–
هیش… هیچی نگو.
سرش را روی صورت سوگند کج میکند و با مکث کوتاهی لب هایش را به غارت میبرد.
عمیق میبوسد و میبوسد تا جایی که نفس جفتشان به شماره میافتد…
نفسی میگیرد و خمار لب میزند:
– بسه هرچی حرف زدیم. الان فقط منو ببوس. دلم برا طعم لبات تنگ شده بود…
و دوباره لب های سوگند را به کام میگیرد.
سوگند دستش را درون موهای لخت سیاوش سر میدهد و همراهیاش میکند.
با شور، با اشتیاق، با عشق…
سیاوش چند لحظه عقب میکشد.
نفسش را بیرون میفرستد و به چشمان منتظر سوگند خیره میشود.
دستش را آرام سمت گردنش میبرد.
با حرکتی نرم و آهسته شالش را از دور گردنش میکشد.
سرش را بین گردن و شانهی سوگند میگذارد و عمیق بو میکند.
عطر گل یاسی که هنوز نفهمیده بود بوی عطرش است یا شامپو و نرم کنندهاش، حالا براش بهترین عطر جهان شده بود.
لب هایش را آرام روی گردن سوگند میگذارد و با نرمی پوست سفیدش بازی میکند.
سوگند نفسش را لرزان بیرون میفرستد و پیراهن مردانهی سیاوش را چنگ میزند.
از شدت آدرنالین بالایی که در خونش ترشح میشود، احساس میکند هرلحظه ممکن است از حال برود.
هر دو در عالمی دیگر سیر میکنند که در اتاق بی هوا باز میشود.
– بینگو! گرفتمتون…
آرش مثل همیشه در نقش خروس بی محل ظاهر شد.
سیاوش و سوگند در همان حال خشک میشوند.
سیاوش زبانش را روی لبش میکشد و سمت آرش میچرخد.
با حالی خراب از عیش نوش شدهاش میغرد:
– چی میخوای؟
آرش آرنجش را به چهارچوب در تکیه میزند و حق به جانب جواب میدهد:
– من عذر میخوام که شما اومدی سوگندو برا نهار صدا کنی. الان دیگه وقت شامه. بیا گشنمونه ادامش رو بذارید برای بعدا.
سوگند با حسی که برایش تازگی دارد، چیزی مثل خجالت، سرش را به سینهی سیاوش میفشارد.
آرام و بی حال، طوری که فقط سیاوش بشنود لب میزند:
– آرشو بفرس بره فشارم افتاده…
لبخند ماتی روی لب های سیاوش ظاهر میشود.
حلقهی دستش را دور کمر سوگند تنگ تر میکند و رو به آرش میگوید:
– برو اومدیم.
آرش در کمال بی حیایی تکه میپراند:
– والا میترسم تو این حال خراب ولت کنم نه ماه دیگه عمو بشم. پاشو بیا باهم میریم.
اخم های جهانگیر درهم میرود.
– چی شده مگه؟
آرش خندهی استارت مانندی سر میدهد و با لودگی میگوید:
– مناسب سنتون نیست.
چشم همه گرد میشود.
دوزاری سوگل از همه زودتر میافتد و حدس میزند که آرش در اتاق سوگند با صحنه های ناجوری مواجه شده باشد.
برای حفظ آبروی نداشتهی خواهر و سیاوش سعی میکند آرش بی آبرو را از وسط معرکه جمع کند.
– آرش میانشون دیگه؟ چرا شرق و غرب حرف میزنی!
آرش دوباره مرموز میخندد.
– والا فکر کنم تا شب گیر باشن.
همان موقع سیاوش از پشت سرش ضربه پس گردنش میزند و صندلی کنارش را بیرون میکشد.
– چرا شهین مهین میبافی بچه؟
جهانگیر با تاسف برایش سر تکان میدهد.
زیر گوش فرانک میگوید:
– بیا خانوم ببین بچتو… اسکل تحویل جامعه دادیم. من هی میگم این یالغوز ابله رو زن بدیم آدم شه هی شما طفره میری.
فرانک مثل خودش آرام میغرد:
– این هنوز تو دو سالگی خودش گیر کرده. میخوای زنش بدیم فردا پس فردا آه و نفرین یه طایفه پشت سرمون باشه؟