رمان مرد قد بلند پارت 19

4.1
(11)

اومد و گفت که کوهیار بیداره…نفهمیدم چطور ازش خداحافظی کردم…از حرف های بعدش هم چیزی متوجه نشدم…فقط میخواستم ببینمش…سرم رو روی سینه اش بذارم و های های گریه کنم…با عجله از پله ها بالا میرفتم و حواستم به ضعف جسمانی خودم نبود…

برای حفظ تو…باید خدارو حفظ کنم….!

تنها بعد از انتظاره که میرسی….اگه طاقت چشمات از راهی که اومدی…برنگرده…!

هنگام ورود به بخش…پرستار سر راهمو گرفت …اجازه ورود بهم نمیداد تا اینکه برگه همراه و نشونش دادم…هرچقدر قدم هام به کوهیار و اتاقش نزدیک میشد این تپش های پر نیاز کم تر و کمتر میشدند…حتی صدای اکو شده ی قلبم رو به پایان بود..کف دست های عرق کرده امو به مانتوم میکشیدم…دوست نداشتم موقع دست دادن باهاش کف دستم خیس باشه…دوست نداشتم رنگ و روم مثل دیروز زرد و رنگ پریده باشه…دکتر میگفت کوهیار انرژی میخواد….امید میخواد…حتی انگیزه…میگفت درد بعد عمل شاید به مراتب بیشتر از قبل باشه…تا زمانی که دوره ی درمانیش به اتمام برسه و درد فروکش کنه…

جلوی اتاق صد و بیست و یک ایستادم و نفس عمیق کشیدم…گره ی روسری ساتن صورتیمو شل کردم…روسری داشت از سرم می افتاد که همزمان با باز کردن در اتاق کف دستم رو روی سرم گذاشتم تا نگهش دارم…

در باز شد و بعد از چند قدم گذروندن راهروی ابتدایی اتاق کوهیارو دیدم…مثل همیشه ساکت مظلوم…با یه لبخند دوست داشتنی…با یه نگاه گرم و با محبت…

_سلام خانوم…

چشم های پر اشکم رو لازم نداشتم…برای دیدن محبت کوهیار چشم دل لازم بود…که من هیچوقت نداشتم و حالا داشتم!…

_چرا سرجات واستادی…بیا…

صدای گرفته اش…غم سنگینی روی دلم گذاشت…اما هربار که لبخند کنج لبش پهن تر میشد غم های قلبم تک تک روی زمین گذاشته میشدند…انگار قصد خلقت این مرد برای برداشتم غم های من بود و بس…همینکه با یه نگاه…با یه بالا و پایین کردن تن صداش از یادم میبرد که چی بودم و چی شدم…یعنی معجزه…

نزدیکتر رفتم…پلک هاش پف کرده بود…به خاطر جراحی پشت گردنش به پهلو خوابیده بود…هنوز کمی ازش فاصله داشتم که دست چپشو به سمتم آورد…

_بیا مردونه دست بده که دیگه بی خبر نری…!

هم خنده ام گرفته بود…هم گریه…اما به خاطر کوهیار و حالش خندیدم…به انگشت های این دست لرزون دستور دادم که امون بدن…باید محکم بودن منو میدید و آروم میشد…مردونه باهاش دست دادم…دستمو رها نکرد…

_حال…حالت…خ…خوبه؟

لعنت به این صدا و این من!! که نمیفهمه الان وقته لرزیدن و سست بودن نیست…مگه اون همه مدتی که من مریض و بیمار تو خونه کوهیار…هر روز و هرشب گریه میکردم …کوهیار غمگین و بی حال به نظر میرسید که حالا من جواب تمام زحماتش و اینقدر سست و خسته میدادم؟؟

_الان که تو رو دیدم بهتر شدم…خانوم شما نمیدونی بیمار پرستارِ خودشو میخواد؟ عرفانم شد پرستار؟

تک خنده ام فرصت داد تا با جمع شدن پلک ها قطره اشکم بیرون بزنه و زود با نوک انگشتم پاکش کنم…

_خودش گفت میاد…منم روم نشد بگم میخوام کنارت باشم.

هنوزم به دست هام حسادت میکردم وقتی با لب های این مرد دیوانه تماس پیدا میکردند…امان از این دل…که نمیفهمه حرف آدمیزاد…

_صبح موقع رفتنش دو سه تا از اون فحشایی که توام بلدی و به دشمنات میدی بهم داد…! میگفت چشم باز میکردم و اسم تو رو میاوردم…آقا بهش برخورده بوده!

خندید و نخودی خندیدم…هنوزم …گاهی…خجالت میکشم وقتی میون حرفاش به دوستت دارم اشاره میکنه…دوست داشتن یعنی همین…دوست داشتن یعنی این قلب من که تا از معشوقش دور میشه بی وقفه….بی درنگ…میتپه و تا نزدیک میشه…آروم…ساکت…کنج این تن…میشینه و نظاره میکنه سرخی گونه های منو…

_من میتونم بمونم پیشت…میذارن؟

گرمی دست هاش…دست های سردم رو همدما میکرد…دلم بازی با انگشتامو میخواست…که دوباره…مثل اون روزی که تو شمال دعوامون شد بیاد و سر میز غذا به جای بحث و جدل…انگشت های دستم و به بازی بگیره و منو خلع سلاح کنه…

_واسه خودت سخت…بذار یه خرده عرفان بمونه آدم شه!

چقدر خوب بود که مرد روزهای سخت من…بازم میتونست تو این شرایط و با این حال لبخند بزنه…دل ببره…آروم کنه…آب کنه ! …آره…داره یخ این تن و آب میکنه…گرمای دستاش…ذوبم میکنه…چه برسه به این بوسه گاه و بیگاهش به پشت دستم…

دلا شدم و ناغافل گونه اش رو بوسیدم…آروم و کوتاه…ترسیدم فشاری به گردنش بیاد…کمرم صاف کردم و کوهیار از گوشه چشمش نگاهم میکرد…دلم سوخت براش…برای دست هایی که سرم های آویزون بالای سرشون خودنمایی میکردند…برای موهای تراشیده ی پشت گردنش که از نیم رخ هم پیدا بود…حتی برای چشم های بی حالش که میدونستم خیال بسته شدن دارن و اما…

_مهربون شدی…یادته یه روز بهت گفتم می افتم میمیرم تو پشیمون میشی!

انگشت دستم رو روی لبش گذاشتم…نباید حرف رفتن میزد…به دلم بد می اومد…امان از دست این دل…

_یه بار دیگه این حرفتو تکرار کنی…

مسری بود کار من…حرفم رو قطع کرد و زمزمه کرد…

_با پشت دست میزنی تو دهنم…!

گرمای نفسش…میون ادا شدن کلمات…هشدار داد!…عقب رفتم…دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم…من همیشه دیر فهمیدم…دیر برگشتم…حتی دیر رفتم…من آدم دیر فهمیدن بودم اصلا…هیچوقت سرموقع…کاری رو که باید میکردم نکردم…چرا به موقع…به زمانش…نگفتم که چقدر دوسش دارم؟…چرا اینقدر شنیدم و اعتراف نکردم…

_درد داری؟

صورت مچاله شده اش باز شد…پلک هاش به سرخی میزدند…درست مثل سفیدی چشم هاش…

_یه کم…

_برم به پرستار بگم؟…شاید مسکنی…قرصی…

با چشم های بسته …با اخم های روی پیشونیش…لبخند زد…

_من گفتم و دکتر موافق نیست…تو بهتر از قرصای اعصابی….

دلم آغوش میخواست…از همونهایی که هرشب سخاوتمندانه…رو بهم باز میشد و من مثل پرنده ای که عاشق قفس و درهای بازش شده…خودم رو توی آغوشش مچاله میکردم…راست میگن که اوین همه ی شهر میشه…وقتی نمیشه خودت باشی….

_میخوای بری؟

_نه…چطور؟

_خسته میشی سرپا…برو رو اون مبل بشین…

نگاهم پی مبل چرخید…دور بود…خیلی دور..پنج قدم دورتر از جایی که الان ایستاده بودم…

_خب اون صندلی و بیار…

صندلی رو برداشتم و کنار تخت کوهیار گذاشتم…سرش و نمیتونست تکون بده…تمام مسیر رفت و برگشتم رو با چشم هاش دنبال کرد…

_اون مبل از تو دوره…دوسش ندارم!

نشستم روی صندلی…رو به روی کوهیار آرنج دست هامو روی پام گذاشتم …کف دست هام صورتم رو قاب گرفتند…دکتر میگفت بداخلاق میشه..اما این مرد…امان از تمام این مرد!…حتی لبخندش…

_یکی دو روز همینجوری باشی من حالم خوبِ خوب میشه…مخصوصا اینجوری که جلوم میشینی…با این لبخند…با این چشمای خسته اما سرپا…!

_میخوای بخوابی؟…به خاطر من خودتو بیدار نگه ندار…چشمای تو از من خسته تره…

_خستگیم وقتی در میره که…خستگی دیشب از تنم بره!…کجا رفته بودی؟

خیره به چشم هام منتظر جواب بود…نفس راحتی کشیدم…پلک هاشو باز و بسته کرد…لب زدم

_گذشته ی من…نتونست آینده امو خراب کنه…درسته تحت تاثیر اون گذشته بودم…اما خب…قبول کن زخم های گذشته رو تنِ آدم رد میذارن…اما وقتی یکی مثل تو پیدا بشه…زخم هام زود جوش میخوره…رفته بودم به خودم اثبات کنم…که خدا جای حق نشسته…عاقبت مردایی و دیدم که تو زندگیم نامردی و درحقم تموم کردند…

اخم هاش بیشتر شد…به خودش فشار میاورد تا سربچرخونه…

_تو…کجا رفتی؟

_خونه ی بابام…خونه بچگیم…!

