آرش جفت پا بین صحبت های جدی جهانگیر و فرانک درمورد آیندهاش میپرد و سیاوش را خطاب قرار میدهد:
– مرغ عشق صورتی جفتت کو؟ نبینم تنهایی.
سوگل چشم غرهای حوالهاش میکند تا بلکه از او خجالت بکشد و در گالهاش را ببندد!
اما زهی خیال باطل. آرش پررو تر از فرای تصورشان بود.
جهانگیر با چشم ریز شده میپرسد:
– جفتش کیه؟
سوگل با خندهای مصنوعی سعی میکند گندش را جمع کند.
– مزاح میکنه عمو…
و آرش خیلی جدی رشته های سوگل را پنبه میکند:
– مزاح چیه بابا؟ جفتش سوگنده دیگه!
و ضربهای ناجوانمردانه حوالهی شانهی سیاوش میکند.
– مگه نه قناری؟
سیاوش از بین دندان های بهم چسبیده خندهای زورکی میکند و لب میزند:
– یک قناریای من نشون تو بدم اون سرش ناپیدا… بذار. ازت جوجه میکشم نسل قناریا دوام پیدا کنه. بذار فقط.
جهانگیر با اخم و تخم آرش را مواخذه میکند:
– آرش شوخی هم تا یه حدی. زشته سوگند نامزد داره به گوش خانواده نامزدش برسه این شوخی های تو آبروی خاندانمون میره.
آرش بهت زده نگاهش میکند.
– ای بابا… حالشو یکی دیگه میکنه، مارمولک بازیشو یکی دیگه درمیاره، فحششو ما باید بخوریم؟ شوخی چیه پدر من؟ خان داداشم گل ده امتیازی زده عمو نشم صلوات.
تک خندهای میزند و با تمسخر ادامه میدهد:
– آبرو؟ هه بذار در کوزه آبشو بخو…
حرفش تمام نشده، جهانگیر از آن سر میز شمعدان برنز را برمیدارد و برای سرش نشانه میگیرد.
تهدید آمیز نگاهش میکند.
– داشتی میگفتی… ادامه بده منتظرم.
آرش در بامزه ترین حالت ممکن دهانش را میبندد و جفت دستش را به نشانه تسلیم بالا میآورد.
– صلاح مملکت خویش خسروان دانند. به من چه اصلا؟ فردا پس فردا خودت بابابزرگ میشی طبل رسوایی…
سیاوش یک قاشق پر برنج را محکم درون دهانش فرو میکند و حرفش را میبرد.
– برنج بخور… گوه نخور.
جهانگیر دوباره به نشانهی تاسف سر تکان میدهد و شمعدان را روی میز میگذارد.
سوگند هم به جمعشان اضافه میشود و با لبخندی ریز بابت تاخیرش عذرخواهی میکند.
بین سوگل و آرش، روبروی سیاوش مینشیند.
آرش با دهان پر دوباره شروع به حرف زدن میکند:
– خب عروس خانوم چه خبرا؟ نامزد بازی خوش میگذره؟
سوگند با ترس زیر چشمی سیاوش را دید میزند و بعد چشم غره ای برای آرش میرود.
بی صدا لب میزند:
– ببند دهنتو تا شر نشده!
آرش نیشخند شیطنت آمیزی میزند و مستقیم به سیاوش خیره میشود.
– داداچم… نظر تو در مورد نامزد سوگند چیه؟
سیاوش حرصی لبش را میجود.
هر لحظه ممکن است دست بیاندازد دور گرد آرش، روی میز بخواباندش و تا جایی که میخورد مشت و لگد مهمانش کند.
اما خب سعی میکند شخصیتش را حفظ کند و آرش را تنها یک میمون درختیِ آزار دهنده در نظر بگیرد.
جهانگیر مداخله میکند.
جرعهای از آب درون لیوانش میخورد و میگوید:
– خوب که آرش بحثشو پیش کشیدی.
خطاب به جمع میگوید:
– خانوم کاظمی برای وسط هفته جدید خانوادگی دعوتمون کرده خونشون.
آرش خونسرد شانه بالا میاندازد:
– من که برام فرق نداره هم فاله هم تماشا… ولی احتمالا خیلی تماشایی بشه.
و معنی دار به سیاوش که قاشقش را در مشتش میفشارد نگاه میکند.