رمان مردی می شناسم پارت 2

4
(6)

وَلی وارد اتاق شد: خوبی؟
صندلی چرخ دارش را حرکت داد: اوهوم. خوبم.
وَلی در صفحه باز روی سیستم سرک کشید: چیکار میکردی؟
-:داشتم وبلاگ شراره رو میخوندم.
وَلی روی تخت نشست: همه چی خوبه؟
پاهایش را روی صندلی جمع کرد و چهارزانو نشست: آره خوبه.
-:این روزا خیلی از مدرسه تعریف نمیکنی!
-:چیز خاصی نیست آخه. همش همون چیزای قبلیه.
وَلی به صورتش خیره شد. قبلا همیشه از همین تکراری ها صحبت میکرد. به خانه که می رسید مستانه یک نفس از اتفاقات روز میگفت. اما این روزها، وقتی می آمد یا مستانه در اتاقش بود یا همراه طاهر، مشغول انجام کاری.
دستی بین موهایش کشید: مستانه…
مستانه که چشم به صفحه وب دوخته بود گفت: بله بابا؟
-:طاه…
مستانه خجالت زده رو برگرداند: وای بابا. چرا هیچوقت اون عکس و نشونم ندادی. نباید الانم نشونش می دادی کلی خجالت کشیدم.
وَلی خندید: دختر خوشگل من. طاهر مثل من و مادرت حق پدر و مادری به گردنت داره. بود وقتایی که نه من نه لیلا می تونستیم مراقبت باشیم و می سپردیمت دست طاهر…
مستانه کنجکاوانه گفت: چرا این همه سال نبود؟
وَلی با غم خیره شد به دخترکش… همیشه از این سوال فرار میکرد. چرا طاهر نبود. چرا طاهر تمام این سالها نمی توانست باشد. زندگی برای طاهر تلخی ها را همراه کرده بود. با تمام وجود می دانست طاهر مقصر بود اما باز هم نمی توانست به طاهر حق ندهد.
تمام این سالها طاهر را بخاطر نبودنش، بخاطر رفتنش مقصر می دانست اما با تمام این تفاسیر باز هم نمی توانست نسبت به طاهر بی تفاوت باشد. نمی توانست طاهر را بخاطر رفتنش باز خواست کند. نتوانسته بود به طاهر برای رفتنش کمک نکند.
مستانه صدا زد: بابا؟
بخود آمد. چینی به پیشانی انداخت: بود. کمرنگ بود… اونقدر کمرنگ که نمی تونستی بودنش و درک کنی.
-:چرا؟ دوستتون بوده. به شما و مامان اینقدر نزدیک بوده!
از جا بلند شد. به سمت در که می رفت گفت: بزرگ که بشی میفهمی گاهی زندگی با آدم بازی هایی می کنه که مجبور میشی از خیلی چیزا دست برداری. وقتی بزرگ بشی می فهمی گاهی بدون اینکه بفهمی یکارایی میکنی که شاید بعدش خودتم پشیمون بشی.
مستانه گیج چهره در هم کشید. پاچه شلوارش را گرفت و پیچاند. چیز خاصی از جمله ی پدرش درک نکرده بود. وَلی در را باز کرد: زود بخواب…
وَلی بیرون رفت و مستانه دستش را بند میز کرد و صندلی را چرخ داد. به صفحه ی مانیتور خیره شد: وقتی بزرگ بشم!
نفس عمیقی کشید: چقدر دیگه بزرگ میشم؟
***
ویدا نگاهی به آشپزخانه انداخت و گفت: اینجا خیلی مرتبه. چه خبره؟ نکنه خبریه و من بی خبرم.
خود را روی میز کشید و دستانش را هم پشت سرش تکیه زد: چه خبری؟ کار عمو طاهره.
ویدا همچون سنگ شد. از حرکت باز ایستاد و مستانه بی توجه ادامه داد: خیلی از کثیفی بدش میاد. هرچی من و بابا میگیم ولش کن باز سرش گرم کار خودشه.
ویدا به سختی سق خشک شده دهانش را تر کرده و پلک زد. صدایش می لرزید: طا… هر… برگشته؟!
مستانه متعجب به سمتش برگشت. رنگ عمه ویدا به سفیدی می زد. از روی میز پایین پرید و به سمت ویدا رفت: عمه؟ خوبی؟
ویدا چند لحظه خیره خیره نگاهش کرد و بعد سر تکان داد: آره. آره. خوبم…
مستانه همانطور نگاهش میکرد. قبلا واکنشی شبیه به این را از طاهر هم دیده بود. کنجکاوانه عمه ویدا را زیر نظر گرفت. ویدا روسری را از سر کشید و به سمت کابینت ها رفت: نگفتی طاهر کی برگشته؟
مستانه صندلی را عقب کشید. نشست و گفت: هفته آخر شهریور… تو هتل میموند ولی بابا نذاشت. گفت بیاد اینجا…
ویدا چنان چرخید که سرش با قسمت بالای کابینت برخورد کرد و صدای برخوردش باعث شد مستانه هم شدت ضربه را درک کند: چی شد؟
ویدا دست روی سرش گذاشت و سعی کرد با فشردنش حجم درد را کم کند.
مستانه نزدیکش شد و ویدا گفت: اینجا میمونه؟
-:آره. منم خوشم نمیومد ولی بابا گوش نداد. میگه اون مثل برادرمه. خیلی بهم نزدیکه. واقعا اینقدر بهم نزدیک بودن؟
ویدا سرش را فشرد: آره… بودن.
-:پس چرا طاهر رفت؟
ویدا بی اختیار روی زمین افتاد. مستانه کنجکاوانه تمام رفتارش را زیر نظر گرفته بود اما ویدا متوجه این موضوع نبود. تمام ذهنش روی برگشت طاهر چرخ میخورد.
مستانه بلند شد: سرت خوبه عمه؟
دستش را از سرش کشید: آره… خوبه. خوب میشه.
مستانه دست روی سرش گذاشت: بزار ببینم چیزی نشد…
ویدا دست روی دستش گذاشت و او را عقب کشید: چیزی نشده. میدونی طاهر چرا برگشته؟
مستانه هر آنچه می دانست به زبان آورد: نه. چیزی بمن که نمیگن ولی میدونم یه وکیل گرفتن… دیروزم رفته بودیم خرید، یه نفر زنگ زد به گوشیش طاهر خیلی عصبانی شد اولین بار بود اونطوری می دیدمش. بعدم بابا گوشی و گرفت صحبت کرد.
ویدا با دقت تک تک کلمات مستانه را بررسی میکرد. تمام توان خود را به کار گرفت و از جا بلند شد: چرا بمن نگفته بودی طاهر اومده؟
مستانه شانه هایش را بالا کشید: نمیدونستم که شما میشناسین. گفتم لابد بابا گفته. مگه مهمه؟
ویدا سری به طرفین تکان داد: نه! مهم نیست. مهم نیست.
مستانه دستمال گردگیری را برداشت و به سراغ ظرفهای چیده شده روی کانتر رفت. ویدا تا ساعتی گیج بود. با گیجی جارو کشید. ناهار بار گذاشت. خورشت بامیه را آماده کرد و با خشم هم زد.
مستانه چندان کمکی نمی کرد. بیشتر با گوشی اش مشغول بود. چرخ می زد و گاهی هم دستمالی به ظرفها و میز تلویزیون می کشید.
ویدا ناگهانی به سمتش برگشت: مستانه…
چشم از گوشی اش گرفت: بله عمه؟
ویدا مردد چند باری دهانش را باز و بسته کرد و گفت: طاهر چه شکلی شده؟
مستانه شانه بالا کشید: نمیدونم. مگه قبلا چه شکلی بود؟
ویدا دستی بین موهایش کشیده و تکان داد. باعث شد کش موی بسته شده به سرش آویزان شود و قسمتی از موهایش از شر کش بگریزند. گفت: هیچی ولش کن.
مستانه از جا بلند شد: صبر کن دیروز کلی عکس گرفتیم نشونت بدم.
بپر بپر کنان خود را به ویدا رساند و با باز کردن گالری گوشی اش آن را به طرف ویدا گرفت. نگاه ویدا روی تصویر خیره ماند. تصویری که برایش غریبه بود. این مرد شباهتی به طاهر نداشت. طاهری که می شناخت موهایش را کاملا از وسط فرق می انداخت. ته ریش داشت و عینک شیشه گرد به چشم می زد.
اما این مرد که دست دور شانه های مستانه انداخته بود و او را بخود می فشرد شباهتی به طاهر سالهای گذشته نداشت. طاهر سالهای گذشته از این حرکات انجام نمی داد. اخم هایش در هم رفت. مستانه او را عمو طاهر صدا می زد اما در این عکس بیشتر به عاشق و معشوق شباهت داشتند. طاهر کاملا او را در آغوش گرفته بود.
با اخم های در هم غرید: عکس و کی گرفته؟
مستانه سر خوشانه دستش را روی تصویر حرکت داد: بابا…
تصویر بعدی هم باز تصویری از طاهر و مستانه بود. طاهر خندان گونه های مستانه را به دو طرف می کشید و مستانه با اخم خیره اش شده بود.
ناخودآگاه از تماشای این تصویر لرزید. این عکسها… ولی چطور توانسته بود چنین عکس هایی بگیرد.
مستانه بیخیال کمی فاصله گرفت: همش لپم و میکشه. کلی دعواش کردم. ولی بازم اینکار و میکنه.