نمیدونم یهویی…چی شد …حواسش نبو انگار…خواست سرشو از روی بالش برداره که صدای فریادش سکوت اتاق رو منفجر کرد…

دستپاچه شده بودم…فقط به کوهیاری نگاه میکردم که از درد به خودش میپیچید…وحشت زده از اتاق بیرون رفتم و پرستار صدا کردم…

با اومدن یه پزشک اجازه ی ورود بهم ندادند…صدای فریاد های کوهیار از پشت درهم شنیده میشد…تمام تنم میلرزید …باز تمام بند بند وجودم از هم پاچیده شده بود…چند لحظه گذشت…تا صدای کوهیار به ناله های آرومی تبدیل شد…شاید شبیه ناله های من…

پرستار و دکتر بیرون اومدند…توبیخ شدم!! حال بد کوهیار به خاطر حرف اشتباه من بود که نفهمیدم باز کی باید چه حرفی رو بزنم…

خواستم برگردم تو اتاق که دکتر بهم اجازه نداد…گفت بهتره بذارم تا خوابش ببره و اگه خواستم برم داخل اتاق…

شکست خورده…غمگین…دلگیر…پشت در اتاق نشسته بودم…هنوز صدای ناله هاش به گوش میرسید و به دلم چنگ می انداخت…

ساکت…بی هیچ حرفی…بی هیچ اشکی…تنها نشسته بودم…بازم من مقصر بودم…از دست خودم خسته شدم که همیشه همه چیو میزنم و خراب میکنم…پرستار مردی که جوون تر از کوهیار بود با چنتا آمپول و یه سِرم توی دستش وارد اتاق شد و من حسرت خوردم که الان نیستم کنارش…

گذشت…چند دقیقه ای…تا اینکه پرستار اومد و گفت “صداتون میزنه”…اینبار قبل از ورود بغضم شکست…مثل بچه های تقصیر کار…با فاصله از تخت کوهیار ایستادم…صدای فین فین کردنم کافی بود تا چشم هاشو نیمه باز کنه…از شدت درد صورتش به ارغوانی میزد و رگ گردنش متورم شده بود…

_بیا جلوتر…چشمام تارِ…میخوام ببینمت…

تک تک کلماتش رو با تکیه ادا میکرد…درد داشت…منم درد کشیدم از دیدنش…قدم برداشتم …تنها دو قدم…دیدم دستش مشت شد و زیر لحاف سفید و نازک پنهون کرد…درد داشت…

_ببخشید…

چشم هاشو بسته بود…ناله کرد اما زود لب گزید…فهمید منم دارم درد میکشم از درد کشیدنش…

_رفتی… واسه …چی؟..اگه بلایی …سرت …می اومد…اگه…

_حالا که اینجام…اتفاقی نیفتاد…بابامو دیدم…گفت که…هرمز…مرده!!

پلک هاشو ازهم فاصله داد…

_چی بگم بهت؟…چی دارم بگم؟…چرا منو اذیت میکنی؟…مگه دوسم نداری؟…مگه من آدم نیستم…

عصبانیتش تو مچاله شدن لحاف زیر دستش خلاصه شد…نزدیکش رفتم…فهمید کنارشم اما چشم باز نکرد…گونه اش رو بوسیدم اما چشم باز نکرد…دلخور بود…

_تمومِ شهرو بغض کردم…تو دیگه اخم نکن…

پلک هاش که باز شد…سرخی سفیدی چشم هاش…حتی خیسی گوشه ی چشمش…کافی بود برای اعتراف…

_دوستت دارم…خودم و به رفتن زدم تا تو دستمو بگیری

درمان چهار هفته ای کوهیار توی بیمارستان به اتمام رسید و مرخص شد…

روز قبل از مرخصیش حسابی خونه رو زیر و رو کردم…حتی مدل چیدمان مبل هارم عوض کردم..

پرده های پذیرایی و اتاق خواب ها رو شستم…فقط فرصت نشد فرش هارو بدم بیرون تا بشورند…

تمیز کردن لوستر ها با میعاد بود…سرپاک کردنشون کلی غر زد…تازه فهمیدم خواهرم از دستش چی میکشه…

دست به سیاه سفید نمیزد …حتی لیوان آبی که خورده بود رو از جلوی پاشم برنمیداشت…اصلا این مدت یه فرصتی شد تا من بیشتر و بیشتر قدر کوهیارو بدونم…

میعاد در کنار خوبی ها و امتیازاتش یه سری بدی هام داشت که شاید به چشم رها نمی اومد..اما چشم منو زد! مثل عرفان که در عین بدی هاش گاهی خوبی هاش به چشم می اومد…

شاید بهتره بگم این وسط همه نرمال بودند و تنها کسی که غیرنرمال به نظر میرسید کوهیار بود!آره…کوهیار…تو همین چهار هفته که رها و یه روز درمیون میعاد خونه میموند بیشتر به تفاوت ها فکر کردم…

تفاوت آدم ها با هم…تفاوت من با بقیه زن ها…حتی با خواهرم…تفاوت کوهیار با بقیه مردها…حتی میعاد…آدم ها باهم فرق دارند…اما تا یه حدی میتونند فرق داشته باشند…تا یه حدی مجازه که فرق داشته باشند…بیشتر از این به چشم میاد…مثل رفتارهای کوهیار…! با همه محبتش به من و همه ی من…دربرابر خواهرش خیلی سرد و خشک بود!

وقتی به خونه امون زنگ زد با من خیلی خوب حرف زد…خیلی صمیمی و راحت…اما وقتی کوهیار میخواست باهاش حرف بزنه…سردی کلام کوهیار غمگینم کرد…میفهمیدم که شنیدن صدای خواهرش مسبب برق نگاهشه…اما نمیفهمیدم دلیل تلخی و سردی کلامشو…

اینم از تفاوت هاشه…هیچوقت کم نمیاره…محکمه…قویِ…بعضی ها میگن اسم آدم رو خودم آدم تاثیر میذاره….اسمش برآزنده اشه…نه اینکه چون مرد منه…نه اینکه چون سایه اش بالا سرمه…نه…میفهمم فرقشو …میبینم تفاوتشو…بین همه آدم هایی که تو این دو هفته مدام از جلوی چشمم رد شدند…بین همکاراش…حتی فرهاد!!

دیدمش.دیدتم.

شناختمش…اومد و باهام حرف زد….تو تمام مدت میخندید…مثل کوهیار! خوشحال بود..می گفت دیدن من بهترین هدیه خدا بوده!…خجالت میکشیدم…از اینکه یه لحظه ام به یادش بیاد که من چرا تو اون مرکز بستری شدم…اما طوری رفتار میکردم که بعد از مدت کمی باهاش احساس راحتی کردم…برام از مریم گفت…از بچه اشون…با اینکه کوهیار بهم گفته بود که با زنش مشکل داره اما جلوی من طوری حرف زد که اینطور به نظر نمی اومد…

دیدن فرهاد…کوهیار و خوشحال کرد…حتی منو! اینکه سینه سپر کردم و گفتم خوب شدم! اینکه دید دیگه موقع حرف زدن با مرد غریبه از ترس ناخن هامو نمیجوم…اینکه دید همکارای مرد هم دارم که به اسم کوچیک خطابم میکنند و آب از آب تکون نمیخوره…

خوشحال بودم که بهبودیم رو میدید و به گوش بعضی ها میرسوند…آره همون بعضی ها..

_آوا اینارو چرا این وسط انداختی؟

با صدای جیغ سنا چشم های ریز شده ام گشاد شدند…لباس های اتو زده از دستم افتاده بود.

_نفهمیدم…!

لباس ها رو با عجله از روی زمین برداشت…

_بدو کوهیار اومد…

اونقدر هول شده بودم که هاج و واج وسط پذیرایی خونه به در و دیوار زل زدم…

_هوی روانی…بدو میگم

اینبار صدای سنا تکونی بهم داد…برعکس سنا…یا حتی رها که از نیم ساعت پیش اسفند به دست رفته بود تو حیاط…من آروم بودم!

تونیک یاسی ام رو از توی آینه اتاق برانداز کردم…شال طوسی روشنم رو روی سرم انداختم و موهامو پوشوندم…شلوارم کمی جذب بود…با سر و صدای سنا و حتی رها فرصت نشد عوضش کنم…دستی به گونه ی بی رنگم کشیدم…فرصت نبود آرایش کنم…لب هامو به دندون گرفتم تا از این سرخی رهایی پیدا کنند…کمی خسته بودم…فقط یه خورده…به اندازه ی این چهار هفته ای که مدام سرپا بودم…به اندازه ی این چهار هفته که شب و روز مردم و زنده شدم…به اندازه ی این یه چهار هفته ای که شب تا صبح خاطره بازی کردم…به یاد خاک هایی که روی سرم ریختم بابت نبش قبره گذشته…!

باز یاد خدا…باز سلام و صلوات…باز چهارده معصومی که دستمو گرفته بودند و به خدا رسونده بودند…

در اتاق رو باز کردم…بوی اسفند…صدای صلوات های رها و حتی گریه های پر سوزش…باز به خونه نگاه کردم…عوض شده بود…مثل من…من عوض شده بودم..مثل این خونه…!

