رمان مربای پرتقال پارت ۸۲

4.5
(21)

 

 

آرش همانطور که با شادی مضاعف گوشی‌اش را بالا و پایین می‌کند تا به قول خودش صحنه‌ی کابینت بازی یا همان بوسه‌ی سوگند و سیاوش را که تمام و کمال ضبط کرده بود نشان شهاب بدهد؛ یک دفعه به خودش می‌آید.

 

با چشم گرد شده به صفحه‌ی موبایل خیره می‌شود و کم کم اخم هایش درهم می‌رود.

 

سوگند و سیاوش نفسشان را با خیال راحت بیرون می‌فرستند.

سیاوش لب می‌زند:

 

– خب… خدا بخواد ویندوزش اومد بالا!

 

آرش با همان اخم های درهم سمت شهاب می‌چرخد و می‌غرد:

 

– نخیرم. نمی‌شه ببینی‌! کی گفته می‌تونی رازهای خانوادگی ما رو ببینی؟ سر پیازی یا ته پیاز؟

 

دوباره لبخند رضایت بخش روی لب های سیاوش می‌نشیند.

 

– خب خداروشکر… داداش گلم برگشت.

 

سوگند دستش را روی پیشانی‌اش می‌گذارد و خسته از کشمکش های اول صبح از پشت میز بلند می‌شود.

 

– آقا شهاب اگه صبحانتون رو میل کردید بریم دیگه.

 

سیاوش با حرص نگاهش می‌کند.

 

– به سلامتی کجا می‌خواید برید؟

 

 

 

سوگند کنار گوشش خم می‌شود و با لبخند پچ می‌زند:

 

– به سیاوش های قاموس دار ربطی نداره جناب.

 

و پشت چشمی برایش نازک می‌کند و سمت در می‌رود.

بلند می‌گوید:

 

– آقا شهاب من دم در منتظرتونم تشریف بیارید.

 

شهاب با ذوق از جا برمی‌خیزد و با خداحافظی سرسری دنبال سوگند راه می‌افتد.

 

آرش متفکر به راه رفته‌ی سوگند چشم می‌دوزد و می‌گوید:

 

– این با تو مشکل داشت… چرا با من خداحافظی نکرد؟

 

سیاوش پوزخند حرصی‌ای می‌زند و عصبی یک تکه نان بزرگ در دهانش می‌چپاند.

 

– چون مریضه… مرض داره!

 

آرش نگاهش را از جای خالی سوگند می‌گیرد و به سیاوش زل می‌زند.

 

– به سلامتی حدسم درست بود؟ چرا زندگی شما دوتا انقدر حول محور کابینت بازی می‌چرخه؟ حتی منی که پلی بوی دو عالم محسوب می‌شم انقدر از این کارای خاک تو سری نمی‌کنم که شما می‌کنید.

 

سیاوش بی توجه به روضه های سیاوش گوشه‌ی لبش را می‌جود و یکدفعه از جا می‌پرد.

 

– پاشو آرش… پاشو تا اینا بیان من خل شدم. سوییچ ماشینمو بردار جلدی بپر دم در ماموریت تعقیب و گریز داریم.

 

 

 

خیلی ریز و نامحسوس به دنبال ماشین شهاب راه می‌افتند.

یک ساعت از تعقیب و گریزشان می‌گذرد و شهاب همچنان سمت مقصد می‌راند.

آرش روی صندلی ماشین لم می‌دهد و بی حوصله می‌گوید:

 

– بقرآن این مشنگ راه گم کرده… یه ساعته داره دور خودمون می‌چرخونتمون.

 

سیاوش اما متفکر آرنجش را به لبه‌ی پنجره تکیه می‌دهد و انگشت اشاره‌اش را روی لبش می‌گذارد.

 

– نچ… دور خودش نمی‌چرخه. داره می‌ره کوهپایه.

 

گردن آرش صد و هشتاد درجه سمتش می‌چرخد.

 

– نه مرگ آرش راست می‌گی؟

 

سیاوش شانه‌ای بالا می‌اندازد.

 

– حسم اینطوری می‌گه. طرف خیلی اتو کشیده و بچه مثبته. احتمالا می‌خواد ببرتش کوهنوردی اول صبحی.

 

آرش با لبخندی ملیح، کف جفت دستش را بهم می‌چسباند و به سقف ماشین زل می‌زند.

 

– اوستا کریم دسخوش… یه کار کردی سوگند در بدو ورود از پسره متنفر شه.

 

سیاوش امیدوار نگاهش می‌کند.

 

– یعنی می‌شه؟

 

– عاشق تو؟ خیر.

 

 

سیاوش صورتش را درهم می‌کشد و با انزجار از آرش رو برمی‌گرداند.

 

– وی وی وی… مرتیکه نمکدون. خجالت بکش سی سالت داره می‌شه دیگه.

 

آرش دستی به انتهای موهای خیالی بلندش می‌کشد و با ناز برایش گوشه چشم نازک می‌کند.

 

– دلت هم بخواد.

 

کمی در سکوت سپری می‌کنند و دوباره آرش سر حرف را باز می‌کند.

 

– امشب میای مهمونی؟

 

سیاوش نیشخند صداداری می‌زند.

 

– باز قراره ببرنمون کدوم کلانتری؟

 

– حاجی به من چه تو قدمت شومه تو هر محفلی پا می‌ذاری پلیس می‌ریزه؟

 

سیاوش سرش را بالا می‌اندازد.

 

– نچ… نمیام.

 

دوباره آرش چپ چپ نگاهش می‌کند و صورتش را سمت پنجره می‌چرخاند.

 

– جهنم… می خوام نیای.

 

دوباره لحظاتی با یکدیگر قهر می‌کنند و پس از چند ثانیه، اینبار سیاوش می‌گوید:

 

– بریم مسافرت.

 

 

آرش بلافاصله می‌خواهد تلافی کند اما وسط راه متوجه می‌شود که سیاوش بعد از قرنی پیشنهاد سفر داده.

پوزخندی می‌زند و دوباره تکرار می‌کند:

 

– جهنم… یه مو از خرس کندن غنیمته! بریم.

 

– کجا بریم حالا؟

 

آرش با ذوق دستانش را بهم می‌کوبد.

 

– تایلند. الان هوا جون می‌ده بری تایلند. ماساژ بگیری…

 

سیاوش چشمش را ریز می‌کند و با چندش می‌گوید:

 

– لازم نکرده… می‌بریمون ایدز میدز هم می‌گیریم. دیگه بیا و درستش کن.

 

آرش حق به جانب جواب می‌دهد:

 

– مگه کنترل خودتو نداری مرد؟

 

سیاوش با گفتن:

 

– حالا بهش فکر می‌کنم.

 

بحث را خاتمه می‌دهد.

 

حدسش صاف روی هدف می‌نشیند و شهاب ماشینش را جایی نزدیک به کوهپایه پارک می‌کند.

سیاوش هم با فاصله همین کار را می‌کند.

 

آرش با التماس نگاهش می‌کند.

 

– نمی‌خوای که پیاده ببریمون دنبال این دوتا بز کوهی عاشق؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x