رمان مربای پرتقال پارت ۸۷

4.2
(20)

 

 

 

 

آرش جفت پا بین صحبت های جدی جهانگیر و فرانک درمورد آینده‌اش می‌پرد و سیاوش را خطاب قرار می‌دهد:

 

– مرغ عشق صورتی جفتت کو؟ نبینم تنهایی.

 

سوگل چشم غره‌ای حواله‌اش می‌کند تا بلکه از او خجالت بکشد و در گاله‌اش را ببندد!

اما زهی خیال باطل. آرش پررو تر از فرای تصورشان بود.

 

جهانگیر با چشم ریز شده می‌پرسد:

 

– جفتش کیه؟

 

سوگل با خنده‌ای مصنوعی سعی می‌کند گندش را جمع کند.

 

– مزاح می‌کنه عمو…

 

و آرش خیلی جدی رشته های سوگل را پنبه می‌کند:

 

– مزاح چیه بابا؟ جفتش سوگنده دیگه!

 

و ضربه‌ای ناجوانمردانه حواله‌ی شانه‌ی سیاوش می‌کند.

 

– مگه نه قناری؟

 

سیاوش از بین دندان های بهم چسبیده خنده‌ای زورکی می‌کند و لب می‌زند:

 

– یک قناری‌ای من نشون تو بدم اون سرش ناپیدا… بذار. ازت جوجه می‌کشم نسل قناریا دوام پیدا کنه. بذار فقط.

 

جهانگیر با اخم و تخم آرش را مواخذه می‌کند:

 

– آرش شوخی هم تا یه حدی. زشته سوگند نامزد داره به گوش خانواده نامزدش برسه این شوخی های تو آبروی خاندانمون می‌ره.

 

 

 

 

آرش بهت زده نگاهش می‌کند.

 

– ای بابا… حالشو یکی دیگه می‌کنه، مارمولک بازیشو یکی دیگه درمیاره، فحششو ما باید بخوریم؟ شوخی چیه پدر من؟ خان داداشم گل ده امتیازی زده عمو نشم صلوات.

 

تک خنده‌ای می‌زند و با تمسخر ادامه می‌دهد:

 

– آبرو؟ هه بذار در کوزه آبشو بخو…

 

حرفش تمام نشده، جهانگیر از آن سر میز شمعدان برنز را برمی‌دارد و برای سرش نشانه می‌گیرد.

 

تهدید آمیز نگاهش می‌کند.

 

– داشتی می‌گفتی… ادامه بده منتظرم.

 

آرش در بامزه ترین حالت ممکن دهانش را می‌بندد و جفت دستش را به نشانه تسلیم بالا می‌آورد.

 

– صلاح مملکت خویش خسروان دانند. به من چه اصلا؟ فردا پس فردا خودت بابابزرگ می‌شی طبل رسوایی…

 

سیاوش یک قاشق پر برنج را محکم درون دهانش فرو می‌کند و حرفش را می‌برد.

 

– برنج بخور… گوه نخور.

 

جهانگیر دوباره به نشانه‌ی تاسف سر تکان می‌دهد و شمعدان را روی میز می‌گذارد.

سوگند هم به جمعشان اضافه می‌شود و با لبخندی ریز بابت تاخیرش عذرخواهی می‌کند.

بین سوگل و آرش، روبروی سیاوش می‌نشیند.

 

 

آرش با دهان پر دوباره شروع به حرف زدن می‌کند:

 

– خب عروس خانوم چه خبرا؟ نامزد بازی خوش می‌گذره؟

 

سوگند با ترس زیر چشمی سیاوش را دید می‌زند و بعد چشم غره ای برای آرش می‌رود.

بی صدا لب می‌زند:

 

– ببند دهنتو تا شر نشده!

 

آرش نیشخند شیطنت آمیزی می‌زند و مستقیم به سیاوش خیره می‌شود.

 

– داداچم… نظر تو در مورد نامزد سوگند چیه؟

 

سیاوش حرصی لبش را می‌جود.

هر لحظه ممکن است دست بیاندازد دور گرد آرش، روی میز بخواباندش و تا جایی که می‌خورد مشت و لگد مهمانش کند.

اما خب سعی می‌کند شخصیتش را حفظ کند و آرش را تنها یک میمون درختیِ آزار دهنده در نظر بگیرد‌.

 

جهانگیر مداخله می‌کند.

جرعه‌ای از آب درون لیوانش می‌خورد و می‌گوید:

 

– خوب که آرش بحثشو پیش کشیدی.

 

خطاب به جمع می‌گوید:

 

– خانوم کاظمی برای وسط هفته جدید خانوادگی دعوتمون کرده خونشون.

 

آرش خونسرد شانه بالا می‌اندازد:

 

– من که برام فرق نداره هم فاله هم تماشا… ولی احتمالا خیلی تماشایی بشه.

 

و معنی دار به سیاوش که قاشقش را در مشتش می‌فشارد نگاه می‌کند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x