اخم های ویدا بیشتر در هم رفت.
مستانه خود را روی صندلی انداخت و بوی شیشه پاک کن پیچیده در خانه را به مشام کشید: خوشم نمیاد اینکار و میکنه ولی خوش میگذره. بابا کلی عوض شده… دیروز کلی بهمون خوش گذشت. دوتا خرسم خریدیم. طاهرم برام یه دفترچه خرید. اونقده خوشگله عمه. بزار برم بیارم نشونت بدم.
مستانه که از جا بلند شد ویدا آرام گفت: نمیخواد.
گوشی را به سمتش گرفت. از وَلی این بی احتیاطی ها بعید بود. وَلی روی مستانه حساسیت زیادی به خرج می داد و حالا از نزدیکی این چنینی طاهر به دخترش عکس می گرفت؟ طاهر را به خانه آورده بود؟
هر چند همیشه همین بود. وَلی طاهر را که می دید تمام افکارش را تغییر می داد. وَلی در کنار طاهر شخص دیگری بود.
آرام پرسید: از طاهر خوشت میاد؟
مستانه سر بلند کرد. موهای آزادش روی شانه پخش شد: ازش خوشم نمیومد ولی الان دوسش دارم. خیلی باحاله… غذاهاشم عالیه. از وقتی اومده هر روز یه جور غذای جدید میخوریم. واقعا حرف نداره. برای منم تغذیه میزاره. اینجا بودنش خیلی خوبه…
با صدای جلز و ولز بلند شده از آشپزخانه، ویدا به سرعت به سمت آشپزخانه دوید. مستانه هم همراهش آمد و گفت: سوخت؟
در قابلمه را برداشت. به موقع رسیده بود قبل از اینکه خورشت ته بگیرد. آب جوش درون کتری را در قابلمه خالی کرد و به خود تشر زد. این افکار مالیخولیایی بخاطر دیدن این عکسها به ذهنش رسیده بود. طاهر هم سن وَلی بود. مستانه برایش جای دخترش را داشت. بیخودی به چیزهای چرت فکر کرده بود.
در قابلمه را گذاشت و به سمت مستانه برگشت: ناهار آماده هست مستانه. یه دو تا قل بخوره بعد خاموشش کن.
مستانه متعجب گفت: چرا من؟
ویدا به سمت روسری اش که روی میز انداخته بود رفت و آن را به سر بست: امروز باید زود برم.
مستانه تقریبا فریاد زد: چرا؟
ویدا گیج و بی حواس گفت: باید برم. امروز بهادر زود میاد خونه.
-:خب زنگ بزنین عمو بهادرم بیاد اینجا… خوش میگذره کلی…
ویدا با وحشت گفت: نه! لازم نیست.
با مستانه ترسیده که روبرو شد سعی کرد کنترل بیشتری روی رفتارش داشته باشد. آرامتر گفت: نمیشه امروز باید برم. شما یه روز بیاین خونه ما…
مستانه دست بهم کوبید: وای باشه. مطمئنم عمو بهادر از طاهر خوشش میاد.
نفس ویدا در سینه حبس شد. آرزو کرد کاش تا آن روز بمیرد و با چنین لحظه ای روبرو نشود. چادرش را برداشت و با عجله به سمت در به راه افتاد. مستانه دنبالش آمد و با لبهای ورچیده گفت: کاش میموندی عمه…
ویدا سرش را به طرفین تکان داد و کفش هایش را به پا کرد. خود را از ساختمان بیرون انداخت. هر لحظه منتظر بود طاهر از راه برسد.
مستانه متعجب به رفتن ویدا نگاه میکرد. با بسته شدن در شانه هایش را بالا کشید و به سمت اتاقش به راه افتاد.
وَلی و طاهر با تماس مستانه برای ناهار به خانه آمدند. مستانه از رفتن ویدا گفته بود. طاهر از همان دم ورودی بو کشید و گفت: بوی خوبی میاد…
مستانه دست بهم کوبید: عمه ویدا برامون ناهار درست کرده.
طاهر وارد آشپزخانه شد و گفت: بزار ببینم چه خبره.
با برداشتن در قابلمه تنش یخ کرد. بامیه… او از بامیه متنفر بود. ویدا این را خوب می دانست.
***
شراره کف گرگی نثار گردن مستانه کرد و باعث شد سر مستانه تا روی میز پرت شود و با خشم سر بلند کند: چرا همچین میکنی؟
شراره دست به کمر و طلبکار بالای سرش ایستاده بود: برای خریت تو…
مستانه نگاهی به اطراف انداخت: هرچی هیچی نمیگم پرو میشیا.
-:آخه خره واقعا نفهمیدی؟
-:چیو نفهمیدم؟
-:اینکه طاهر و عمه ویدات همدیگر و میخواستن؟
مستانه با بیخیالی سر تکان داد. شراره متعجب سر کج کرد: تو میدونستی؟
-:اوهوم.احمق که نیستم. هر وقت اسم عمه ویدا رو میاریم پیش طاهر، طاهر سنگ کپ میکنه. عمه ویدامم که به زور نفس میکشه.
شراره صندلی میزغذاخوری را عقب کشید و کنار مستانه نشست: پس چرا هیچ حرفی نمیزنی؟
مستانه شانه هایش را بالا انداخت: خب بمن چه؟ معلومه کلی ساله از این ماجرا میگذره. عمه ویدام عروسی کرده، طاهرم معلومه تو این خطا نیست.
-:من فکر کردم نفهمیدی.
شعله از پله ها پایین آمد: هر آدمی بود می فهمید.
شراره به عقب برگشت: خب واکنش نشون نمی داد.
شعله ایستاد و سرش را کمی کج کرد: منتظر چه واکنشی بودی؟ به مستان ربطی نداره. اینکه دوست پدرش یه زمانی یه حسی به عمه اش داشته برمیگردهب ه خیلی سال پیش. الان هم دوست پدرش دست از این علاقه کشیده، عمه اش هم متاهله. با به زبون اومدن این حس ممکنه خیلی ها آسیب ببینن. به نظر منم همینطوری پنهون بمونه بهتره.
شراره شانه هایش را بالا انداخت: فکر کنم حالا که عمه ات گذاشته رفته یعنی نمیخواد طاهر و ببینه.
سرش را به میز تکیه زد: برام مهم نیست. طاهر که قرار نیست خیلی بمونه. از حرفاشون معلومه کارش اینجا تموم بشه میزاره میره.
شعله به سمت آشپزخانه رفت و شراره صدایش را بالا برد: برای ما هم یه چیزی بیار بخوریم.
به سمت مستانه برگشت: خوابت میاد؟
-:اوهوم.
-: دیشب مگه نخوابیدی؟
مستانه چشم بسته سرش را بالا کشید: نچ. داشتیم با طاهر پاسور بازی میکردیم.
شراره روی شانه اش کوبید: مستان…
تنها چشم باز کرد: ها؟
-:نکنه با این طاهر خبراییه رو نمیکنی؟
پلک زد: مثلا چه خبرایی؟
-:چه میدونم. یه جوریه… انگار دوست پسرته.
مستانه ریز خندید: دیوونه.
-:نخند جدی میگم. ببین… مثلا الان چه معنی داره تا نصف شب نشستی باهاش بازی کردی؟ یا اون عکساتون که گذاشتی تو اینستات. به وب من گیر میدی ولی نمیگی عکسا رو یکی ببره به رمضانی نشون بده چی میشه.
شانه بالا انداخت: خب ببره. میگم عمومه.
-:چطور عمویی هست که نه فامیلیش با تو یکیه! نه هیچ شباهتی بهت داره.
سر بلند کرد: بیخیال شراره. گیر نده.
لب ورچید: گیر که نمیدم. ولی حواست باشه دو روز دیگه این طاهر گذاشت رفت، زانوی غم بغل نگیری. اون دوست پسرت نیست اینقدر باهاش میچرخی.
به صدا در آمد گوشی اش باعث شد بحث خاتمه بیابد. تلفن را به گوشی چسباند: سلام…
صدای طاهر در گوشی پیچید: مستانه جان من آدرس ندارم برام آدرس و اس ام اس کن یه ساعت دیگه میام دنبالت.
نیشش باز شد: الان اس ام اس میکنم.
طاهر خندید به صدای شادش: دستت درد نکنه.
روی رو میزی سفید دستش را حرکت داد: قرار شاممون سرجاشه؟
طاهر اینبار بلند خندید: آره وروجک مگه میشه من بهت قولی بدم بزنم زیرش؟!
شراره به شانه اش کوبید. از در چهره در هم کشید ولی صدایش هنوز هم شاد بود: پس میبینمت.
-:باشه. مراقب خودت باش دختر خوب. فعلا خداحافظ.
تماس را قطع کرد. شعله بشقاب میوه های خرد شده را در برابرشان گذاشت: این عمو طاهرت بد تیکه ایه ها مستانه.
مستانه خندید: چشا درویش. عموی خودمه.
شعله خندید و به سمت پله ها به راه افتاد: خدا واسه زن و بچه اش نگهش داره.
مستانه دستش را روی پشتی صندلی انداخت: زن و بچه نداره که…
شعله روی پله ها به سمتش برگشت و با چشمکی گفت: بالاخره که چی… خیلی طول نمیکشه یکی بیاد سراغش. اون موقع فکر نمیکنم دیگه مثل الان دور و برت باشه. یه نصیحت خواهرانه سعی کن خیلی درگیرش نشی که بعدا اگه ازدواج کرد و بچه دار شد آسیب ببینی.
