تفاهم دارن یا ندارن! دیگه شیرینی چی میگه این وسط؟
جهانگیر چشم غرهای به سیاوش میرود.
از بین دندان های چفت شده آرام میغرد:
– دهنتو میبندی یا ببندمش؟
سیاوش هم عین خودش آرام میغرد:
– دستپخت شماس این مصیبتا…
جهانگیر تای ابرویی بالا میاندازد و با خنده تصنعی رو به جمع که هاج و واج به سیاوش نگاه میکنند میگوید:
– سیاوش به عنوان برادر بزرگتر سوگند یکم نگرانه این وصلته….
سیاوش مشتش را محکم فشار میدهد و سعی میکند بیشتر از این آبروریزی نکند.
فقط منتظر است خانواده کاظمی بزرگ شرشان کم شود تا از تک به تک افراد خانه در مورد قضیهی خواهر و برادری زهر چشم بگیرد….
هر چه که باشد خون جهانگیر در رگ هایش غلیان میکرد.
خانواده کاظمی را تا دم در همگی همراهی میکنند.
سیاوش مثل بچه های بیش فعال یک جا بند نمیشود.
تمام جانش را استرس، حرص و عصبانیت فرا گرفته.
به محض بسته شدن در و خداحافظی آخر با خانواده کاظمی سیاوش سمت تک تکشان برمیگردد و تهدید آمیز میگوید:
– یه بار دیگه یکی تو این خونه بگه من داداش سوگندم دست میندازم دهنشو جر میدم. ملتفت شدین یا بیشتر توضیح بدم؟
جهانگیر چشم غرهای خرج سیاوش میکند و همانطور که عصبی سمتش میرود میگوید:
– چه غلطی میکنی پدرسگ؟
سیاوش تخس تکرار میکند:
– دهنشو جر میدم.
سوگند خودش را بین سیاوش و جهانگیر میاندازد.
قبل از اینکه عصبانیت جهانگیر گل کند بلند میگوید:
– تو رو خدا بسه…
و سمت سیاوش میچرخد.
دستش را تخت سینهاش میگذارد و آرام میگوید:
– باز شر نشو…
و در دلش میگوید:
– شانس منه جلو سوگل اون روی هرگز رو نکردهش رو هی نشون میده؟
سیاوش سرش را در صورت سوگند خم میکند و لب میزند:
– من شر نمیشم… نه تا وقتی که با اون مرتیکه کاظمی پا نشی بری بیرون.
جهانگیر سر سیاوش داد میکشد:
– د به تو چه بچه که سوگند با کی میره بیرون یا نمیره؟
سیاوش سینهاش را جلو میدهد تا با پدرش دعوا کند که سوگند با التماس دوباره اینبار به جهانگیر میگوید:
– عمو تو رو خدا… خواهش میکنم. به خاطر من شما بزرگتری کوتاه بیا.
فرانک و سوگل هم در سکوت نظاره گر نمایش به راه انداختهی سیاوش و جهانگیر بودند…
جهانگیر چپ چپی نگاه به سیاوش میاندازد و و سمت عمارت راه میافتد.
و در همان حال خطاب به سیاوش میگوید:
– گور پدرت.
سیاوش هم متعاقبا بلند داد میکشد:
– گور پدرم!
سوگل سرزنش آمیز خطاب به سیاوش میگوید:
– آقا سیاوش شما هم کوتاه بیا دیگه. زشته بزرگتره.
سیاوش دهانش را چندبار باز و بسته میکند و متفکر نگاهش را بین سوگل و سوگند میچرخاند.
به خاطر سوگند هم که شده، ساکت میشود.
سرش را پایین می اندازد و تنها یک کلام میگوید:
– بله چشم…
پارت بعدی این رمان کی میاد ؟