آستین های لباسم رو که برای کار خونه بالا زده بودم پایین کشیدم…باز دستی به شالم بردم و به سمت در رفتم…توی حیاط تقریبا شلوغ بود…امیرارسلان پاچه ی شلوار کوهیار و میون دست های کوچیکش گرفته بود…عرفان حواسش به کوهیار بود و میعاد اسفند دور سر زنش خودش میچرخوند…سنا در حیاط رو میبست که چشم توی چشم هم شدیم…

لبخند کمرنگی روی لبش نشست…بهم اشاره کرد تا برم سمت کوهیار…خجالت میکشیدم…نه اینکه تو این چهار هفته سمتش نرفته باشم…اما خب الان…بعد هفته ها دوری برگشته بود به خونه اش…به زندگیش…

بی سر و صدا پله هارو اومدم پایین..سنا از کنارم رد شد تا پیش امیر بره…دست گرمش رو پشت کمرم گذاشت و کمی به جلو هلم داد…میعاد سر به سر رها میذاشت…عرفان مثل سنا دنبال امیرارسلانی رفت که شیلنگ آب رو روی خودش گرفته بود و موش آبکشی به روی هر جفتشون میخندید…

تا نگاهم رو از امیر گرفتم…حتی موقع سلام کردن به کوهیار نگاهش کردم…باورم نمیشد این همه خودداری از نزدیکی!…

مثل همیشه جوابم رو داد…مثل همیشه با محبت..اما اونقدر عرفان و میعاد دور و برشو گرفته بودند که فرصت نمیشد لحظه ای سرم رو روی سینه اش بذارم و بگم” دل من و این خونه برات تنگ شده بود”

اونقدر سلام و احوالپرسیمون تند و سریع اتفاق افتاد که تا چشم باز کردم توی آشپزخونه مشغول ریختن چایی بودم…!

عرفان به کوهیار کمک کرده بود تا لباس هاشو عوض کنه…تو این چند وقت من فقط یه روز درمیون اونم اندازه چهار پنج ساعت پیشش میرفتم…عرفان و میعاد با هم تقسیم کرده بودند روز ها و شب هایی رو که باید کنار کوهیار میموندند….

کوهیار به همراه مرد احتیاج داشت و من به همراه همیشگیم…هروقت که ملاقات کوهیار میرفتم..عرفان یا حتی میعاد برای اون مدت زمان تنهامون میگذاشتند…اما برای اینکه نگرانش نکنم…از راز این دل پرده پوشی میکردم…حرف هامون حرف هوای دیروز و امروز بود…حرفِ آلودگی و ترافیک…حرف کتاب و پول کاغذ…یه جورایی جفتمون نمیخواستیم حرف بزنیم…حرف دلمونو…!نمیدونم چرا….هم اون جلوی خودشو میگرفت هم من…

درست مثل الان که میدونم داره نگاهم میکنه و نمیخوام نگاهش کنم…دلتنگش بودم …! دلتنگی سه هفته ای با لبخند و عزیزم گفتن رفع نمیشه…! باید میفهمید تو این چند هفته محبتش بهم کم شد و محبتم بهش زیاد…کم نذاشتم ولی کم گذاشت واسم…بدجنس شدم…لوس…غرغرو…شبیه بچه های تازه به بلوغ رسیده…! آخه …تازگی ها…به بلوغ رسیده بودم…!

سینی چایی رو سنا رو هوا ازم زد…! داشت به همه میگفت تو این مدت چقدر به جون خونه افتادم و چقدر کار کردم..نمیخواستم کوهیار بدونه تنهایی خونه رو به این شکل درآوردم اما گفت…همه باهم حرف میزدند..همهمه توی خونه راه افتاده بود…هربار که سعی کردم نبینمش نشد…هربار سر برگردوندم دیدم داره نگاهم میکنه…هربار تلاش کردم این تیله های لرزون به سمتش کشیده نشدند نشد…نشد…نشد…

نگاهم کرد…طولانی…پلک نزد و دلم نیومد بزنم…بی صدا لب زد “خوبی؟”

سر تکون دادم…لب هام روی هم کشیده شدند…پلک هاشو کوتاه باز و بسته کرد …گردن بند طبی بسته بود…گرمش بود و میگفت زخمش میسوزه…بی طاقت شده بودم…من جای اون درد میکشیدم…

وقتی از روی مبل بلند شد یکدفعه همه نگاهش کردند …رها هنوز بابت گریه های گاه و بیگاهش با پلک های پف کرده اش ابرویی بالا انداخت و گفت

_کجا؟

کوهیار با خنده های دلفریبش دندون هاشو نمایان کرد…

_برم برای خودم چایی لیوانی بریزم…دو روز نبودم آوا خانوم یادش رفته من تو این لیوانای کمرباریک چایی بهم نمیچسبه…

_دو روز نه… بیست و هشت روز…

بلند شدم و به آشپزخونه رفتم…از توی کابینت لیوان بزرگی رو برداشتم…شیر سماور و باز کردم…تا انتها…نمیفهمید…مردها همینطورند…کی میگفت…همین جمله رو…که مردها تا میفهمند عاشقشون شدی دیگه مثل روز اول نمیشند…کوهیارم عوض شده بود…شاید از چشمش افتادم…شاید باعث سرافکندگیشم…شاید…

سوزش شدید دستم ناله ام رو بلند کرد…آب داغ از توی لیوان سرازیر شده بود و به دستم رسیده بود…

انگشت اشاره ی بیچاره ی من…باز که تو قربونی شدی…

_سوختی؟

صدای گرفته اش کنار گوشم فرو اومد….انگشت سالم اشاره اش روی انگشت ناقصم کشیده شد…پلک هامو روی هم گذاشتم…

_چیزی نشده…!

کنار رفتم…کنارم راه اومد…شیر آب سرد و باز کرد و انگشت دستم رو زیر شیر گرفت…

_نیگام نمیکنی چرا؟…

_گفتم که چیزی نیست…

_بی حواسیت برای چی بود؟…

خم شده بود…ترسیدم به گردنش فشار بیاد…عقب رفتم و شیر و بستم…بازومو توی دستش گرفت…نگاهم به پذیرایی خونه رفت…هیچکس حواسش به ما نبود…نزدیکم اومد …بدون هیچ فاصله ای…

_بی حواسیت برای چی بود خانوم؟

خیره نگاهش کردم…دقیق و موشکافانه…تقلید کرد…نگاهش روی اجزای صورتم رد مینداخت…روی چشم هام…گونه هام…لب هام…

_برای چهار هفته ای که تو نظر تو فقط دو روز اومد…همین…گفتم که چیزی نیست…

برای مدت کوتاهی توی سکوت…توی سنگینی…توی سردرگمی به چشم هام خیره شد…خواست حرفی بزنه که صدای امیر توجه جفتمون رو جلب کرد…

_آوا بیا کالت دالم…

دست هاش از روی بازوم شل شدند…قلبم لرزید…شاید دلش رو شکونده بودم! “بی معرفتی” که نثارم کرد…به گوشم رسید…برنگشتم تا ببینمش…تنها دست های کوچک امیر و توی دست هام فشردم…

_آی آوا…دستم…

به خودم اومدم…سرچرخوندم…کوهیار توی آشپزخونه نبود…امیرارسلان دستمو مدام میکشید…گوشه لباسم رو هم…دلا شدم…گونه ام رو آبدار بوسید و خواست باهاش بازی کنم…یه چیزیم شده بود که اینطور به این مرد توپیدم…

نگاهم رو چرخوندم…دیدمش…توی اتاقمون روی تخت نشسته بود…سرش میون دست هاش…موهاش تو چنگ پنجه هاش..گردن بند طبی اش رو باز کرده بود؟

با رفتن عرفان به اتاقش…در اتاق هم بسته شد…نفس های کلافه ام رو با شدت بیرون فرستادم…خسته بودم…خسته…به همین زودی کم آوردم…اون همه سال نگهم داشت و واسه یه لحظه اخمشو ندیدم…حالا من تو اولین روز برگشتنش به خونه چیکار کرده بودم؟ ناراحتش کردم…بهمش ریختم…که چی؟…ثابت کنم دلتنگش بودم؟…این دلتنگی توی سرم بخوره…این جواب کارهاش نبود…این جواب لطف های همیشه اش نبود…

عرفان چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد و گفت که کوهیار خوابیده…توی اتاق نرفتم…حتی برای صدا زدنش واسه نهار…جریمه ی کارم رو گرفتم! سر سفره ی غذا کنارم نشست…توی سکوت…بی هیچ لبخندی…بی هیچ صدایی فقط دو قاشق غذا خورد و بلند شد…گفت که خسته اش…از همه تشکر کرد…خیلی کوتاه…چند دقیقه ای به تلافی زحمت های میعاد و عرفان هر کدوم رو به آغوش کشید…

بابت حالش ازشون عذرخواهی کرد…سنا قبل از خوردن غذا رفته بود…رها و میعاد هم دم دمای غروب بود که براشون آژانس گرفتم و رفتند…

عرفان روی مبل خوابش برده بود و امیرارسلان کنار من روی تخت…برای درست کردن شام از اتاق بیرون رفتم…عرفان همچنان خواب بود…ظرف های نهار و دونه دونه خشک میکردم و توی کابینت جا میدادم که بیدار شد…

تو این مدت تقریبا باهاش احساس راحتی میکردم…به نسبت حضورش رو پذیرفته بودم…ازم چایی تازه دم خواست تا هم خودش بخوره هم کوهیار و به بهونه اش بیدار کنه…اما قبل از اینکه چایی آماده بشه به خاطر تماس تلفنی که بهش زده شد امیر و برداشته و رفت…

برای برداشتن تخته شاسیِ کارم به اتاقمون رفتم…روی تخت دراز کشیده بود…با چشم های باز به سقف اتاق زل زده بود…سلام کردم …از گوشه چشمش نگاهم کرد..