اخم هایش را در هم کشید: خب ازدواج کنه به من چه ربطی داره؟!
-:وقتی ازدواج کنه دیگه مثل الان اینطوری برات وقت نمیزاره. بجای اینکه الان با تو شام بره بیرون با زن و بچه اش میره بیرون.
لبهای مستانه آویزان شد. شعله حق داشت…!
***
3
سرمای هوا لرز به تنش انداخت. دستی نوازشگرانه بین موهایش حرکت کرد. نمیخواست چشم باز کند. از این بازی انگشتان بین موهایش لذت می برد. هر حرکت از سوی این انگشتان باعث می شد وجودش گرم شود. جان بگیرد.
سرمای پیچیده در تنش را دوست داشت. گویا نه به روی تختی نرم بلکه بر روی قایقی رها در آبهای روان، قرار داشت. بادی که به صورتش می خورد. حرکتی که بجای به خواب دعوت کردنش هوشیارترش میکرد. گویا تمام احساساتش را به مجادله می کشید.
نمی توانست بخواهد این احساسات پایان یابد. این احساسات تازه کشف شده را دوست داشت.
صدایی زیر گوشش گفت: مستانه…
صدا برای بیداری دعوتش میکرد. نمی خواست چشم باز کند. اما صدا او را دعوت کرده بود. آرام چشم باز کرد…
دوبار پلک زد.
صدا زیر گوشش گفت: خوابیدی مستانه؟
کمی سرش را به راست کشید. واقعا بخواب رفته بود. طاهر کنار گوشش گفت: مستانه کجایی؟
دستش را بلند کرد. طاهر برس توی دستش را به سمتش گرفت: اینم شونه زدن موهات وروجک خانم.
برس را گرفت. خوابش برده بود. دست روی سرش گذاشت و آن را تکان داد. واقعا بخواب رفته بود. موهایش شانه شده بود. به عقب برگشت: بلدی ببافی؟
وَلی سرش را از دفتر حساب و کتابهایش بالا آورد: مستانه اینقدر طاهر و اذیت نکن.
طاهر تشر زد: تو سرت به کار خودت گرم باشه. چیکار دخترم داری؟
نگاهش را به مستانه دوخت: پاشو کش بیار ببافم.
از جا پرید و با عجله به اتاقش رفت. کش مو را از جلوی آینه برداشت و برگشت. دوباره پشت به طاهر جلویش نشست. طاهر موهایش را در دست تاب داد: چطوری ببافم؟
شانه هایش را متفکر بالا انداخت و انگشت به دهان چرخید: نمیدونم که…
طاهر خندان سرجایش برگرداندش و گفت: پس انتخاب با خودمه.
موهای مستانه را سه قسمت کرد. قسمت اول را بالاتر گرفت و در حال انتقالش به روی قسمت دوم به موهای دوست داشتنی اش خیره شد. اگر همه چیز خوب پیش می رفت حال، می توانست موهای دختر خودش را ببافد.
مستانه کمی جا به جا شد. او هم دختر خودش بود.
طاهر خندید: وول نخور دختر.
-:پام خواب رفته بخدا…
خندید. دختر او هم می توانست مثل مستانه باشد. شاید هم پسرش… پسری که غرغر میکرد. وول میخورد.
دستش را برای گرفتن کش دراز کرد. مستانه کش را در دست طاهر گذاشت. او هم مثل پدرش می بافت. همانطور با ملایمت و آرام. عمه ویدا محکمتر می بست. جوری که بعدها می توانستی هلال های ایجاد شده را به خوبی ببینی. اما پدرش هم همینطور شل می بست و در برابر غرغرهایش می گفت: من دل این و ندارم موهات و بکشم.
طاهر کش را انداخت و خم شد. بی اختیار بوسه ای روی موهای مستانه زد.
مستانه از حرکت باز ایستاد. پدرش هرگز اینکار را نمی کرد. او هم می بافت اما بوسیدن… لرزید. نتوانست به عقب برگردد. طاهر موهایش را کشید: خوب شد؟
آنچنان در بوسه ای که روی سرش نشست، غرق شده بود که نتوانست پاسخی به طاهر بدهد. برای اولین بار احساسات پیچیده در خوابش را، در واقعیت لمس میکرد.
دست روی قلبش گذاشت. قلبش در سینه می کوبید. طاهر موهایش را بوسیده بود. در سریال دیده بود مرد عاشق بوسه ای بر موهای زن مورد علاقه اش می گذارد.
وَلی ماشین حساب را صفر کرد و گفت: آره خوب شد هنوزم تو این چیزا حرفه ای هستیا…
طاهر از جا بلند شد: مگه میشه یادم بره؟
سرش را کمی به سمت طاهر برگرداند. طاهر کنترل تلویزیون را برداشت و خود را روی مبل انداخت. برای اولین بار در تمام این روزها با دقت او را برانداز کرد. برای اولین بار احساس کرد چقدر طاهر می تواند دوست داشتنی باشد.
بر صورتش چند چین و شکن نشسته بود اما اینها نه تنها از جذابیتش کم نکرده بود که چهره اش را پخته تر و مردانه تر کرده بود. همیشه سرحال و شاداب بود و به راحتی مشکلات را حل میکرد.
وَلی صدایش زد. از جا بلند شد. وَلی خواست برگه های روی میز اتاقش را برایش بیاورد. به سمت اتاق پدرش به راه افتاد و در همان حال دستی به بافت موهایش کشید. از یادآوری بوسه ای که لحظاتی قبل روی موهایش نشسته بود، قلبش به طپش افتاد.
برگه ها را برداشت و به سمت پدرش رفت. وَلی با تشکر برگه ها را گرفت. سر که چرخاند طاهر با لبخند تماشایش میکرد. ناخودآگاه گُر گرفت و چشم دزدید. دست و پایش را گم کرد. به سمت اتاقش چرخید که پایش به عسلی جلوی مبل ها خورد و درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد.
آخ بلندش در خانه پیچید و به سمت پایش خم شد. به سرعت انگشت سوم پایش را بین مشت فشرد اما دستی روی دستش نشست: بکش ببینم چیزی نشد…
سر بلند کرد. طاهر اما تمام توجهش به پای او بود.
وَلی چشم غره رفت: حواست کجاست مستانه؟!
بغض کرد. درد داشت و پدرش فریاد میکشید. طاهر به آرامی انگشتش را نوازش کرد و حرکت انگشتانش با ملایمت باعث می شد میزان درد کمتر و کمتر شود.
وَلی به سمت برگه هایش به راه افتاد: معلوم نیست کجا سیر میکنی. یکم حواست به این چیزا باشه. میز به اون بزرگی رو نمیبینی؟!
طاهر خندید: میزه دیگه…
سر بلند کرد: بهتر شد؟
سعی کرد پایش را از دست طاهر بیرون بکشد و به آرامی گفت: خوبه.
طاهر دست عقب کشید و گفت: یکم دیگه کاملا یادت میره.
پاسخی نداد. طاهر از جا بلند شد: شام نمیخورید؟
به سمت آشپزخانه به راه افتاد. نگاهی به پدرش انداخت و به دنبال طاهر وارد آشپزخانه شد. طاهر بشقاب ها را از کابینت بیرون کشید و به سمتش گرفت. بشقاب ها را که روی میز می چید طاهر صدا زد: وَلی بیا شام بخوریم بعد تا صبح میتونی با اون اعداد ارقامت سر و کله بزنی.
وَلی از جا بلند شد: نمیدونم چطوری اون رستورانا رو میگردونی. با این وضع…
طاهر جمله اش را نیمه کاره قطع کرد: حسابدار برادر حسابدار. من عمرا خودم و بندازم تو اون حساب کتابا…
پارچ آب را از یخچال بیرون کشید و روی میز گذاشت. وَلی هم وارد آشپزخانه شد و برای شستن دست هایش به سمت سینک ظرفشویی رفت. طاهر تشر زد: صد بار بهت گفتم دستات و اینجا نشور. اون روشویی برای چیه؟ اینجا رو به گند میکشی.
وَلی شیر آب را بست: عین زنا غر میزنی.
سبد سبزی را که عصر به همراه طاهر پاک کرده بودند، روی میز گذاشت و طاهر غذا کشید: وقتی یکی مثل تو رو میبینم به جنس لطیف حق میدم از دستمون شاکی باشن.
وَلی پشت میز نشست و گفت: نونم بیار مستانه.
دوباره به سمت یخچال برگشت و طاهر گفت: اونجا نیست. گذاشتم تو جا نونی.
غذای خوش آب و رنگ را روی میز گذاشت و در حالی که میز را از نظر می گذراند گفت: خجالت بکش پاش درد میکنه.
طاهر با قدم های بزرگ خود را به او رساند و سبد نان را به دستش داد: تو بشین من میزارم.
به سمت طاهر برگشت که سبد را در برابر پدرش روی میز گذاشت و گفت: بفرمایید عالیجناب.
سری کج کرد. طاهر بداخلاقی هم بلد بود؟ طاهر همیشه مهربان…
طاهر در حال نشستن پشت میز گفت: بیا مستانه چرا اونجا وایسادی؟
با نگرانی افزود: پات درد میکنه؟
***
به کش موی چسبیده به تخته خیره شده و با خنده اسماء را تماشا می کرد. اسماء دستش را بالا گرفت و در حالی که سعی داشت خنده اش را کنترل کند، گفت: این شی قیمتی متعلق به خانم مهدی پور، دبیر عزیز مدرسه دانش آموختگان نوین هست. بعد از وقفه ای چند دقیقه ای حراج شروع خواهد شد.
