رمان مربای پرتقال پارت ۸۳

4.1
(21)

 

سیاوش تلفن همراهش را از جلوی ماشین برمی‌دارد و پیاده می‌شود.

 

– یالا وقت تلف نکن گمشون می‌کنیم. بیا پایین.

 

آرش عین پیرزن های نود ساله یک بند غر می‌زند و از ماشین پیاده می‌شود.

سلانه سلانه کنار سیاوش راه می‌رود و همچنان می‌غرد:

 

– یکی دیگه عاشق می‌شه، خفتش رو ما باید بکشیم. خب خودت بیفت دنبالش. منو چرا دراز کردی آوردی دنبال خودت؟

 

سیاوش دستش را پشت کمرش می‌گذارد و رو به جلو هولش می‌دهد.

 

– راه بیفت کم حرف بزن!

 

آرش را کشان کشان به دنبال خودش می‌برد.

آرش هم در اعتراض به این عمل ضد انسانی سیاوش می‌گوید:

 

– به سوگند می‌گم تعقیبش می‌کردی!

 

سیاوش به قدم هایش سرعت می‌بخشد و با ملایمت تمام پاسخ می‌دهد:

 

– تو غلط می‌کنی.

 

– حق السکوت منو بده حداقل… عین گاو شخمی داری می‌کشیم.

 

سیاوش پس از لحظه ای فکر کردن پاسخ می‌دهد:

 

– اوکی شب باهات میام مهمونی…

 

 

شهاب یک بند حرف می‌زند و سوگند پی در پی نفس عمیق می‌کشد تا نکند طی یک جنون آنی دستش به خون آغشته شود.

 

– تحصیلات دانشگاهتون چیه سوگند خانوم؟

 

سوگند چند لحظه میرغضبی نگاهش می‌کند.

در ذهنش یک دور سلاخی‌اش می‌کند و در نهایت وقتی احساس می‌کند می‌تواند کمی از فشاری که می‌کشد را کم کند، لب از لب باز می‌کند.

 

– وکیل پایه یک دادگستری هستم.

 

چشمان شهاب قلبی می‌شود.

 

– چه عالی… منم…

 

قبل از اینکه یک ساعت هم مغزش را برای رشته‌ی تحصیلی‌اش تیلیت کند با لبخندی مصنوعی حرفش را قطع می‌کند:

 

– میون کلامتون آقا شهاب… من خیلی تشنمه، لطف می‌کنید برام یه آب معدنی کوچیک بگیرید؟ ممنون می‌شم.

 

به بهانه‌ی آب معدنی می‌خواهد چند دقیقه هم که شده شرش را بکند.

شهاب زیادی خوب است و برای سوگندی که طعم پسر بد را چشیده بود، خوب قابل تحمل نبود!

 

شهاب با خوشرویی اطاعت می‌کند.

 

– الساعه… شما امر کن.

 

 

به محض رفتن شهاب، برادران ارازل از پشت سر سوگند ظاهر می‌شوند.

 

– می‌بینم که خوب باهم جیک تو جیک هستید…

 

شانه‌ی سوگند از ترس بالا می‌پرد.

 

– یاخدا… شما اینجا چیکار می‌کنید؟

 

سیاوش بی حرف نگاهش می‌کند و آرش با لوده بازی خودش را آویزان سیاوش می‌کند.

 

– با عشقم اومدیم قدم بزنیم.

 

اخم های سوگند در هم می‌رود.

مخاطبش را سیاوش قرار می‌دهد.

 

– این ایده احمقانه تعقیب و گریز مال تو بود نه؟

 

سیاوش در کمال خونسردی تای ابرویی بالا می‌اندازد.

 

– متوجه نمی‌شم از چی صحبت می‌کنی!

 

سوگند دندان هایش را عصبی روی هم می‌سابد.

 

– کمر همت بستی سیاوش یه تنه گند بزنی تو آبرو جهانگیر خان…

 

با همان خونسردی اعصاب خرد کن نگاهش می‌کند.

آرش به جایش جواب می‌دهد:

 

– تو شور جهانگیر رو نزن… اون خودش رسوای جهانه!

 

سوگند با استرس به راه رفته‌ی شهاب نگاه می‌کند.

 

 

– برید دیگه… چی می‌خواید اینجا؟

 

آرش با تفریح می‌گوید:

 

– سوگند شب آرکان مهمونی گرفته میای؟

 

چشم سوگند برق می‌زند.

سیاوش سریع با نارضایتی می‌گوید:

 

– اینو چرا سرخود دعوت کردی؟ این بیاد من نمیام!

 

چشم سوگند گرد می‌شود.

 

– سلطان اعتماد به سقف جهان… دنبالم راه افتادی تعقیبم می‌کنی برام طاقچه بالا هم می‌ذاری؟ روتو برم مرد!

 

آرش لبش را گاز می‌گیرد تا از خنده منفجر نشود.

چون حق صدرصد با سوگند بود.

اما اگر کوچک ترین لبخندی بر لب می‌آورد، سیاوش پدرش را می‌سوزاند و خودش را به قطعات نامساوی تقسیم می‌کرد.

سیاوش چرخی به چشمانش می‌دهد بی توجه به حرف سوگند می‌گوید:

 

– به هرحال توی اون خراب شده یا جای منه یا جای تو…

 

سوگند مسخره‌اش می‌کند.

 

– آره که باز مست کنی آلبالو گیلاس بچینی ببرنتون کلانتری زنگ بزنی التماس که بیام درتون بیارم.

 

سیاوش پوزخند بلند بالایی می‌زند.

 

– زهی خیال باطل! تو بیای من نمیام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x