_بچه ها رفتن؟

در کمد رو باز کردم…

_آره…چیزی میخوای برات بیارم؟

_…

توی کمد سرک میکشیدم که سکوت کوهیار طولانی شد…سرم و از کمد بیرون آوردم…نگاهم میکرد…

دستش رو روی تخت عمود کرد…میخواست بلند بشه…بلافاصله برای کمک به سمتش رفتم…دستمو گرفت و دست دیگه امو پشت کمرش گذاشتم…پاهاشو روی زمین گذاشت و بلند شد…

_امروز اتفاقی افتاده؟ مثل همیشه نیستی.

نگاهش کردم…بی رنگ…!

_چیزی نیست…میرم برات چایی بریزم…

رفتم و پشت سرم اومد…سینی چایی رو برداشت…دوتا لیوان توی سینی گذاشت و من چایی ریختم.

روی صندلی های خاک خورده ی میز نهارخوری نشستیم! خاک خوردگی چند هفته ای مگه به این راحتی پاک میشد؟

بی هیچ حرفی…مبهم و ساکت…تاریک و شاید سیاه…بی هیچ نشانه ای از حرف بهم نگاه میکردیم…فقط چای مینوشیدیم!

باید سر حرف باز میشد..باید میگفتم طاقت ندارم…پرستاری بلد نیستم…! من هنوزم مریضم…آدم مریض نمیتونه پرستار دیگری باشه…من میخوام ناز کنم!! والسلام…راحت تر از این بگم و خودم و راحت کنم؟

نیاز دارم به توجه…اونم الان…آره حتی با این شرایط…نیاز دارم…!

_امروز بداخلاق شدی…من کار بدی کردم.

نفسم رو بیرون فرستادم.دستم رو ناغافل گرفت و بویید….نفس عمیقش تنم رو لرزوند…!

_دلم برای عطر تنت تنگ شده بود!

شرمنده ام میکرد…با نگاهش…با عطوفتش..با گذشتش…میتونست هرلحظه و هربار منو تا مرز نابودی پیش ببره…

نگاهم جای چشم هاش به گردنش کشیده شد…سرخ بود انگار….

دستم رو سمت یقه لباسش بردم.کمی عقب کشید .

_لباسم گرمه…عرق کردم…این زخم لعنتی و این مزخرفم که تمام گل و گردنمو زخم کرده

با یقه لباسش کلنجار رفت…

لباسی که عرفان تنش کرده بود برای این آب و هوا زیادی گرم بود…لباسهای نخی اشو توی کمد تا کرده بودم و توی قفسه ی سوم گذاشته بودم…باید از بالکن هم پنکه رو میاوردم..نباید عرق میکرد و زخمش میسوخت…دکتر گفته بود مراقبت میخواد…نباید زخمش عرق کنه…همون دردی که کوهیار برای هرلحظه تحمل میکنه کافیِ…باید مراقب زخم باشم…بعضی زخم ها خیلی دیر خوب میشند…منکه اینو خوب میدونم…پس چرا کوتاهی میکنم

بلند شدم و رفتم توی اتاق…صداش زدم تا بیاد …دم در که ایستاده بودم لباس رو توی دستم دید…نزدیکتر اومد…عطر همیشگی…لبخند دوست داشتنی…

_جانم؟

_لباست گرمه…عوضش کن!

_چشم…

لباس رو از دستم نگرفت…آستین لباس رو توی دستش گرفت و کشید…داخل اتاق اومدیم و با پشت پاش درو آروم بست…ته ریش آشفته ی صورتش انفجار مرز ها بود…!

کمکش کردم تا لباسش رو از تنش دربیاره…زیر پیرهن آستین حلقه ایش کافی بود…غریبه ای تو خونه نداشتیم که مراعات میکرد…

_لباسو بده…

_نمیخواد…همین خوبه…

روی پنجه ی پا بلند شدم و خیلی زود با بوسه ای کوتاه روی ته ریش گونه اش دست دلمو رو کردم…چهار هفته نبوسیده بودمش…!

_الان مهربون شدی؟

به لبخند کنج لبم دست کشید…

_تو آشپزخونه گفتی بیمعرفت شنیدم.

دستی به ته ریش آشفته ی صورتش کشید.خنده های دلگرمش ذوب میکرد یخ های تنهایی منو…

_راستش…من سر حرفم هستم…!

آغوشش برام باز شد..این اولین باری بود که خودم قدم برمیداشتم برای نزدیک شدن…با ولع عطر تنش رو بوییدم…دلتنگ بودم…دلتنگ ذره ای بودنش….دست هاش آروم کمرم رو نوازش کرد…

_دلم برای این لحظه تنگ شده بود…تو ام؟

دست هام دور کمرش قفل نمیشدند…اما تلاش کردم تا حس کنه…

منم دلتنگش شده بودم…دلتنگ این آغوش و تمام این لحظه…

فرق سرم رو بوسید…دست هاش دور کرم سفت تر شد…

تنم رو به تنش کشید…کمی از روی زمین بلندم کرد..به بازوش چنگ انداختم تا نیفتم…حواسش به من و این قلب گنجشک وار بود…لبخند معناداری زد…

چشم بستم از هیجان بودنش…سرش رو میون موهام فرو برد و چند بار پیاپی نفس عمیق کشید…

صدای نفس هاش کافی بود تا این تن آروم بگیره…آره…عوض شده بودم..نمیترسیدم از صدای نفس هایی که توی گوشم میپیچید…نمیترسیدم از لب هایی که راه لاله ی گوشم رو پیش گرفته بودند…

تو این چند هفته دیده بودمش…اما فقط روی تخت…!!

گاهی تمام مدت بی هوش بود…گاهی تمام مدت از این اتاق به اون اتاق میکردنش تا ازش عکس و آزمایش بگیرند…کنارم نبود…توی این فاصله به چشم هام خیره نشده بود..اینطور دیوانه وار به آغوشم نکشیده بود…تمام این ها برای دلتنگ شدن کافی نبود؟

پاهامو به زمین رسوندم…نمیخواستم اذیت بشه…به اندازه کافی به این مرد ظلم کرده بودم.

“کوهیار”

بوی تنش شامه ام رو قلقلک داده بود…لعنت به تو ای دل…چه بلاها به سرم آوردی…

لازم نیست ببوسی ام…بذار لبانت را…از تخت جمع کرده ام…این بهار…بوسه بارانم!

میترسیدم این همه محبت رو از دست بدم…چشم های نمناکش …لب های لرزون و بی رنگش…با بوسه های من همچنان بی رنگ و روح به نظر میرسیدند…کم گذاشته بودم براش؟…کاری از دستم بر نمی اومد وقتی تمام جسمم محتاج به تخت اون بیمارستان بود…بی موقع بسته شدن چشم هام و بی هوش شدنم دست من نبود…کاش صاحب این چشم های طوسی درک میکرد…!

قلبم محکم خودش رو به سینه ام میکوبید…خواستنش جزئی از من بود…حتی از ابتدا…من هنوز به سهمی از وجودش دست پیدا نکرده بودم…

میون آغوشم فشردمش…چونه اش رو به سینه ام فشار داد…میخواست دور شه…نمیدونم چرا اما لرزش دخترک چشم طوسی میون آغوشم رو احتیاج داشتم…

_کوهیار…؟!

با فشار دست هاش به بازوم به خودم اومدم…دردی که همراهم بود رو سر آوا خالی کردم…بیش از حد توی آغوشم فشردمش…درد کشیده بود دختربچه ی ته چشماش…

_ببخشید…یه لحظه درد گردنم…

حرف هنوز کامل از دهنم خارج نشده بود که مماسی تنش رو ازم گرفت…عقب کشید و با فاصله ایستاد

_تقصیر من شد…

فرصت نداد تا توضیح بدم این درد ربطی به حال الانم نداره…قراره فعلا باهاش دست و پنجه نرم کنم که یا اون منو زمین بزنه یا من! از کنارم سریع رد شد…فرار کرد…تنها بوی تنش جا موند و قلبی که نصفه دیگه اش رو به تاراج برده بود…

پماد خشکی زخمم رو دور گردنم ریختم…تمام گردنم سرخ شده بود…اما این سرخی از زخم و این درد نبود…درد دیگری به جونم افتاده بود!

تعلل کردم برای بیرون رفتن..نبود! حتما به اتاقش پناه برده بود…نگاهم به لیوان های چای دست نخورده افتاد…بهترین راه بود برای حرف زدن!

چایی ها رو عوض کردم…توی یه بشقاب چنتا شیرینی گذاشتم…در اتاقش رو زدم…با تاخیر باز کرد…نگاهم رو از چشم هاش گرفتم تا خیالش راحت باشه که ندیدم سرخی چشم هاشو…گونه هاشو…

_چایی نخوردیم!