شراره در کلاس را باز کرد و با گیجی نگاهی به اسماء که نطق میکرد و چند نفر هم کنارش جمع شده بودند، انداخت و به سمت مستانه آمد. در حال نشستن روی صندلی اش گفت: چه خبره اینجا؟
اسماء تشر زد: نظم مجلس و بهم نزنید لطفا… همگی آروم باشین تا حراجی و استارت بزنیم.
میترا از جا بلند شد و خط کش فلزی اش را به سمت اسماء گرفت: بیا با این بشمر…
اسماء با تردید از روی سکو پایین پرید و خط کش را گرفته و سرجایش برگشت.
ریز خندید و شراره به سمتش برگشت: مال کیه اون؟
آرام خندید: مال مهدی پور…
چشمان شراره گرد شد: واقعا؟
مستانه شانه بالا کشید و لبه ی مقنعه اش را به سمت بالا داد و موهایش را زیر آن فرستاد و شراره پرسید: از کجا آوردن؟
-:از کلاس رفتنی افتاد…
شراره ناباورانه گفت: خودش ندید؟
ریز خندید: اگه می دید که الان اینجا نبود.
شراره مشتی حواله ی میز کرد: لعنتی هر بار این تقدیر صدام میکنه یه چیزی از دست میدم.
اسماء تک سرفه ای زد و با دستانی که کنار هم با فاصله کمی از هم به سمت کش موی چسبیده به تخته برمیگشت گفت: جانم براتون بگه که این اثر فوق العاده نایاب که ممکنه تا صد سال آینده هم چنین چیزی پیدا نکنید، صد سال که هیچی تا هزار سال دیگه هم نمیشه پیدا کنین الان اینجاست. در محضر شما تا مال یکی از شما باشه عزیزان.
لبهای همه به خنده باز شد. مستانه سر کج کرد: قیمت اولیه چقدره؟
اسماء نگاهی به اثر کرد و گفت: چون این اثر متعلق به مهدی پوریه که نمیشه با یه من عسلم خوردش پس قیمتش خیلی بالاتر از این حرفاست.
نگین که روی میز مهسا خم شده بود بلند گفت: بابا مهدی پور گاوه. اونقدر احمقه که نفهمیده کشش افتاده.
کلاس منفجر شد.
پرستو سرش را از کتابی که با عجله در حال کپی کردنش بود بلند کرد و گفت: آره فقط بلده بگه خانما دقت کنین.
باز هم صدای خنده بالا رفت.
اسماء فریاد زد:ششش. اگه سکوت و بهم بزنین از جلسه اخراج میشین. اوهوم اوهوم… قیمت اولیه میشه پنج هزار تومن!
فرشته آرام گفت: چه خبره؟ مگه سر گردنه ست! مهدی پورم روش بود باز پنج تومن نمی ارزید.
صدای خنده چنان شدید بود که کل مدرسه را لرزاند. در باز شد و همه خنده اشان را فرو خوردند. با دیدن بهاره ای که وارد کلاس می شد دوباره خندیدند. بهاره متعجب نگاهشان کرد و میترا فریاد زد: ببند در و!
بهاره برگشت و در و بست و به سمت صندلی اش به راه افتاد. همه در حال خنده بودند. اسماء روی میز معلم کوبید: ساکت! فرشته تو ارزش این اثر هنری و نمیدونی.
درنا با خشم کتابش را بست و غرید: اَه… بسه دیگه. نمیزارین درس بخونیم.
با خشم ایستاد و ادامه داد: الان میرم به خانم تقدیر میگم این مسخره بازیا رو راه انداختین.
نگین بلند شد و از یقه مانتویش از پشت گرفت و او را تقریبا روی صندلی کشید: بشین بابا… تو درست و بخون چیکار ما داری.
انگشتان اشاره اش را از دو طرف در گوشهایش فرو برد و گفت: آ…آ… اینطوری.
اسماء خط کش توی دستش را تاب داد: کسی نبود قیمت بالاتری پیشنهاد بده؟
فاطمه خندید: حالا چون مهدی پوره من میگم پنج و صد که جلسه بعدی بهش بدم شاید بتونم ازش نمره بگیرم.
اسماء لب گزید و خط کش را بالا برد: خب پنج و صد یک… پنج و صد دو…
فرشته به سمت فاطمه برگشت: بابا هیشکی هم نه مهدی پور… عمرا بهت نمره بده.
فاطمه چند لحظه به فرشته نگاه کرد و گفت: جدی؟ پس من غلط میکنم پنج و صد میدم به این. نمیدم آقا نمیدم. پولم و برگردون.
شراره با خنده دست بلند کرد: پنج و صد و پنجاه…
مستانه سری خم کرد: پنج و صد و هفتاد و پنج…
اسماء در حال تاب دادن خط کش گفت: گدا به اینا میگنا… دارن مورچه ای میبرن بالا… بابا مهدی پوره… شما نمیخواین برای این مهدی پور یه دو گرون خرج کنین؟
با باز شدن در کلاس اسماء ادامه داد: یعنی این کش موی چسبیده به موهای مهدی پور با اون ابهتش که میگه…
با دهن کجی ادامه بحث را به زبان آورد: خانما دقت ک…
به سمت در برگشت و نگاهش روی تقدیر که در چهارچوب در ایستاده بود ثابت ماند و ادامه جمله اش را از دست داد و به سختی آب دهانش را فرو داد.
میترا که روی شوفاژ نشسته بود با عجله پایین پرید. همه با دیدن تقدیر خنده شان را فرو خوردند و از جا پریده و راست ایستادند.
جا مدادی پرستو زمین خورد و صدای بدی ایجاد کرد.
تقدیر وارد کلاس شد و با ابروان در هم به کش چسبیده به تخته زل زد و دوباره به سمت اسماء برگشت. اسماء سر به زیر انداخت و تقدیر جلو آمد. نگاهی به همه ی آنها انداخت و به سمت تخت برگشت: این کار کدومتونه؟
همه سر به زیر انداختند. تقدیر با خشم به سمت اسماء برگشت: برین دفتر…
اسماء سر بلند کرد و با چشمان گرد شده و هراسان به تقدیر خیره شد. تقدیر به سمت میترا برگشت: تو هم همینطور…
میترا از جا پرید: چرا؟ من که کاری نکردم خانم! بخدا فقط داشتیم شوخی میکردیم.
تقدیر با اخم و تخم فریاد زد: بسههه!
بسه را چنان کشید که همه از جا پریدند. به سمت کلاس برگشت و با همان اخم های درهمش غرید: کار کیا بود این؟
همه سکوت کردند. تقدیر به سمت اسماء برگشت: بگو کیا بودن!
اسماء که سکوت کرد تقدیر فریاد زد: میخوای تنهایی به آتیش بقیه بسوزی؟
اسماء باز هم در همان سکوت به تقدیر زل زد که مستانه از جا بلند شد: منم بودم.
شراره هم از جا بلند شد: منم بودم.
به دنبالشان بهاره و نگین و فاطمه…
به همین ترتیب تمام کلاس بجز درنا برخاستند. درنا نگاهی به بقیه انداخت و منتظر بود که نگین بازویش را گرفت و او را هم بالا کشید.
تقدیر با چشمان گرد شده همه را تماشا میکرد. چند نفس عمیق کشید تا این رفتار را درک کند. با خشم به سمت در کلاس چرخید و در حال خروج از کلاس انگشت اشاره اش را تکان داد: آخر ترم دو نرمه از نمره همتون کم میشه.
با خروجش همه نگاهی بهم انداختند و زیر خنده زدند.
درنا دستش را از دست نگین بیرون کشید و با خشم روی صندلی اش نشست: همین و میخواستین؟ مامانم آتیشم میزنه.
فاطمه در حالی که به جلو می آمد پس گردنی حواله اش کرد: کم نمیکنه خیالت تخت. وقتی همه باشیم نمیتونه.
میترا کش را از تخته کند و درون سطل انداخت: گور بابای مهدی پور! داشت همینطوری هیچی هیچی به خاک سیاه میشوندمون.
فرشته غرید: اصلا تقدیر اینجا چیکار داشت؟
شراره نگاهی به مستانه انداخت: فکر کنم با من کار داشت.
مستانه لب ورچید و شانه بالا انداخت: میخوای برو ببین چیکارت داشت.
شراره سقلمه ای نثارش کرد: آخه الان چطوری برم؟ همش تقصیر توئه. برای چی میپری وسط از خود گذشتگی میکنی؟
-:میخواستی به آتیش همه ما بسوزه؟
-:خب بسوزه. من و تو که هیچکاره بودیم.
-:ولش بابا چیزی نمیشه.
شراره کمی تعلل کرد: اگه زنگ بزنه به خانواده هامون چی؟
مستانه فکر کرد اگر تماس بگیرند ترجیح میدهد به جای پدرش طاهر به عنوان اولیای او حاضر شود. طاهر… لبخندی روی لبهایش نشست. طاهر مطمئنا طرفدارش می شد. می خندید و با هیجان تشویقش میکرد.
***
طاهر روی صندلی نشست و گفت: باید هر چه زودتر این مسئله رو حل کنیم.
