سیاوش انگشت اشارهاش را جلوی بینیاش میگیرد و با جدی ترین لحن ممکن میگوید:
– هیس… پانتهآ ها فریاد نمی زنند!
آرش نیشخندی میزند و جواب میدهد:
– فعلا که پانتهآ ی جمعمون تویی چون مسلمه داری جر می زنی و دقیقا به همون چیزی فکر کردی که گفتم.
دایه به دادش میرسد.
– بیاین پسرا صبحونه رو چیدم بخورید زودتر.
سیاوش با لبخند و خیلی جنتلمن کمی خم میشود و دستش را برای آرش دراز میکند:
– افتخار میدید پرنسس پانتهآ؟
آرش با عشوهای خرکی از جا بلند میشود و ” ایش ” کشداری می گوید.
پشت چشم برای سیاوش نازک میکند و درحالی که در نقشش فرو رفته، سمت شهاب میرود.
– نچ… هیچم افتخار نمیدم.
بی هوا دستش را دور بازوی شهاب حلقه میکند.
– به شهاب جونم افتخار میدم اصلاً!
چشمکی حوالهی شهاب میکند و با عشوه لب میزند:
– بریم عشقم.
شهاب در حالی که احساس میکند دو برادر از بیماری دو قطبی رنج میبرند و البته کمی هم به دوجنسه بودن آرش شک میکند، لبخندی تصنعی بر لب میآورد.
با من و من لب میزند:
– چیز… من… منتظر سوگند خانومم. صبحانه صرف شده شما بفرمایید.
اما آرش پرروتر و بیخیالتر از این حرف هاست که با یک حرف شهاب کوتاه بیاید.
دستش را مثل وحشی های آمازونی به زور میکشد.
– نچ نمیشه که… من بدون تو غذا از گلوم پایین نمیره.
سیاوش هم خرسند از اینکه برادر کوچکش بازی را به دست گرفته و نهایت عذاب را برای شهاب به ارمغان می آورد، ریز ریز میخندد و پشت سرشان راه میافتد.
سر میز مینشینند.
هنوز لقمهی اول را شروع نکرده، سوگند عین برج زهرما وارد میشود.
نامفهوم چیزی مثل ” سلام ” زیر لب زمزمه می کند و انتهایی ترین قسمت میز مینشیند.
شهاب با خوشحالی حاکی از دیدن سوگند از جا می پرد و میگوید:
– سلام سوگند خانوم… صبحتون بخیر.
سوگند با حالتی افسرده سرش را بالا میآورد و بی حرف نگاهش میکند.
پس از چندثانیه ذهنش پاسخ میدهد و تنها به کله تکان دادنی اکتفا میکند.
شهاب وارفته روی صندلی مینشیند.
آرش همانطور که دو لپی غذا میخورد، خونسرد دستی به شانهی شهاب میزند.
– عیب نداره عسیسم… عادت میکنی.
نگاه میرغضبی سیاوش که عایدش میشود، سریع حرفش را اصلاح میکند:
– که امیدوارم عادت نکنی به حق امامزاده بیژن.
سیاوش خیره خیره به سوگند نگاه میکند.
سوگند هم نامردی نمیکند و حتی به روی خودش هم نمیآورد که سنگینی نگاه سیاوش تا عمق جان و استخوانش رسوخ کرده…
سیاوش برای سنجیدن وخامت اوضاع یک لیوان شیر از جلوی خودش برمیدارد و سمت سوگند میبرد.
کنارش مینشیند و با احتیاط لیوان را جلویش میگذارد.
– شیر هم بخور…
سوگند بلافاصله از بین دندان های چفت شده میغرد:
– کوفت بخورم.
آرش مشکوک نگاهش را بینشان می چرخاند.
چشمش را ریز میکند و پرسشی می گوید:
– باز چیکار کردین شما دوتا که اینطوری زدین به تیپ و تاپ هم؟
سوگند سرش را یک ضرب بالا میآورد و با تمام حرص و دق دلیاش از بی توجهی سیاوش، جواب میدهد:
– از خان داداشت بپرس.
آرش نگاه پرسشیاش را از سوگند برمیدارد و به سیاوش میدوزد.
جفت ابروی سیاوش بالا میپرد.
ناباور به سوگند زل میزند.
– جون من؟ بگم؟
سوگند تخس نگاهش میکند.
– بگو…
سیاوش گردنش را کج میکند و با تفریح نیشخندی میزند.
– اوکی… هرجور صلاحه!
آرش بی حوصله میگوید:
– د بگو دیگه.
سیاوش سر کج شدهاش را با همان حالت کمی میچرخاند و مستقیم به شهاب خیره میشود.
با خباثت لب میزند:
– ساعت پنج صبح سوگند خانم اومده بود تو اتا…
سوگند که تا آن لحظه باورش نمیشد سیاوش واقعا بخواهد جریان را تعریف کند، با شنیدن حرف هایش هول شده سمتش هجوم میبرد و جفت دستش را روی دهانش میگذارد.
چشم های تخسش، حالا رنگ التماس به خودشان گرفته بودند.
– نگو… باشه… باشه… تو خوبی! نگو دیگه!
آرش بی اختیار بهت زده از دهانش میپرد:
– باز کابینت بازی کردین بی شرفا؟
سر سوگند و سیاوش یک ضرب سمتشان میچرخد.
یک سکتهی خفیف در صورت جفتشان هویدا میشود.
آرش هم به محض اینکه میفهمد جلوی شهاب چه سوتی عظیمی داده است، دستش را محکم روی دهانش میکوبد.
شهاب مشکوک میپرسد:
– جسارتا کابینت بازی چیه؟
سیاوش و سوگند که کلا در افق محو شده بودند.
میماند آرش، که خودش باید گندش را جمع میکرد.
با لبخندی سکتهای تر از صورت سوگند و سیاوش جواب میدهد:
– هیچی والا این دوتا یهو نصف شبا میزنه به سرشون میان در کابینتا رو باز و بسته میکنن هم دیگه رو میکوبن به کابینت ها…
و بعد نیشش را تا بناگوش باز میکند.
– یک مردم آزارهایی هستن نصف شبا… هرچی میگم منم بذارید بیام بازی، نمیذارن بی شرفا!
در بین حرف زدنش یک سوتی بدتر از قبلی میدهد.
و با خنده میگوید:
– تازه یبار مچشون حین کابینت بازی گرفتم. ازشون فیلمم دارم.
چشم سیاوش گرد میشود.
زیر گوش سوگند زمزمه میکند:
– این هنوز فیلمی که اون دفعه ازمون گرفت رو پاک نکرده؟
سوگند با دهان باز به سیاوش نگاه میکند.
– الان آبرومون رو میکنه خشتک عثمون علم میکنه.
سیاوش با همان حالت گیج و منگ اصلاح میکند:
– پیرهن عثمانه اون نه خشتکش بزرگوار.
سوگند عاقل اندر سفیه نگاهش را به سیاوش میدوزد.
– الان شدی ملا نقطهای برا من؟ تو این وضعیت که نمیدونیم آرش چه گلی میخواد به سرمون بگیره واقعا وقت گیر آوردی؟
آرش با نیش باز سرش را داخل گوشیاش میکند و میگوید:
– آره بذار بگردم.
سوگند بازوی سیاوش را چنگ میزند.
– به خدا این منگل خان کمر همت بسته کل خاندانو به باد بده.
سیاوش در حالت آماده باش نگاهش میکند.
– نه کمین کردم تا گوشیشو سمت اون مرتیکه برد با یه ضربه تو گردنش بیهوشش میکنم. نترس موقیت تحت کنترله!