_تو برو من الان میام…دستتم درد نکنه

در و بست و با تعجب ابروهامو بالا انداختم.منتظر موندم تا بیاد…لباس های راحتی پوشیده بود…اونقدر حواسم پرت سپیدی دست هاش بود که ندیدم پنکه بزرگ رو با خودش آورده…بلند شدم تا کمکش کنم…

_هوای پاییز دمدمیِ…امروز گرمه فردا سرد!

پنکه رو روشن کرد…

_حالا خوب شد…دیگه زخمت عرق نمیکنه.

_دستت درد نکنه.

دست هاشو به لباسش کشید…یقه ی لباسش شل بود…نمیدونم…شاید این لباس برای این تن دوخته نشده بود…شایدم این تن…فقط برای من دوخته شده بود…!

روی مبل تک نفره نشستم…کمی خودم رو پایین کشیدم تا گردنم رو به پشتی مبل تکیه بدم…قد بلندم خوب نبود…اینجور مواقع احساس راحتی نمیکنی…

کنارم نشست و لیوان چاییشو برداشت…با سر و صدا یه قلپشو خورد…لبش سوخت!!

_کوهیار…چرا عوضش کردی…!

با خنده لیوان چای خودم رو برداشتم

_تو که همیشه مگفتی چایی داغش خوشمزه اس…

دستش رو روی لبش کشید..بد سوخته بود!

_خب من فکر کردم هموناییِ که تو آشپزخونه بود و آوردی…

زبونش و بیرون آورد و با دستش بادش میزد…تصویری که میدیدم واقعا خنده دار بود…کفری شد و رفت توی آشپزخونه…لیوان آب رو چند بار سر کشید…

_بدجنس…میخندی؟

_صورتت سرخ شده…

کف دست هاشو روی گونه اش گذاشت…اخمی کرد و برگشت سر جاش…بازم لیوان و برداشت و اینبار بعد چند بار فوت کردن توی لیوان چای رو سرکشید…

_خوشم میاد از رو نمیری.

ابروهاشو بالا انداخت و با حالت بامزه ای اغرار کرد

_چایی خیلی دوست دارم…اونم وقتی شما آورده باشی.

صدای زنگ گوشی اش بلند شد …این روزها مدام صدای زنگش به گوشم میخورد…مثل الان که وقت خوردن قرص هام بود …ساعت موبایلش رو برای زمان خوردن قرص هام تنظیم کرده بود…

با دیدن قرص کوچیک سفید آهم بلند شد…

_آوا این خواب آورِ…ولش کن بجای دو بار در روز یه روزش میکنیم…هووم؟

قرص روی دهنم فشار داد…

_این کلمات سخیف و وارد فرهنگ لغت نکن…قرصتم بخور حرف نزن!

فشارش به لب هام بیشتر شد …ناچارا قرص رو خوردم

_پس اگه باز خوابم برد نگی این پسره دو هفته و یه روزه که به من محبت نکرده!

چشم های گرد شده اش نشون میداد که درست حدس زنم…بهونه گیری هاش برای همین بود…برای همین فاصله ی چند هفته ای که حتی فرصتی پیدا نکردم تا کمی از حالش با خبر بشم..دلخور شده بود و دلخوری هاش اینطور به رخ کشیده شد…

_کی گفته!…من اصلا همچین فکری نکردم.

به سمتش چرخیدم…نگاهش مستقیم به چشم هام رسید..خواستم بحثمون رو ادامه بدم…اما از ظاهرش کاملا پیدا بود که نمیخواد رفتارش رو به روش بیارم…

_این چند وقت شرکت رفتی؟

خوشحال از بحث انحرافیمون با لبخند نقاشی شده ی کنج لبش گفت

_آره…تو هفته دو سه روزی و میرفتم…بقیه کارهامم میاوردم خونه.نمیذارم کار بچه ها لنگ بمونه.

_پس از فرداهم مثل همیشه از صبح میری شرکت…به خاطر من خونه نشین نشو…

_نه!…میمونم…تا وقتی این گردن بند طبی کَت و پهنو از دور گردنت باز کنند…خیال منم راحت شه…

چسب پشت گردنم رو کشیدم و گردن بند طبی باز شد…

_بیا باز شد…منم دیگه مشکلی ندارم آوا…اگه اینم بستم چون دکتر میخواست سرمو زیاد پایین نگیرم…همین…دیگه مشکل خاصی نیست…

از دستم گرفتش…پاهاشو روی مبل جمع کرد و روی زانو نشست…به سمتم خم شد تا پشت گردنم رو ببینه…کمرش رو گرفتم تا نیفته…

_بشین بچه…مگه شهربازیِ میخوای ببینی…

لمس دست هاشو حس میکردم…صداش نزدیک گوشم شنیده شد

_بخیه هاتو کی میکشند؟

_هروقت جوش بخوره…

_درد داری؟

خنده ام گرفت…

_میخوای بشینی؟

نشست روی مبل و اینبار زانوهاشو بغل کرد…

_عمه خانوم و چند هفته اس دارم میپیچونم..یه زنگ از تلفن خونه بهش بزن…من حتی به پسرشم نگفتم چی شده…

_خوب کاری کردی…الان زنگ میزنم.

گردنبند طبی رو برام بست …

_پس منم برم آشپزی کنم …پاشو تا نخوابیدی یه زنگ بزن.

راست میگفت…تاثیر قرص ها برای فروکش دردم بی فایده بود..تموم این قرص ها فقط میتونستند پلک های منو باز و بسته کنند…

ساعتی پیِ حرف زدن با عمه گذشت…صحبت هاش رنگ زندگی داشت…لذت میبردم از همکلامی باهاش…

آواهم گاهی برای اینکه چغولی منو به عمه خانوم بکنه گوشی رو از دستم میگرفت و حرف میزد..

بعد از پایان تماس فقط برای استراحت کوتاهی به اتاق رفتم…نمیخواستم بخوابم و باید میخوابیدم.

روی تخت دراز کشیدم…با این گردنبند لعنتی نوشتن هم از سرم افتاده بود…چند وقتی میشد فرصت نوشتن نداشتم اما این ذهن مدام درگیر گفتن بود…

آوا پنکه به دست اومد تو اتاق…روشنش کرد و دقیق به سمت تخت تنظیمش کرد…

_تو نمیخوای استراحت کنی…زیر چشمات گود افتاده…

بیشتر که نگاه میکردم…بیشتر پی میبردم که چقدر خسته اس…موهای سرش رو خاروند..کمی فکر کرد…

_آخه …

_بیا…چند وقته پیش هم نبودیم!

آروم راه رفتنش جون به سرم میکرد..نگران بودم که هرلحظه از تصمیمش منصرف بشه..کنارم که خوابید نفسم رو بیرون فرستادم…فهمید …نگاهم کرد …سرش رو روی سینه ام گذاشت و دست ظریفش رو روی قلبم…

دوست داشتم کنار گوشش زمزمه کنم “با همه ی زنانگی ات کنارم بخواب…تا ابد…که هیچوقت به ما نمیرسه”

_آوا…

سرش رو به سینه ام فشار داد…

_هووم؟

آروم دستم رو میون موهاش بردم…دلتنگ این چشم ها…این لب ها…این موها…دلتنگ تمام زنانگی های مخفی اش بودم…

_این چند هفته اذیتت کردم….حلالم کن!

سرش رو بلند کرد…آرنجش رو روی زمین گذشت…دستم از موهاش دور شد…

_حلالت نمیکنم…! من اگه اون روزا بیمارت بودم و مریض تو عاشقم نبودی…تو فقط دکترم بودی و من فقط مریضت بودم..اما حالا که تو نیاز داری به پرستار من عاشق توام!…این به اون در نمیشه کوهیار…تو قد من زجر نکشیدی…من تو این سه هفته…قد تمام عمرم کوتاه شدم!

فکر نمیکردم دل پری داشته باشه از نبودم…دل پر تا این حد…

_حالا چرا ازم دور میشی…مگه دست من بود ؟…اگه به من باشه نمیخوام خار به پات بره…برای چی یقه ی منو میگیری؟ اینم یه جور امتحانه…منو تو که تو زندگیمون کم از این امتحانا پاس نکردیم…حالا برای چی رو ازم برمیگردونی؟

لرزش شونه هاش دیده میشد…فاصله نچندان زیادیمون رو پر کردم…این گردن درد لعنتی داشت امانم و میبرید…

_بد شدم باز…نمیدونم چه مرگمه…این سه هفته از بس به سنا و رها توپیدم با اومدن تو از دستم فرار کردند…لعنت به من که نمیتونم خوب باشم…

گونه اش رو بوسیدم…سرش رو توی بالش مخفی میکرد…دست به بازوش بردم و نوازش کردم دخترک ته چشماشو که بهونه گیر شده بود…اون چی میدونست از حال من تو اون روزا…تو سن و سالی بودم که اوج خواسته نیاز بودم و دم نمیزدم…تو سن و سالی بودم که محتاج داشتن دست های نوازش گردی بودم و دم نمیزدم…من از روز اول…شاید از همون روزی که “مرد قد بلند” خطابم کرد عاشقش شدم…عشق پایین تر از دوست داشتنه…پایین تر…پایینتر…پس من دوسش داشتم…از همون روز…پشت هر مشتی که به سینه ام کوبید و فریاد کشید..حس خفته ی منو خودش بیدار کرد…اما من اهل گله و شکایت نبودم…بذار خودشو سبک کنه…بذار اون راحت باشه…بذار اون آروم بگیره…