وَلی خودکارش را روی برگه های زیر دستش حرکت داد و در حال امضا زدن گفت: یکم دیگه تحمل کن. میدونی که بخوای خیلی پیش بری تو دادگاه شکست میخوری.
-:داره جلوی چشام نابودش میکنه. هیچ کاری از دستم برنمیاد.
-:اگه قرار بود اتفاقی براش بیفته تو تموم این سالها افتاده بود. قاضی لج کرده. طرف اونه… تا وقتی مدارکی دستمون نیاد که بتونیم ثابت کنیم کاری ازمون برنمیاد. اگه بیاریشم بیرون به نفع اونه.
طاهر سر به زیر انداخت: میدونم. اما…
زنی جلو آمد. مانتوی سرمه ای خوش دوختش حسابی به تنش نشسته بود. زیبا بود… مقنعه سرمه ای اش جزو یونیفرم سرمه ای بانک بود اما قسمتی از موهای طلایی رنگ خورده اش که از سمت چپ به سمت راست به صورت حائل کشیده شده بود باعث می شد صورتش کمی گرد به نظر برسد و حسابی به صورتش می آمد. عینک بدون فریم هم با شیشه های نازکش حسابی روی صورتش خودنمایی میکرد.
دستش را روی میز وَلی کشید و به میز کوبید: میگم وَلی این کیه؟
کاملا آرام به زبان آورده بود.
زن نزدیک شد و برگه هایی به سمت وَلی گرفت: آقای مویدی میشه یه نگاه به اینا بندازین.
وَلی برگه ها را گرفت اما نگاه طاهر از بالا تا پایین روی زن حرکت میکرد. اندامش خوش فرم بود. مانتو هم برآمدگی های تنش را به خوبی نمایش می داد.
وَلی تک سرفه ای زد و زن کمی جا به جا شد. طاهر اما همچنان او را زیر نظر گرفته بود.
کارد میزدی خونش در نمی آمد. هر لحظه که سنگینی نگاه طاهر را روی خانم میرزایی می دید، خشمگین تر می شد. نمی توانست تمرکز کند و نامه را بخواند. دوست داشت به میرزایی بگوید بعدا بیاید یا از او بخواهد برود تا خود برگه را برایش ببرد. می خواست از میرزایی بخواهد به هر دلیلی فقط در این لحظه تا طاهر بی آبرویش نکرده است از جلوی چشم های طاهر گم شود.
چند باری نگاهش را روی متن برگه چرخاند اما عدم تمرکزش باعث می شد به سطر دوم نرسیده دوباره برگردد سراغ سطر اول.
طاهر خوشش می آمد یکی مادر و خواهرش را چنین تماشا کند که خود به تماشای این زن نشسته بود؟!
با بلند شدن زنگ موبایلش، از خدا خواسته به گوشی چنگ زد و با دیدن نام سرویس روی گوشی اش، سر بلند کرد و رو به میرزایی گفت: خانم شما بفرمایید من براتون میارم. این تلفن واجبه. کار مشتری رو زمین نمونه.
میرزایی با تکان سر گفت: باشه. با اجازه.
با حرکت میرزایی، نگاه طاهر هم حرکت کرد. با هر قدم میرزایی بالا و پایین می رفت.
با اطمینان از دور شدن طاهر دستش را روی میز تکیه زد و خود را به سمت میز کشیده و با بند تا خورده انگشتانش در ملاج طاهر کوبید.
در کسری از ثانیه طاهر با خشم به طرفش برگشت و بی توجه به اطراف صدایش را بالا برد: چِت…؟!
قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند دست ولی اینبار شانه اش را هدف گرفت و از بین دندان های چفت شده اش غرید: خفه بابا…
طاهر با خشم خود را عقب کشید و وَلی اشاره ای به اطراف زد. طاهر نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن نگاه یکی از کارمندان به آرامی سر جایش برگشت و از بین دندان های قفل شده اش غرید: وحشی شدی؟ چرا میزنی؟
با به زبان آوردن کلمه ی آخر احساس کرد محل برخورد انگشتان وَلی به سرش درد می کند.
چهره در هم کشید اما وَلی بی تفاوت به او روی صندلی چرخانش نشست: یکم اون چش و چالت و جمع کن تا آبروم و نبردی.
طاهر چشمانش را گشاد کرد: بتو چه؟ مگه زن توئه؟ مگه بد نگاش میکردم؟ داشتم به چشم یه مرد نگاش میکردم، اگه ازش خوشم میومد پیشنهاد می دادم.
-:شاید اون زن خوشش نیاد تو به چشم یه مرد نگاش کنی.
طاهر نگاه مشکوکش را به صورت وَلی دوخت: نکنه خبریه؟
وَلی دست به جعبه سنجاق ته گرد روی میز برد: میزنم همین جا لهت میکنم خونت می افته گردنما… خجالت بکش.
-:خجالت چرا بکشم؟ مگه بده؟ این خانم که حلقه دستش نبود. تیپشم به اونا نمیخورد که شوهر داشته باشن. ماشاا… بزنم به تخته خودشم چندان بی میل نبود که اگه بود اونم برنمیگشت من و نگاه کنه. پس در نتیجه شوهر نداره… تو هم که خب خدا لیلا رو بیامرزه ولی قرار نیست مرد بودنت یادت بره. خود خرت که حالیت نمیشه نیاز یعنی چی…
نیشخندی زد و ابروانش را بالا انداخت: خودم برات دست می جنبونم.
وَلی دستش را که حاوی جعبه سنجاق ها بود بالا برد و طاهر از جا پرید: میرم یه چرخی این اطراف بزنم. کارت تموم شد زنگ بزن…
-:چشم چرونی نکن…
طاهر بلند شد و دستش را هم به علامت برو بابا تکان داد و به سمت خروجی بانک به راه افتاد. نگاهش تا بیرون رفتن طاهر دنبالش حرکت کرد. بعد از بیرون رفتن طاهر سر به زیر انداخت و برگه ای که میرزایی آورده بود را جلو کشید. طاهر خوب فهمیده بود… میرزایی مجرد بود اما… هرگز به خود جرات نمی داد به کسی جز لیلا فکر کند.
او باید به مستانه فکر میکرد. مستانه بود و بس! یادگاری لیلا…!!!
با فکر مستانه گوشی را که روی میز رها کرده بود برداشت و شماره ای که تماس بی پاسخ از آن دریافت کرده بود را گرفت. با پیچیدن صدای مرد میانسال در گوشی گفت: سلام عرض شد جناب نوایی…
-:سلام از ماست آقای مویدی… می بخشی بد موقع مزاحم شدم.
-:اختیار داری. مستانه خوبه؟ اتفاقی براش افتاده؟
مرد با عجله جواب داد: نگران نباش. مستانه جان خوبه. مزاحم شدم بگم اگه ممکنه…
مکثی کرد و ادامه داد: زحمته ولی امروز شما بری دنبال مستانه جان.
نفس راحتی کشید. نوایی را سالها بود می شناخت و از اینکه مستانه را به دستش بسپارد نگرانی نداشت. تا زمانی که مستانه کوچک بود، تا زمان تعطیل شدنش همراه نوایی میچرخید. نوایی بعد از مدرسه او را به جای رساندن به منزل همراه خود میکرد و نزدیک ظهر هنگام رسیدن وَلی او را به خانه می رساند.
گوشی را در دستش جا به جا کرد: مشکلی نیست جناب نوایی… انشاا… که مشکلی نباشه. شما راحت باش.
مرد توضیح داد: ماشین خراب شده. سپردمش تعمیرگاه… قرار بود تا ظهر تحویل بده ولی میگه کارش بیشتره. شرمنده ام.
-:دشمنت شرمنده مرد! اگه بخوای میتونم سرویس و برسونم.
-:نه. به همه اولیا زنگ زدم خودشون میان دنبال بچه ها… فقط شراره مونده.
نگاهی به ساعت انداخت: من شراره رو می رسونم.
نوایی با خوشحالی گفت: ممنون جناب مویدی.
-:خواهش میکنم. انشاا… سریعتر مشکل ماشین حل بشه. خدا نگهدار…
برگه ی میرزایی را امضا زد و از جا بلند شد. نگاهی به میز انداخت. چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. می توانست نیم ساعت مرخصی بگیرد.
به سمت میز میرزایی راه افتاد و برگه را به سمتش گرفت: بفرمایید خانم.
میرزایی سر بلند کرد. در حال صحبت با مشتری بود. نگاهی به او انداخت و با لبخند رو به مشتری ادامه داد: صفحه دوم و هم باید پر کنین.
و برگه را در برابر مشتری قرار داد و با سر خودکار اشاره زد به محل مورد نظر… با مشغول شدن مشتری به سمت وَلی برگشت: ممنونم آقای مویدی.
وَلی بدون نگاه به چشمان آرایش شده اش، محجوبانه لبخندی زد و به سمت میز ریاست به راه افتاد که شاهین شایان در برابرش ظاهر شد: آقای مویدی این چک ها امروز باید شماره گذاری بشن.
نگاهش به ساعت سر در بانک کشیده شد: نمیشه بمونه برای بعدازظهر؟
شایان با نگاه ناامید خیره اش شد. نفس عمیقی کشید و رها کرد. برگه ها را به همراه دسته چک ها گرفت و به سمت میزش به راه افتاد. در همان حال گوشی اش را بیرون کشید و شماره طاهر را گرفت و در گوشی گفت: زود بیا بانکم.
