رمان مربای پرتقال پارت ۹۶

4.8
(16)

 

 

سوگند با بند وسط انگشت اشاره‌اش اشک راه گرفته از چشمش را می‌گیرد.

دلخور لب می‌زند:

 

– حتی تمام این مصیبتا تقصیر خودش بود. تقصیر سیاوش که تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. حالا اومده منو بازخواست می‌کنه. فکر کرده خاله بازیه به یکی بگی بیاد خواستگاری، بعد جلسه اول نشده دوم بکشی زیر همچی بگی نه آقا ما بریم دورامونو بزنیم اگه مورد پسند نبود برمی‌گردیم.

 

آرش سری به نشانه تاسف تکان می‌دهد.

 

– چی بگم؟ راست می‌گی خب. حق تلاوت می‌کنی قشنگم. ولی سیاوشه دیگه! یا از خودش منطقی تر خودشه، یا از خودش بی کله تر زاده نشده.

 

سوگند دیگر چیزی نمی‌گوید که آرش اضافه می‌کند.

 

– پاشو بریم خونه.

 

سوگند با چشمان دلخورش نگاهش می‌کند.

 

– من عمارت نمیام.

 

آرش لبخند محوی به حرکاتش می‌زند.

 

– می‌برمت آپارتمانت.

 

و دستش را سمت سوگند دراز می‌کند.

 

به محض بلند شدن، شهاب و شیما نزدیکشان می‌شوند.

 

شهاب با خوش خلقی می‌گوید:

 

– دارید تشریف می‌برید؟

 

 

آرش هم دل آشنا لبخند می‌زند.

 

– آره سوگند یکم ناخوش احوال بود.

 

و در دل ادامه می‌دهد:

 

– تو هم که پیشونی سیاهی، کلا سه بار این دختره رو دیدی چهار بارش ناخوش بوده احوالاتش‌‌‌…

 

شهاب نگران نگاهش را به سوگند می‌دوزد.

 

– بد نباشه سوگند خانوم؟ حالتون بده؟

 

سوگند تصنعی لبخند می‌زند.

 

– یه کوچولو حالت تهوع دارم.

 

آرش برای حفظ آبرو و حیثیت نداشته‌شان با لبخند مرموزی حرفش را در دلش می‌زند:

 

– حامله‌ای! دارم عمو می‌شم…

 

شیما کنجکاو گردن میکشد و می‌پرسد:

 

– برادرتون کجاست؟ نمی‌بینمشون.

 

دوباره آرش در دلش جواب می‌دهد:

 

– رفته سیسمونی فندق عمو رو بخره.

 

و افکار ضد و نقیض و ملیجک وارانه‌اش باعث لبخند عمیق روی لبش می‌شود.

با همان نیش باز جواب می‌دهد:

 

– پیش پاتون رفت.

 

 

شهاب تعارف می‌کند:

 

– آرش خان اگه می‌خواید شما تو مهمونی بمونید من سوگند خانوم رو می‌رسونم.

 

آرش دوست دارد بگوید:

 

– آره دادا همینم مونده سوگندو بدم دستت ببری تحویل سیاوش بدی خودم هم بمونم عمارت آرکان… اونوقت داداش بزرگه میاد تک تک ستون های عمارت رو می‌کنه تو پاچه‌م!

 

اما لبخند محترمانه تعارفش را رد می‌کند:

 

– تشکرات‌‌‌… خودم می‌برمش.

 

و به سوگند اشاره می‌زند زود راه بیافتند.

 

***

 

آرام و بی سر و صدا وارد عمارت می‌شود.

همه‌ی چراغ ها جز هالوژن کنار مبل خاموش بود.

 

با تعجب زیرلب می‌گوید:

 

– چه زود همه خوابیدن…

 

صدای سیاوش درست از پشت سرش باعث می‌شود نیم متر از جا بپرد.

 

– ساعت یک و نیمه نصف شبه. کو سوگند؟

 

چپ چپی نگاهش می‌کند.

 

– عین جن بو داده نشستی تو اون تاریکی که سنگ قبر منو بشوری؟ سوگندم خونش. توقع نداشتی که بعد از اون ریدمانت بیاد دست

 

بندازه دور گردنت بگه یاشاسین آقامون سیاوش؟

اینبار سیاوش چپ چپ نگاهش می‌کند.

 

– خیلی جدیدا نمک می‌ریزی یزید! حواسم بهت هست.

 

آرش نیشخندی حواله‌اش می‌کند.

 

– پاشو… پاشو لش جمع کن بریم بخوابیم.

 

و از پله ها بالا می‌رود.

کمی که راه می‌رود احساس می‌کند کسی پشت سرش نیست.

با شک اول به کنار دستش نگاه می کند و بعد سرش را صد و هشتاد درجه می چرخاند و به عقب نگاه می‌کند.

 

سیاوش همچنان با همان استایل شاهزاده‌ی تاریکی‌اش، روی مبل نشسته و در فکر فرو رفته بود.

آرش عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کند.

 

– داری اورانیوم غنی می‌کنی اونجا؟

 

با همان نگاه متفکر خیره‌اش می‌شود.

 

– پاشو… پاشو آرش که من دیگه یه لحظه هم تو این عمارت نمی مونم.

 

آرش کلافه مثل بچه ها پایش را زمین می‌کوبد و گردنش را عقب پرت می‌کند و می‌نالد:

 

– چرا؟ چرا من؟ چه گناهی به درگاهت کردم که داداش ندادی ندادی، بعد بیست و اندی این اسکلِ خوددرگیرو دادی!

 

و بعد با لبخندی حرصی که تمام عضلات صورتش را منقبض می‌کند مستقیم به سیاوش نگاه می کند و می‌پرسد:

 

– کجا می‌مونی پس؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x