_گریه میکنی از خودم بدم میاد…پاشو آوا..برو دست و صورتت و بشور…من ازت معذرت میخوام..دوستاتم فردا دعوت کن خونمون…برو براشونم یه هدیه بخر…هرچند باید برای عرفان و میعادم به خاطر تشکر چیزی بخریم…اصلا امروز باهم میریم..چطوره؟

چرخید به سمتم…اشک هاش روی صورتش غوطه ور بودند…پیشونی اش رو بوسیدم و از درد گردن کمر صاف کردم…

_من اصلا میرم بیرون…اینجا باشم تو خوابت نمیبره…

دست های خیمه زده ام رو شل تر کردم…این همه من به آغوشش کشیدم یکبار هم اون…

_میخوام با تو بخوابم…

سنگینی تنم رو بیشتر روی تخت انداختم…به دامش انداختم تا نره…نباید میرفت…اونم این لحظه که قلبش بی امان میتپه…

چیزی نگو…تو برای تفسیر این همه زنانگی زیادی شعری…من از لبانت حرفت را بو میکشم…ما امشب روی مین خوابیدیم…نگاهت رو ازم برندار…

“کوهیار”

این خواب ها جز خستگی چیزی در پی نداشت…بی حوصله تر از قبل و حتی خسته تر از قبل بیدار شدم…سرم درد میکرد…باز خداروشکر کردم که جای زخمم ملتهب نیست …بدون بستن گردنبند طبی از اتاق بیرون اومدم…آوا میز شام رو چیده بود…شامی کباب…با سبزی تازه و صد البته نون تازه…تیکه ای بزرگ از نون کندم و توی دهنم گذاشتم…عجیب پشت سرم درد میکرد…ربطی به جای زخم نداشت…

گشنه ام بود…توی اتاقش سرکی کشیدم…صدای شرشر آب از توی حیاط می اومد و فهمیدم که اونجاست…

با رفتنم زودتر از من پیش دستی کرد و با لبخند دلفریبش نگاهم کرد

_سلام…دیگه میخواستم صدات کنم.گفتم اول این گلارو آب بدم بعد بیام سراغ آقا…

لبه ی پله های اول نشستم …بوی نم خاک و آب رو با ولع به ریه هام فرستادم…خنکی مطلوبی احساس میشد…

_خیلی خوابیدم…کاش بیدارم میکردی…

شیلنگ آب رو جمع کرد و گوشه ی حیاط گذاشت…شال عقب رفته اش رو جلو کشید

_شما خوابت سنگینه…من روز تخت بپر بپرم میکردم بیدار نمیشدی.بریم که خیلی گشنمه.

سفید بهش می اومد…به صورت گردش…به چشم های خوش رنگش…حتی به پوست سپیدش…دستم رو گرفت و با صدا بلند گفت

_یا علی…

خندیدم و انگشت های کوچیکش رو توی دستم فشردم…

اول برای آوا غذا کشیدم…کاملا مشخص بود که گشنه اشه…فرصت نداد تا باهم شروع کنیم…!

_بچه دهنتو پر نکن خفه میشی…

با دهن پر و با صدای بم شده اش گفت

_بزرگ دهن خودمه میخوام پرش کنم.

ابرویی بالا انداخت و نگاهش رو ازم گرفت.طعم شامی کبابش فوق العاده بود…بعد از این همه مدت خوردن غذای خونگی اونم با دستپخت آوا بهترین اتفاق بود…

_عالی شده…دستت طلا

خندید و دست هاشو توی هوا برام تکون داد…

_خواهش میشه آقا

نگاهم پی شیطنتش بود که سرخی دست راستش رو دیدم

_چی شده دستت؟

قاشق از دستش افتاد …انگار قصد مخفی کردن داشت …طول کشید تا دوباره به خودش بیاد

_چیزی نشده…گیر کرد به شاخه و درختای توی حیاط!

کنجکاو تر پرسیدم

_مطمئنی؟ ما که تو حیاط درخت نداریم…چنتا گل و گلدون بیشتر نیست..به کدومشون خورده؟

بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و قاشق پری توی دهنش گذاشت

_یادم نیست…بخور سرد شد!

_کرم میزدی…جاش نمونه رو دستت…

سر تکون داد و لیوان آب رو سر کشید…طرف های شام رو خودم شستم…به اندازه ی کافی آوا این روزها زحمت اضافه کشیده بود…حالا نوبت من بود که جبران کنم…دو هفته زجرش داده بودم…

دلم هوس نوشتنش کرده بود…برای برداشتن کتاب مورد علاقه ام به اتاق آوا رفتم…کمد آخر توی جعبه ی کوچک چوبی…

کتاب رو از توی کمد برداشتم..اما موقع بستن درب کمد کپسول اکسیژنی که شلخته زیر تخت جا داده شده بود حواسم رو پیِ خودش برد…حتما برای این چند وقت اخیر بهش احتیاج پیدا کرده بود…لعنت به من…لعنت

_کجا موندی پس؟

_چی؟

_میگم کجا موندی…بیا دیگه..والیبال شروع شده

نگاهش به کپسول توی دستم کشیده شد…

_دست تو چیکار میکنه؟

_زیر تخت انداخته بودیش .

رنگ به رنگ شدنش برای چی بود؟

_ای بابا…حتما رها موقع برداشتن ساکش اونو کشیده بیرون..بعدم پرت کرده…

دستپاچه به نظر میرسید…درد گردنم باز داشت شروع میشد..انگار به محض نزدیک شدن وقت خوردن قرص ها این درد بیشتر خودنمایی میکرد…

کپسول رو از دستم گرفت و زیر تخت گذاشت…زودتر از من بیرون رفت از اتاق…

_بیا دیگه…یه ست تموم شد ما باهم یه والیبال ندیدیم.

کنارش نشستم …کوسن مبل رو پشت سرم گذاشت…انگار یکی این جمجمه ی منو به دیوار کوبیده بود…همه سرم درد میکرد…اونقدر که گردن درد از یادم رفته بود…

تماشای والیبال هیجان انگیز حال و هوامون رو برای ساعتی عوض کرد…ساعت ده بود که تونستم آوا رو راضی کنم تا از خونه بزنیم بیرون…پیاده روی زیر بارون پاییزی بهترین اتفاق امروز بود…

خستگی اش بیشتر به چشم هاش رسیده بود تا پاهاش…بیشتر از من انرژی راه رفتن داشت…اذیتش میکردم و بهش میگفتم خوبه به زور آوردمت و اینقدر سرحالی…

سر هر وسیله ی ورزشی که توی پارک گذاشته شده بود می ایستاد و امتحانش میکرد…گاهی از شدت فعالیت به نفس نفس می افتاد و گاهی از شدت خنده …

رفتار صبح و شبش باهم همخونی نداشت…باز با خودش چی شرط کرده بود و چه نذری…نمیدونم…بیشتر دو ساعت رو روی نیمکت سرد پارک نشسته بود و آوا یک لحظه ام روی صندلی بند نشد…مثل بچه های بازیگوش شده بود…از اون بچه هایی که باید لپشون رو گاز بگیری!!

_خسته نشدی؟

_نه…تو پیر شدی…من هنوز جوونم!

_من واقعا شرمنده ام…

تکیه اشو به دیوار کنار تخت داد و با خنده گفت

_دشمنتون شرمنده…خودمو بهت انداختم حالیت نیست…الانم دارم توپو میندازم تو زمین تو…ساده نباش! شما مرد منی…روز به روز خوشگل تر…جذاب تر…با وقار تر…آقا تر…مرد تر…کجا پیدا میکردم بهتر از تو؟

با این همه تعریف و تمجیدی که ازم کرد کمترین نوازش بوسیدن گونه اش بود…!

_من نوکر شمام…من بعد تو خیلی گشتم تا حداقل شبیهتو پیدا کنم…اما خب…نبود!

چشم هاشو شیطنت وار گرد کرد و قدمی به سمتم برداشت

_ای ناقلا…پس گشته بودی تا پیدا کنی…نه؟

امان از این نکته سنجی خانوم ها…!

_به جون آوا یه لحظه تو جمله بندی کم آوردم اونطوری گفتم…

پیش روم ایستاد…مردمک های طوسی اش روی چشم هام میچرخیدند…خاصیت زل زدن به چشم های پر حرف خیسیِ…!