طاهر سریعتر از آنی که انتظار داشت خود را رساند. سوئیچ را از جیب بیرون کشید و به سمتش گرفت: مدرسه رو که میشناسی.
طاهر پاسخ مثبت داد. یکبار همراه وَلی از برابر مدرسه مستانه رد شده بود. وَلی سوئیچ را تاب داد: باید می رفتم دنبال مستانه و شراره ولی…
اشاره ای به برگه ها زد: لطفا.
طاهر با صورت خندان سوئیچ را گرفت: تعارفی شدی رفیق…
وَلی زیر لب زمزمه کرد: مردک الاغ!
طاهر شنید و خندید. به سمت در برگشت که وَلی گفت: شراره رو برسون خونشون.
دستش را به سمت کنار سرش برد و رو به وَلی گفت: اطاعت میشه قربان.
وَلی غرید: عجله کن دو و پنج دقیقه تعطیل میشن.
با عجله از بانک بیرون زد و پشت فرمان نشست. با وجود ترافیک و خیابان های شلوغ… و همینطور خیابان های یک طرفه ای که از آن سر در نمی آورد اما چند دقیقه به زنگ مدرسه خود را به جلوی مدرسه رساند. به سختی جای پارکی پیدا کرده و چشم دوخت به در مدرسه… صدای زنگ بلند مدرسه به گوشش رسید و بعد هم دخترانی که با عجله از در بزرگ بیرون می آمدند.
مطمئنا مستانه از حضورش خبر نداشت. پیاده شد. دختران متعجب به سمتش برگشتند. به ماشین تکیه زد و پاهایش را در هم به حالت ضرب دری قرار داد. دستانش را در جیب شلوارش فرستاد و سنگینی اش را به ماشین منتقل کرد.
چند دختر با لباس فرم از برابرش گذشتند و سرشان تا گذشتن از برابرش کاملا به سمتش برگشته بود. لبخندی به روی دختران زد…
***
کوله اش را روی شانه انداخت و به سمت شراره که در خروجی کلاس ایستاده بود به راه افتاد. فرشته خود را به آنها رساند و گفت: نامردا من و یادتون رفت؟
دستانش را به دور گردن مستانه و شراره حلقه کرد. شراره خود را پایین کشید و از دسترس فرشته دور شد: چته تو؟ نمیبینی خسته ایم.
فرشته لب ورچید: بیشعور… محبتم حالیت نیست.
مستانه غرید: فرشته خسته ایم. تو یه زنگ دیرتر اومدی خستگی یادت نیست.
شراره زیر لب گفت: بقیه اشم درس نمیخونه که…
فرشته عصبانی به سمت شراره برگشت: تو دنبال دعوایی!
مستانه بی حوصله گفت: بسه شما دوتا… چتونه افتادین به جون هم.
-:همش تقصیر شراره هست.
شراره خواست جوابی بدهد که مستانه ملتمسانه نگاهش کرد. از ساختمان که خارج شدند، نگاه هر سه روی تجمع دختران جلوی در ثابت ماند. به سمت جمع راه افتادند و شراره با نزدیک شدنشان گفت: چه خبره؟
چند نفر از بچه های کلاس دومی هم بودند اما میترا به سمتش برگشت: یه یارو اومده اونقد خوشگله…
چشمانشان گرد شد. فرشته با هیجان دستانش را بهم کوبید: کو؟ کوش… منم ببینمش.
اسماء از برابر در کنار رفت: اوناهاش… اونجاست.
فرشته سرک کشید و با دیدن مردی که به ماشین تکیه زده و پاهایش را به حالت ضرب دری در هم قفل کرده بود، به عقب برگشت: وای این چه تیکه ایه.
میترا آرام خندید: وای یعنی اینجا چیکار داره؟
یکی از دومی ها دستانش را در هم قفل کرد و جلوی صورتش گرفت: وای یعنی می شه این معلممون بشه؟!
هم کلاسی اش پاسخ داد: نچ بهش نمیاد. مگه چند سالشه معلم بشه؟
-:نه ببین موهاشو… باید حدود سی سالش باشه.
شراره به راه افتاد و با دیدن طاهر به عقب برگشت: مستان…
مستانه که سر به زیر پشت سرش حرکت میکرد سر بلند کرد: ها؟!
شراره اشاره ای به بیرون زد و نگاه مستانه روی طاهر ثابت ماند. طاهر که با عینک آفتابی اش، دست به جیب حرکت دختران را تماشا میکرد.
شراره به پهلویش کوبید: این اینجا چیکار میکنه؟
با دیدن ماشین پدرش به راه افتاد: با ماشین بابا اومده…
شراره دنبالش به راه افتاد و چشمان دختران با هر قدمی که مستانه و شراره به سمت طاهر برمی داشتند گردتر می شد.
با رسیدن به طاهر ایستاد: سلام…
طاهر عینکش را از روی چشم برداشت و صاف ایستاد: سلام. خسته نباشی.
شراره هم سلام کرد و طاهر گفت: خب بریم؟!
مستانه متعجب گفت: کجا؟!
پیراهن سبز خاکی حسابی به تن طاهر نشسته بود. شلوار سیاه رنگ و کفش های نخودی ست شده با کمربندش هم حرفی برای گفتن نمی گذاشت. طاهر سری تکان داد: خب معلومه خونه.
شراره لبخند زد: پس من برم.
طاهر لبخندی به روی شراره زد: قراره شما رو هم برسونیم. سوار شین…
کسی صدا زد: مستانه…
به عقب برگشت و فرشته با اشاره سر پرسید: کیه؟
بی توجه به فرشته برگشت. تمام دختران میخ طاهر شده بودند. اخم هایش در هم رفت. نمیخواست هیچکدام از این دخترها نگاه طاهر را به سمت خود بکشند. با تصمیمی غیر منتظره دست طاهر را گرفت: بریم دیگه…
طاهر متعجب به طرف مستانه برگشت و با دیدن چشمان پر شیطنتش خندید و به سمت کمک راننده حرکت کرد و در را برای مستانه باز کرد: بفرما خانم کوچولو…
مستانه، مستانه وار خندید و کوله اش را از دوش جدا کرده و روی صندلی کمک راننده نشست. طاهر برای باز کردن در سمت عقب خم می شد که شراره در را باز کرد و گفت: من خودم بلدم.
طاهر خندید: اوه ببخشید جسارت کردم.
ماشین را دور زد. دخترانی که دقایقی پیش برای مستانه از او تعریف میکردند با چشمان گرد شده تماشایشان میکردند. پشت فرمان نشست و گفت: دوستات انگار کارت داشتن.
به عقب برگشت و به دختران نگاه کرد: اگه کارم داشته باشن زنگ میزنن. مهم نیست.
طاهر شانه بالا انداخت: خیلی خب پس بریم.
استارت زد و ادامه داد: اول شراره خانم و برسونیم.
-:وای من مزاحم شدم. ببخشید…
طاهر از آینه نگاهش کرد: این چه حرفیه دختر خوب؟
شراره خندید و طاهر گفت: گویا سرویستون خراب شده. قرار بود وَلی بیاد ولی کارش طول کشید.
مستانه لب ورچید. ذوق زده بود. بارها همراه طاهر بیرون رفته بود اما اولین بار بود کنار او در ماشین می نشست. قلبش به تپش افتاد… صورتش گل انداخت.
طاهر دست پیش برد و صدای آهنگ را بلند کرد.
شراره سکوت کرده بود. مستانه غرق در رویاهایش شده بود. رویایی که فقط او بود و طاهر…
خواننده با جان و دل میخواند: جون من باور کن دیگه عاشقتم. منی که همیشه پیشتم. دیگه سرت و بزار روی شونه من…
سر چرخاند. چشم به طاهر دوخت که دستش را روی فرمان گذاشته بود و همراه با ریتم آهنگ با انگشتانش روی فرمان ضرب می زد.
طاهر به عقب برمیگشت که چشمش به مستانه افتاد. لبخندی به رویش زد و مستانه خجل سر به زیر انداخت و طاهر از شراره آدرس را پرسید.
چشم بست…
نیم لبخندی روی لبهایش حک شده بود. بوی عطر تند طاهر را به مشام کشید. چشم بست… در برابرش تصویری از خود و طاهر داشت…
طاهری که به رویش می خندید. طاهری که با مهربانی سر کج کرده بود و میخندید و زنجیر همیشگی اش حرکت میکرد.
با پیاده شدن شراره و چشمکش لبخند زد. شراره دور شد و طاهر سر کج کرد: نظرت چیه ناهار و بیرون بخوریم؟
از اینکه طاهر توانسته بود به آنچه فکر میکند، بیاندیشد شاد شد. با هیجان گفت: آره بریم.
طاهر گوشی اش را از جیب بیرون کشید: بزار به وَلی هم خبر بدیم بریم دنبالش…
لبخند روی لبهایش ناپدید شد. فکر میکرد این ناهار دو نفری خواهد بود اما حال پدرش هم همراهشان می شد.
***
شراره در گوشی جیغ زد: کجا بودی؟!
-:بیرون…
-:ورپریده تو از ظهر یعنی خونه نرفتی؟ این گوشیت که همیشه سرت توشه رو در بیار از اون کیف ببین کی زنگ میزنه. اینقدر زنگ زدم بهت.
