اینبار سیاوش چپ چپ نگاهش میکند.
– خیلی جدیدا نمک میریزی یزید! حواسم بهت هست.
آرش نیشخندی حوالهاش میکند.
– پاشو… پاشو لش جمع کن بریم بخوابیم.
و از پله ها بالا میرود.
کمی که راه میرود احساس میکند کسی پشت سرش نیست.
با شک اول به کنار دستش نگاه می کند و بعد سرش را صد و هشتاد درجه می چرخاند و به عقب نگاه میکند.
سیاوش همچنان با همان استایل شاهزادهی تاریکیاش، روی مبل نشسته و در فکر فرو رفته بود.
آرش عاقل اندر سفیه نگاهش میکند.
– داری اورانیوم غنی میکنی اونجا؟
با همان نگاه متفکر خیرهاش میشود.
– پاشو… پاشو آرش که من دیگه یه لحظه هم تو این عمارت نمی مونم.
آرش کلافه مثل بچه ها پایش را زمین میکوبد و گردنش را عقب پرت میکند و مینالد:
– چرا؟ چرا من؟ چه گناهی به درگاهت کردم که داداش ندادی ندادی، بعد بیست و اندی این اسکلِ خوددرگیرو دادی!
و بعد با لبخندی حرصی که تمام عضلات صورتش را منقبض میکند مستقیم به سیاوش نگاه می کند و میپرسد:
– کجا میمونی پس؟
سیاوش یک لحظه دوباره ذهنش درگیر میشود و اخم هایش را درهم میکشد.
– کجا؟… کجا؟…. کجا میتونم…. آها گرفتم!
آرش زیر چشمی به سقف نگاه می کند و زیر لب میگوید:
– خداوندا خداوندگارا به خودت پناه میبرم از شر این مخلوق عجیب الخلقهت!
و بعد بلند ادامه میدهد:
– بفرمایید حضرت آقا. کجا تشریف میبرید؟
– میبرید نه! میبریم….
آرش ابرو بالا میاندازد:
– همون.
سیاوش یک ضرب و با ذوق جواب میدهد:
– شمال!
آرش آب دهانش را صدادار قورت میدهد.
غرولند میکند:
– تو عاشق نمیشدی نمیشد یعنی؟ امورات دنیا لنگ میموند یعنی؟
سیاوش بی توجه به نق نق به حق آرش از جا میپرد.
– بسه دیگه! پاشو…
در کمال ناباوری ساعت دو نیمه شب عمارت را به مقصد رامسر ترک میکنند.
بی آن که به کسی خبر بدهند!
– الان شدی شبیه این دختر خرابا که تا باباشون میگه دختر عزیزم کمتر خراب باش به تریج قباشون برمیخوره جوری که انگار به اسب شاه گفتن یابو و از خونه فرار میکنن.
سیاوش افسرده به پشتی صندلی تکیه میدهد و دست به سینه به روبرو خیره میشود.
– آرش توی سکوت رانندگی کن. اصلا چند ثانیه سکوت کن. ببین میتونی؟
آرش بامزه حرص میخورد.
– بابا نوکر بی جیره مواجبت که نیستم! اصلاً چرا من باید ماشین برونم وقتی تو ویار شمال کردی؟ بدبخت سنگ میشی آخر بس منو حرص میدی. سنگ میشی ازت به عنوان مجسمه برهنه گوشه توالت اتاقم استفاده کنم…
سیاوش چشم هایش را میبندد.
سعی میکند با تمام توانش آرش را نادیده بگیرد.
و طولی نمیکشد که در همان حالت خوابش میبرد.
آرش دیگر قطع امید میکند.
و با ناامیدی به رانندگیاش ادامه میدهد.
چند ساعتی که میگذرد، کلافه از سکوت ماشین و سیاوشی که در خواب عمیق فرو رفته؛ طی تصمیمی شیطانی ماشین را سیخ ترمز میزند.
سیاوش با سر در شیشهی جلوی ماشین فرود میآید.
با درد فریادی میکشد و دستش را روی پیشانی ورم کردهاش میگذارد.
– گوه به قبر جهانگیر بباره با این بچه تربیت کردنش.