کاویدن نگاه های ثابتش کار من نبود…مدت ها پیش تسلیم شده بودم…

_میدونی که دوست دارم؟

پلک هاشو با تعلل باز و بسته کرد…گوشه ی چشم هاش تر شد…با نوک انگشت اشاره ام پاکشون کردم…

دستشو دراز کرد…یقیه پلیورم رو مرتب کرد…نگاهش پایینتر کشیده شد…

_میدونم…

_پس چرا گریه میکنی؟…دوست داشتن من خوشحالت نمیکنه؟

خیلی سریع اشک هاشو با کف دستش پاک کرد…کوتاه نگاهم کرد و به نوک کفش هام خیره شد

_خوشحالم…خیلی…

پای راستم رو جلوتر بردم و به نوک کفش های عروسکی اش زدم…

_منو نیگا…

صورتش کمی پهن شد…داشت میخندید…بار دیگه به کفشش زدم…سرش رو بالا آورد…لبخند زدم تا مهمونم کنه به لبخندش…

_من خیلی خوشبختم که تو رو دارم…تو زندگیم کار خوب زیاد کردم…اما هیچوقت فکرشم نمیکردم عاقب کارام به تو ختم شه…همینکه هستی…همینکه من و با کم و کاستی هام قبول داری روزی صد بار خداروشکر میکنم…الانم اینجوری با بغض نیگام نکن..تو پارک چشمت زدم…وروجک بازیهات یاد قدیما انداختتم…رفته بودیم پارک ارم…همون اولین بار و آخرین بار…یادت هست؟

لبخندش پهن و پهن تر شد…صدای خنده اش تو سکوت حیاط پیچید…چقدر اون روز منو حرص داد…صدبار به غلط کردن افتادم…

_وای کوهیار کم مونده بود دونه دونه موهاتو بکنی از دستم…یادته تاپ سوار شدم زنجیرشو باز کردم؟ چقدر سرم داد زدی…چقدر بهت زبون درازی کردم…وای اصلا اون موقع که پیچوندمت رفتم ترن…با مرده دعوا گرفتی دستگاهو نگه داره…اما پسره که ازم خوشش اومده بود با تو دعوا گرفت…وای اصلا اون لحظه که تو داشتی حرص میخوردی انگار دنیارو بهم میدادن…

بهش اخم کردم تا بیشتر از این بابت حرص خوردن من احساس خوشحالی نکنه…

_اصلا خنده نداره آوا…اون شب یه جور دیگه شده بودی…مثل امشب…منتهی دیگه از دستت حرص نخوردم…

انگار تو حال و هوای اون روزا غرق شده بود…بازوشو توی دستم گرفتم…تکونی خورد و حواسش رو بهم داد

_بریم تو خونه…سرده…لپات سرخ شده…

سرشو تکون داد و تایید کرد…باهم وارد خونه شدیم…دستور داد تا مدت زمان دوش گرفتنش چایی بذارم…دعا دعا میکردم ساعت قرصم یادش نباشه…اما در حمومو باز کرد و با صدای بلندش اعلام کرد که بازم باید به خواب برم…

بای اینکه دکتر راه رفتن زیاد و حتی نشستن زیاد رو برام قدغن کرده بود اما دوست نداشتم مثل تمام اون دو هفته فقط بخورم و بخوابم…کسل میشدم …برعکس امروز …باوجود سردرد و گردن درد و تما مدرد و مرض های پنهونم حالم خوبه…خوب..

هفدهم بهمن…درست یک ماه بعد از بهبودی کاملم از عمل…

روز برگزاری مراسم انتخاب بهترین کتاب ادبی سال بود…با اینکه روزای آخر ویرایش کتاب رو تموم کردم و تونستم به این مسابقه برسونم بازم زیاد امیدوار نبودم که بین این همه کتاب شرکت کننده بتونم برنده جایزه بشم…

هرچند کاندید شدن کتابم نشونه ی خوبی بود برای ادامه راه نوشتن…

از طرف انتشارات مدیر بخش ویرایش همراهم اومده بود…یه نگاهم به سن و مجری پر حرفش بود و نگاه دیگه ام به درب ورودی تالار…

خوبه دیشب بهش گفتم از شرکت زود راه بیفت…

هرچند اصلا نیازی نبود بیاد…خودش اصرار کرد که میخواد همراهم باشه…آوا بیش از حد به برنده شدنم امیدوارم بود…شماره ی همراهش رو گرفتم.

.به محض جواب دادن تلفن کمی خم شدم ….

_کجایی دختر؟

_دارم میام عزیز دلم…ردیف چندی؟

_ردیف دوم…

_اوکی

گوشی و توی جیب کتم انداختم و نفسم رو با صدا بیرون فرستادم…

یقه ی کتکم رو بالا دادم تا بیشتر از این به گوشت اضافه ی زخمم گیر نکنه…! بخش اول جشن مربوط میشد به بهترین انتشارات یک دهه ی اخیر…

از اونجایی که انتشارات ما پنج سال بیشتر سابقه نداشت به قول نریمان بدون استرس زمان رو گذروندیم…

_سلام خوشتیپ!

با صدای سرحال آوا و خنده ی دلنشینش موقع نشستن روی صندلی کنارم دلواپسیم فروکش کرد…

_دیر کردی خانوم…

با دست به صورتش اشاره کرد و گفت

_کار داشتم…!

نگاهم به خط چشم های نازک پشت چشمش افتاد…

آوا به اندازه ی کافی چهره اش توی چشم بود…! با این آرایش هم…

_راضی به این همه زحمت نبودم!

سرهامون رو بهم چسبونده بودیم و یواشکی حرف میزدیم…

_این همه نیستو یه کمه…همه اش دو قلم جنس زدم به صورتم…بوی عطرم چطوره؟

امان از دست رها و هدیه هاش…زن همینکه بوی بد نده کافیه…چه اصراریِ به معطر بودن !

_بوی خوبی داره…منتهی بوی تنت خوشبو تره…باور کن!

_دیوونه…پس مشفق کو؟

یاد اسهال گرفتن بی موقع نریمان افتادم…با خنده دستی به ته ریش صورتم کشیدم و آروم گفتم

_دستشویی…داره میاد

با اومدن نریمان پچ پچ های من و آوا هم ساکت شد…

برعکس منکه بی حوصله به ادامه برنامه توجه میکردم آوا همه حواسش به سن و اتفاق هاش بود…مژه های فر خورده اش چشم هاشو دلفریب تر کرده بود…

این دختر عجیب تلاش میکرد تا من رو از پا دربیاره…حواس من به آوا بود و حواس آوا…

_خانوم؟!

لبخند روی لبش به خاطر شوخی بی مزه ی مجری بود…

_هووم؟

_بریم بیرون؟…یه کافی شاپ این بغل هست که فکر کنم از اون دوناتایی که دوست داری داشته باشه…هووم؟

بدون اینکه نگاهم کنه شونه هاشو بالا انداخت…

_نخیر…الان قراره اسم تو رو بگن…

تکیه امو به صندلی دادم و توی دلم گفتم “چه دلخوش!”

نریمان مدام پاهاشو تکون میداد…معلوم بود حال خوشی نداره…دم گوشش گفتم

_میخوای تو بری؟

سیبیل هاشو به دندون کشید و با صورت سرخ شده اش گفت

_این زنه رو طلاق ندم مشفق زاده نیستم…معلوم نیست تو غذاش چی میریزه که یه هفته از عروسی میگذره یه هفته اس اسهال دارم!

قیافه ام رو از تصور اسهال نریمان جمع کردم

_حالم و بهم نزن…باید تو دوران نامزدی یه بار ازش میخواستی آشپزی کنه.

کف دستش رو روی شکمش کشید…

_وای اگه دستپخت مامانشو بخوری چی میگی؟…

آرنج آوا تو پهلوم نشست…خم شدم از درد…

_هیسس…بی کلاسا…ردیف دوم نشستید حرف میزنید؟

نریمان چپ چپ به آوا نگاه کرد و رو به من گفت

_چی میکشی …!

سرگرمیم شده بود اذیت کردن آوا…یا آستین مانتوشو میکشیدم…یا ناخن هامو توی دستش فرو میکردم…!! واقعا حوصله سر بر بود…

با اعلام بخش بهترین کتاب ادبی سال…آوا همه حواسش رو ازم گرفت…

اما باز نگاه من به رفتاره مضطربش بود…لب هاشو میگزید و دست هاشو مدام مشت میکرد…

به سمتش متمایل شدم

_نیازی به این همه دلواپسی نیست…

نگاهم کرد…خیلی کوتاه…اما یهو دوباره بهم خیره شد…

_نذر کردم تو جایزه رو بگیری…

با اعلام کاندید های بخش مسابقه هردومون به صندلی تکیه دادیم…

نفهمیدم کی دست آوا رو گرفتم…اضطرابش رو با فشار دادن دستم کنترل میکرد…

“جایزه بهترین کتاب ادبی سال در زمینه مجموعه شعر و متن ادبی به خاطر ظرافت و صراحت بیان…و به خاطر تاثیر ژرف در خلق گونه ی نوین استعاره…و الهامات تامل برانگیز نویسنده در ترویج امید و انگیزه تعلق میگیرد به…”

کم کم خودمم هم دچار ضربان قلب شدم…!

گوش هامو تیز کرده بودم و مثل آوا کنجکاوانه نگاهم رو به مجری برنامه دوخته بودم…

مجری چند قدم برداشت…

میشد گفت درست رو به روی ما روی سن ایستاده بود که اعلام کرد

” کتاب زیبای “آینه های دردار” نوشته ی دکتر کوهیار ایزدپناه…”

دست آوا از دستم جدا شد…

با خوشحالی دست هاشو بهم میکوبید و من پیِ خیسی چشم های روشنش بودم…

لب هاش از هم فاصله گرفتند…

با ذوقی که از چشم هاش پیدا بود بهم تبریک گفت…حرف های نریمان رو یادم نیست…

من فقط لبخند آوا رو دیدمو چشم هایی که مشتاقانه نگاهم میکردند…

با کمی تعلل از روی صندلی بلند شدم…

آوا خودش رو عقب کشید تا رد شم..

.خم شدم و حین عبور شونه اش رو بوسیدم…

این چشم ها امشب بد مستی میکردند…

من و این تن پیِ این بد مستی گرگ گونه زوزه میکشیدیم…!