روی تخت نشست و نوک جورابش را گرفت و کشید تا از پا در بیاید: بیرون بودیم. نیومده بودم خونه بخدا…
شراره مکث طولانی کرد و گفت: یعنی با طاهر بودی؟
-:هووووم!
باز هم صدای شراره بالا رفت: هوووم و درد… هوم و درد بیدرمون… دِ بنال ببینم تا این وقت شب بیرون چیکار میکردی… خوب برای خودتون میرین میچرخینا…
نگاهی به ساعت انداخت. هشت شب بود. از دو تا هشت… لبخندی روی لبهایش نشست.
جوراب هایش را در هم فرو برد و به گوشه ی اتاق پرت کرد. خود را روی تخت رها کرد.
شراره گفت: کجا بودین؟
کجا؟ قرار بود بروند ناهار بخورند. اما با نیامدن وَلی از ساندویچی سر در آوردند. همراه هم روی صندلی های قرمز رنگ ساندویچی نشستند و طاهر با خنده گفته بود.: من دوتا میخورم. یه رویال یه قارچ برگر…
لب ورچیده بود: من نمیتونم دوتا رو کامل بخورم.
طاهر سفارش چهار ساندویچ داده بود و اضافه کرده بود: قراره بریم چرخ بزنیم بقیه اش و بزار هر وقت خواستی بخور…
پدرش اخم میکرد: چه معنی داره اینقدر بخوری؟ الان یکی سفارش بده بعدا هم یکی.
طاهر نگفته بود بعدا سفارش میدهد. هر دو را انتخاب کرده بود.
شراره در گوشش گفت: مستان…
بی توجه به سوالهای شراره که هیچکدام را حتی نشنیده بود گفت: شراره؟!؟
از صدای آرامش، شراره هم آرام گرفت تا مستانه ادامه دهد: عشق چطوریه؟
شراره صادقانه گفت: نمیدونم.
چشم به سقف دوخت. دیشب در وبلاگی خوانده بود:
عشق یعنی…
وقتی میبینیش دست و پات و گم کنی.
وقتی بهت لبخند میزنه نتونی ضربان قلبت و کنترل کنی.
وقتی بهت توجه میکنه حس کنی تمام دنیا مال توئه.
وقتی هست احساس کنی دیگه لازم نیست کس دیگه ای باشه.
حال فکر میکرد، چقدر آنچه در آن وبلاگ نوشته شده بود حقیقت دارد. اگر این حقیقت داشت یعنی…
این روزها طاهر را که می دید دست و پایش را گم می کرد.
این روزها طاهر که لبخند می زد، حس میکرد قلبش با ضربان بالا در سینه می کوبد.
این روزها، کوچکترین توجهی از سوی طاهر باعث می شد حس کند چقدر خوشبخت است.
طاهر که بود نه به دنبال دوستی میگشت نه به دنبال مادر نداشته و پدری که چندان وقتی برایش نداشت.
-:مستان…
-:هوم؟
-:عاشق شدی؟
صورت طاهر در برابر صورتش ظاهر شد. آرام گفت: عاشق شدن چطوریه؟
-:نمیدونم شاید مثلا یکی و دوست داری. باهاش بهت خوش میگذره. اونیه که میخوای باهاش ازدواج کنی و همه زندگیت همراهش باشی.
انگشتانش را بالا آورد و به ناخن های کوتاه شده ی بی لاکش خیره شد.
-:مثلا دوست داشته باشی یکی و بغل کنی. ببوسیش… فکر کنم اینطوری باشه.
طاهر بوسیده بودش… موهایش را بوسیده بود.
آهسته گفت: من میتونم با طاهر ازدواج کنم؟
شراره در آن طرف خط فریاد کشید: چی؟
از آنچه به زبان آورده بود خود هم شوکه بود. چند ضربه به در خورد. با عجله راست نشست و در گوشی گفت: بعدا بهت زنگ میزنم شراره.
منتظر پاسخی از طرف شراره نماند و به پدرش که در چهارچوب در ایستاده بود خیره شد.
وَلی لبهایش را تر کرد و گفت: اجازه هست؟
روی تخت جا به جا شد.
وَلی در را بست و کنارش روی تخت نشست.چند لحظه ای بی حرف گذشت تا گفت: متاسفم امروز نتونستم بیام دنبالت.
نگاهش را به پدرش دوخت که وَلی ادامه داد: میدونم از طاهر خوشت نمیاد. امیدوار بودم حالا نظرت نسبت بهش عوض شده باشه. طاهر برای من جای برادرمه… حتی نزدیک تر از برادرم. من و لیلا زندگیمون و مدیون طاهریم.
نگاهش را به صورت مستانه دوخت: همینطور داشتن تو رو… اگه طاهر نبود، الان تو هم نبودی. الان هر کاری برای طاهر بکنم نمی تونم اون کاری که طاهر برام کرده رو جبران کنم.
به چشمان وَلی خیره شد. خود را جلو کشید و دستانش را به دور گردن پدرش حلقه زد و سر به شانه اش گذاشت. وَلی در آغوشش فشردش و گفت: میدونم سخته ولی بهم کمک کن یه قسمتی از اون دِینی که از طرف طاهر روی گردنمه رو پس بدم. طاهر اگه مجبور نبود به این زودیا برنمیگشت ایران… اما حتی برگشتنش… حتی این خطری که به جون خریده… حتی این مشکلات هم، تقصیر منه.
خود را عقب کشید و متعجب نگاهش کرد.
وَلی لبخندی زد و بوسه ای به پیشانی اش نشاند. از جا بلند شد: همه چیز روبراهه؟!
بحث را عوض کرده بود. میخواست بپرسد چرا؟ مگر طاهر چه کاری کرده است که پدرش خود را نسبت به او بدهکار می داند؟ طاهر چه مشکلی دارد که تقصیر پدرش است؟ طاهر چه خطری را به جان خریده است؟
اما مثل همیشه در برابر پدرش سکوت کرد. کم پیش می آمد، چیزی بپرسد. اگر پدرش میخواست خود می گفت… یا در موقعیتی دیگر همه چیز را توضیح می داد.
لبخندی زد: خوبه بابا…
-:فردا صبحم سرویس نداری. خودم می رسونمت.
لبخندش عمق گرفت: وای بیشتر میخوابم.
وَلی بلند خندید و با تکان سر گفت: درسات و بخون برای شام صدات میکنم. با بچه ها که مشکلی نداری؟ معلما چی؟
به سمت کیفش قدم برداشت و برگه ای که مدرسه برای اردوها برایشان ترتیب داده بود را به سمت پدرش گرفت: این و باید امضا کنید.
وَلی برگه را گرفت و در حال خواندنش گفت: تو که اردو نمیری…
دستانش را در هم قفل کرد و تنش را تاب داد: همش که نه! ولی خب مثلا بازدید از موزه و این چیزا… برای اونه.
وَلی به سمت میز قدم برداشت و با برداشتن خودکار گفت: فقط قبلش یادت نره همیشه بهم خبر بدی.
امضایش را پای برگه نشاند و سرش را به سمت مستانه ای که پشت سرش ایستاده بود، چرخاند: نگرانت میشم.
لپ های باد کرده اش را، رها کرد و گفت: چشم. میگم.
برگه را به سمتش گرفت: بفرمایید دختر بابا…
-:بابا…
-:جونم؟
نگاهش را به کامپیوترش دوخت و گفت: شراره لپ…
وَلی سر کج کرد: بهت که گفتم دختر خوب… وقتی درست تموم شد. برای قبولیت تو دانشگاه یه لپ تاپ عالی برات میخرم.
لب ورچید: ولی شراره داره الان…
-:شراره با تو فرق داره دخترم.
نگاهش را به زیر دوخت و با ناز گفت: بـــابـــا!
-:خیلی خب در موردش فکر میکنم. لوس نشو…
با اشاره سر ادامه داد: لباساتم عوض کن.
از جا بلند شد و در حال باز کردن دکمه هایش به وَلی که از اتاق بیرون میرفت گفت: بابا؟!
وَلی به سمتش برگشت.
به چشمان مهربان پدرش خیره شد و آرام گفت: من دوسش دارم.
وَلی پرسشگر و خیره خیره نگاهش میکرد. سر به زیر انداخت و آرام گفت: طا…
وَلی خندید و ابروانش را بالا کشید: باورم نمیشه. فکر نمیکردم یه روز از طاهر خوشت بیاد. با اون حالتی که داشتی… مطمئنم هر روز بیشتر طاهر به دلت میشینه.
پدرش هم طاهر را تایید میکرد. سر کج کرد و موهایش به سمت پایین سرازیر شد و وَلی ادامه داد: امروز خوش گذشت؟
-:وای عالی بود. کلی خوش گذشت. ساندویچ خوردیم. بعد رفتیم شهربازی… عالی بود. عالی!
-:خیلی خب. الان وقت درسه دیگه… اگه میخوای یه روز مثل امروز تکرار بشه.
به سمت کمد رفت. وَلی در اتاق را بست و تنهایش گذاشت. شلواری از کمد بیرون کشید. مطمئنا یک روز مثل امروز را میخواست. یک روز مثل امروز را برای هر روز میخواست.
نگاهی به لباسهایش انداخت. بلوزی که عروسک خرسی رویش توپ بازی میکرد را بیرون کشید. لباس عوض کرد و در برابر آینه ایستاد.
موهایش را بالای سر جمع کرد. طاهر گفته بود موهای زیبایی دارد. گفته بود، موهایش رنگ خاصی دارد که به دل می نشیند.