پا به سن اجرا گذاشتم…صدای دست ها بلند تر شد…

حتی صدات سوت هایی که نمیدونستم از کدوم دهان خارج میشه…

لوح تقدیر و تندیس رو از داورها دریافت کردم…هرکدومشون موقع دست دادن بهم تبریک گفتند و تحسینم کردند…

مجری برنامه ازم درخواست کرد تا برای هوادارهای این کتاب و مردمی که حضور داشتند حرفی بزنم…

پیش از اینکه به پشت میکروفن برسم نفس عمیقی کشیدم…با یاد خدا شروع کردم و لطفی که از ازل بهم داشت…

نگاهم بین نگاه های غریبه نمیچرخید…

میون آدم ها دو جفت چشم باروونی و آشنا نگاهم میکرد که احساس میکردم هر نفسی که میکشم به وجودش بندِ…

بهترین حرفی که به زبونم اومد رو بازگو کردم…برای کسی که بهترین امید این روزها بود…

برای کسی که اعتراف میکنم تو نوشتن اینکه چقدر دوستش دارم کم آوردم…!

” غم به دلت راه نده…هنوز هم میتوانم حرف هایت را بشنوم…تنها کافیست بار دیگر به اعتقاداتت ایمان بیاوری…کافیست فاصله ی میان پلک هایت را احساس کنی…چشم های تو لبان تو هستند…و من بهترین مترجم این چشم ها”

آوا حرف هامو فهمید…پلک هاشو باز و بسته کرد و بوسه ای یواشکی از لب هاش برام فرستاد…

غرق لبخندی شدم که شیرینی اش دهانم رو پر کرد…

جایزه ی جشنواره رو از مردی گرفتم که برای نوشتن ایده های نو بهم داد…

دستم رو به گرمی فشرد و مردونه به آغوشم کشید…

باز موقع پایین اومدن از روی سن تشویق ها ادامه پیدا کرد…پیش آوا که برگشتم دیگه خبری از چشم های خیس نبود…

لبخند دلنشین به لب داشت …لوح تقدیر و ازم گرفت…درگیر خوندن متن لوح بود…نریمان جعبه ای که بعنوان جایزه بهم اعطا شده بود رو روی هوا زد…روی صندلی به سمت آوا متمایل شدم…

_نذرت قبول…

_من بهت افتخار میکنم کوهیار…خیلی خوبی!

_من هرچی دارم اول ازخدا دارم بعد از تو…

دستمو گرفت…به زور زنانه اش فشرد…

با پایان مراسم نریمان ازم قول گرفت که همراهش برم انتشارات تا جشنشون رو همین امروز بگیرند…حس کردم آوا دوست دارم کنارش باشم…به قول خودش جشن دو نفره ای بگیریم …

در مقابل اصرار های نریمان کوتاه نیومدم تا اینکه آوا جای من قبول کرد…خودش همراهمون نیومد…

گفت که بهتره بره خونه چون خسته اس…جایزه ی جشنواره که سه سکه کامل بود بهش دادم تا ببره خونه…

سر به سرم میگذاشت که تا نرسیده به خونه خرجش میکنه…

منهم بهش گفتم که دارو ندارم مال یه نفره اونم خودش…هرکاری دوست داره با اون سه تا سکه ناقابل انجام بده…

اصلا دوست نداشتم آوا تنها بره خونه..اونم امروز و امشب که به بودنش شدیدا احتیاج داشتم…

وقتی رسیدم انتشارات…باهاش تماس گرفتم…گفتم که بیاد تا توی جشن کنارم باشه…

خوشحالی بچه ها نه اینکه به خاطر من باشه…به هرحال اینکه بهترین کتاب ادبی سال از انتشارات اونها بوده میتونست آینده ی مرکز رو روشن کنه…نویسنده های به نام تر…مجرب تر …به سمت اینجور انتشارات نوپا اما با تجربه بیان…

از جشن بچه ها کمی گذشته بود که آوا با رنگ و لعاب جدیدی برگشت…رنگ شالش روشنتر شده بود…آرایشش هم بیشتر…شاید به چشم من زیاد می اومد…نه اینکه خودش رو شبیه دخترها و زن های امروزی کرده باشه…نه…اما من عادت نداشتم به اینکه دو خط موازی بالا و پایین چشم هاش خودنمایی کنند…عادت نداشتم مژه های تا خورده اش رو بشمردم…عادت نداشتم خط گونه اش رو بدون لحظه ای بوسیدن نگاه کنم…

بین خانوم هایی که توی جشن بودند آوای من بی آلایش تر ظاهر شده بود و این خرسندترین اتفاق دیگر امروز به شمار میرفت…خانوم صدر اینقدر آوا رو به حرف گرفته بود که فرصت نشد ادامه ی جشن رو کنار هم باشیم یا بتونیم لحظه ای به حرف بگذرونیم…

خانوم نریمان هم توی مراسم کوچیک اما شادمون شرکت کرد…یاد دستپختش افتادم وقتی نریمان با قیافه ی نالان همسرشو معرفی کرد…از یه طرف خنده ام گرفته بود و از یه طرف چهره ی عبوس عروس جدید جرئت خندیدن رو ازم گرفت..تازه فهمیدم نریمان نمیتونه کتاب آشپزی رو که خریده به همسرش اعطا کنه…!

با اینکه توی جشن کیک و شیرینی بود اما میل آنچنانی نداشتم…هوا تاریک شده بود که از انتشارات بیرون زدیم…کادوی رئیس انتشارات رو هم به آوا دادم تا با ذوق بامزه اش تعداد داراییمون رو که به پنج سکه رسیده بود اعلام کنه…

پشت چراغ قرمز بودیم که آوا گفت به خاطر معذب بودنش توی جشن انتشارات هیچی نخورده و حسابی گشنه اشه…نزدیک ترین و صد البته یکی از بهترین رستوران هایی رو که میشناختم مورد انتخاب واقع شد…

وقتی رسیدیم رستوران خیلی زود غذایی که میخواست بخوره رو به گارسون سفارش داد و ازش خواست سالادش رو زودتر بیارند…خنده ام گرفته بود از کارهاش…طوری به میزای بغل نگاه میکرد که دلم میخواست خجالت و عرف رو کنار بذارم و از میزهای دیگه خواهش کنم تا آماده شدن غذا یه لقمه ام دست آوای من بدن…!

حرف زد واسم…گفت و خندید…از ذوقش موقع خبر دادن به بقیه که کتاب من اول شده…حتی از جعبه ی شیرینی که توی راه خریده بوده و به محض رسیدنش توی کوچه پخش کرده…هیچوقت فکر نمیکردم براش اینقدر جذابیت داشته باشه..میدونستم خوشحالش میکنه اما نه در حد اینکه نیم ساعت ِ تمام…بدون لحظه ای مکث…از حس و حالش موقع اعلام نتیجه و حتی نذرهایی که همون لحظه کرده برام بگه…

شده بود از اون مردهای کم حرف که حوصله ی خیلی از خانوم ها رو سر میبره…! این همون جمله ای بود که آوا در مقابل سکوتم اعلام کرد…والا اینقدر قشنگ حرف میزد که منه پر حرفِ روانپزشک کم میاوردم…شاید بیشتر مدتی که به سکوتم میگذشت در حال رصد کردن موجود جدیدی بودم که با چشم های مشتاقش به مردمک های متعجبم خیره شده بودم…این آدم جزو محکم ترین افرادی به حساب می اومد که توی عمرم دیده بودم…

حتی خستگی مراقبت از من از توی چشم هاشم گم شده بود…حتی سعی میکردم نشونی از دلزگی..غم…حتی تردید توی صورتش…توی لحن صداش…توی واژه های انتخابیش پیدا کنم اما نبود…آوا زنگ دیگه ای به خودش گرفته بود…شاید همرنگ شالی که به سر داشت…بلوطی…!

دختر بچه ی ته چشماش باهام قهر کرد وقتی در مقابل غر غرهاش از کم حرفیم لبخند زدم و باز سکوت کردم…

من اگه لب باز میکردم از دلتنگی این تن میگفتم…!

از هوس خفته ی این تن…

از صدای زوزه کشیدن های بی امان این روح…!

با آوردن غذاها آواهم از آب و تاب حرف زدنش کم شد…موقع اذیت کردن من بود!

_خانوم چیزی میل نداری بگم بیارن؟

با دهن پر فقط سرشو بالا پایین میکنه…

_نه؟ تعارف میکنی؟ بذار بگم یه جوجه و بال دیگه واست بیارن…به نظر میاد خیلی گشنه ای!

میخواست بخنده اما برای اینکه محتویات داخل دهنش معلوم نشه خودش رو نگه داشت…با دست به لپ باد کرده اش اشاره کرد…چشم هاش میخندید…

_حداقل با برنج بخور سیر بشی…جوجه خالی که فایده نداره.

لیوان نوشابه اش رو دست گرفت …به زور محتویات رو پایین داد…

_کوهیار خیلی دارم بد غذا میخورم؟

_نه…به هیچ وجه…منتی نذار تو شرکت اینقدر گشنه بمونی…به خاطر خودت میگم…ممکنه دل درد بگیری…

تیکه ی دیگه ای جوجه با چنگال برداشت …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یکتا
یکتا
3 سال قبل

خیلی خوشم میاد توی رمانتون درمورد خدا ، نماز و این چیز ها صحبت میکنین من رمان هایی که قبل از این خوندن بودم حتی اگه توی آروم ترین جا هم بودم حواسمو پرت میکرد
اما رمان مرد قد بلند اینقدر روش فکر شده که توی شلوغ ترین جا هم که خونده بشه باز ادم تو همون حال و هوا هستش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x