کش را به دور موهایش انداخت و با هیجان پشت میز نشست. خیره شد به صفحه ی کتاب ریاضی اما… به جای معادله ی پیش رویش… طاهر بود که به رویش لبخند می زد.
مداد را در دست تاب داد و گوشه ی کتاب به انگلیسی حرف T را نقاشی کرد.
هیجان زده از حرفی که در ذهنش تکرار می شد لبخندی عمیق روی لبهایش نشست. نمی توانست شادی اش را از این حرف حک شده، پنهان کند.
به شراره گفته بود، اگر با طاهر ازدواج کند. اگر با طاهر ازدواج میکرد باید می رفت دبی… طاهر گفته بود او را با خود به لندن می برد. اگر با طاهر ازدواج میکرد می توانست همراه طاهر همیشه خوش بگذراند. مثل امروز می توانست کنار او سوار رنجر شود.
رنجری با دو خط بلند نقاشی کرد. آدمکی روی یکی از صندلی های رنجر کشید که سر خم کرده به سمت راست… در سمت راست آدمک، آدمکی دیگر کشید. سر آدمک سمت چپی به روی شانه ی آدمک سمت راستی قرار داشت. امروز از ترس جیغ زده بود و طاهر دستش را به دست گرفته و خندیده بود. طاهر دستش را فشرده بود و بلند گفته بود: نترس من اینجام.
***
نگاهی به تختش انداخت و عقب کشید. نمیخواست به تخت نزدیک شود. مبادا آن عکس کذایی را بیرون می کشید.
آن عکس باید برای همیشه پنهان می ماند.
به لباسهای تلنبار شده روی تختش خیره شد و با غم نالید: اَه… عجب غلطی کردما…
دوست داشت همه چیز را رها کند و برود بیرون و وقتی برمیگشت اتاقش مرتب شده بود.
با حال زاری پیش رفت. مانتوهایش را برداشت که یکی از روی چوب رختی رها شد و زمین افتاد. دندان روی هم سایید. بقیه لباسهای توی دستش را با حرص روی تخت کوبید و با پا لگدی هم نثار مانتوی رها شده روی زمین زد.
پا روی زمین کوبید و همان جا نشست.
با بلند شدن زنگ تلفنش، از جا بلند شد. خود را روی تخت انداخت و از بین لباسها گوشی را بیرون کشید و با دیدن نام لاله، خوشحال نوار سبز رنگ را حرکت داد: سلام خاله…
-:سلام گل خاله. چطوری دختری؟
بی توجه به لباسها، روی آنها نشست و گفت: من خوبم!!! شما چی؟
-:منم خوبم. حالا که صدات و شنیدم بهترم شدم. فکر کردم الان حتما خونه ای و فردا هم تعطیلی زنگ بزنم یکم صحبت کنیم.
-:دلم تنگ شده بود خاله…
لاله با ناراحتی گفت: منم همینطور عزیزدلم. ولی یکم سرم شلوغ بود. خوبی؟ همه چیز خوبه؟ با وَلی خوب هستی دیگه نه؟! مدرسه ها چطور پیش میرن؟
خندید و با هیجان گفت: یکی یکی خاله! یه نفس بکش…
لاله بلند خندید: چیکار میکردی وروجک؟
با غصه گفت: داشتم اتاقم و مرتب میکردم.
-:آفرین. بزرگ شدیا…
-:توش موندم. کمد لباسام و ریختم ولی الان اونقدر بهم ریخته نمیدونم چطوری جمعش کنم.
صدایی در خانه پیچید که بلند گفت: مستانه! خانم کوچولو!!!
طاهر بود که بی توجه به دریافت پاسخی همچنان صدا می زد. برای خرید رفته بود و حال تازه برگشته بود.
لاله که با پیچیدن صدا ساکت شده بود گفت: مستانه کجایی؟
از ذوق صدا زدن طاهر آرام گفت: خونه ام…
لاله که گویا میخواست مچ بگیرد، با صدایی که سعی داشت خشمش را کنترل کند گفت: پس این صدای کیه؟
خاله لاله، طاهر را می شناخت؟! باید برای خاله لاله توضیح می داد طاهر کیست؟ بیخیال گفت: طاهر…
لاله که گویا با شنیدن این اسم ذهنش مشغول شده بود گفت: طاهر کیه؟
-:دوست بابا…
لاله تقریبا فریاد کشید: دوست بابات تو خونه چیکار میکنه؟
طاهر در چهارچوب در ایستاد و مستانه آرام گفت: سلام…
طاهر بازویش را به چهارچوب در تکیه زد و با تکان سر پاسخ داد. نگاهی به اتاق بهم ریخته انداخت و آرام لب زد: چیکار کردی اینجا؟
مستانه چنان غرق حضور طاهر بود که پشت خط بودن لاله را به طور کامل فراموش کرد. با فریادی که لاله در گوشی کشید از جا پرید و گفت: نمیدونم.
لاله فریاد زد: مستانه اونجا چه خبره؟!
-:از بابا بپرس خاله.
می توانست حتی از پشت گوشی هم نفس های عمیقش را حس کند. لاله با غرغر گفت: قطع کن زنگ بزنم ببینم این وَلی داره چه غلطی میکنه.
تماس را بدون اینکه اجازه خداحافظی به او دهد قطع کرد. طاهر با پایین آمدن گوشی در دست مستانه به جلو قدم برداشت: چیکار کردی دختر؟ این چه وضعشه؟
با غم نگاهی به لباسها انداخت و از جا بلند شد. طاهر نگاهی به لباسها که لحظاتی قبل روی آنها نشسته بود انداخت و گفت: اینا رو نمیخوای بپوشی؟
با حال نزار نگاهش را به لباس ها دوخت: میخوام!
لب پایینش را جلو کشیده و با درد به لباسها زل زده بود. طاهر خندید. خم شد و لباسها را تک تک جدا کرد: خب بیا من کمکت کنم اینجا رو جمع کنیم.
با شگفتی به سمت طاهر برگشت: واقعا؟
طاهر نگاهی به مانتوها انداخت. از ترکیب رنگ های اصلی، یک لباس جدا کرد و به سمت کمد به راه افتاد: اول لباسای رنگ اصلی و بچینیم. از سفید تا سیاه بعد بینشون لباسا رو میزنیم سرجاش…
کنارش رو به کمد ایستاد. به لباس سفید و بعد زرد و قرمز و… خیره شد. طاهر تشر زد: بجنب دیگه… تو دونه دونه مرتب کن بده من بچینم تو کمد.
به سمت لباس ها رفت. چند لباس برداشت و به دست طاهر داد: کاش یکی بود اتاقمون و مرتب کنه.
-:تنبل شدیا… اتفاقا تمیز کردن اتاق کار خیلی خوبیه… مخصوصا اینکه میتونی همونطوری که دلت میخواد دیزاینش کنی. میتونی تغییرات جدید بهش بدی.
مستانه لباسها را توی چوب رختی آویزان کرد و به سمتش گرفت: آخه چطوری میشه؟ اینجا که همه چیزش شبیه همه. همش تکراری میشه دیگه.
طاهر نگاهی به اتاق انداخت: نه اونقدرا… مثلا میتونی اینبار پرده ها رو عوض کنی.
-:بابا از این چیزا خوشش نمیاد.
-:میتونیم عروسکا رو جای دیگه بچینیم. میشه چند تا گل به اتاق اضافه کرد.
اشاره ای به گلدان گل رزهای مصنوعی روی کمد زد: گل هست.
طاهری سری به نفی تکان داد: نه این گلا… مثلا نظرت در مورد یه گلدون برگ زیبا چیه؟ میتونی ازش مراقبت کنی؟
متفکر به طاهر نگاه کرد و طاهر گفت: میشه مثل یه چیزی که سرگرمت میکنه. تازه گلا جون دارن میتونی باهاشون صحبت کنی. درد و دل کنی. براش از اتفاقات روز بگی… آهنگ باهاش گوش بدی.
اینطور که طاهر تعریف میکرد یک گلدان گل برگ زیبا می توانست دوست داشتنی باشد. آهسته پرسید: برگ زیبا چه شکلیه؟
طاهر خندید: نظرت چیه بعد از اینکه ترتیب شام و دادیم با هم بریم گلخونه… منم تو فکر یه گلدون ریحانم برای آشپزخونه.
چشمانش گرد شد: ریحون؟ برای آشپزخونه؟
طاهر شانه بالا کشید و خندید: ریحون تازه تو غذا عالیه… من تو خونم برای بیشتر سبزیا گلدون دارم… یه باغچه کوچیکم تو حیاطم دارم.
در برابر کمد مرتب شده اش ایستاد. لباسها به ترتیب رنگ از سفید تا سیاه چیده شده بودند. طاهر نگاهی به شال و روسری هایش انداخت و گفت: نظرت چیه اینا رو بچینی تو دراور؟
نگاهی به دراور پنج طبقه انداخت و گفت: باشه.
طاهر شال ها را از کمد بیرون می کشید که مستانه گفت: چرا هیچوقت عکسای خونت و نشون ندادی؟
-:دوست داری ببینی؟
پاسخ مثبتش پر از نگرانی بود. می ترسید… شراره گفته بود مردی به سن و سال طاهر باید دوست دختر داشته باشد. گفته بود از کجا معلوم زن نداشته باشد. شاید هم بچه…
طاهر گفته بود او را بجای فرزند نداشته اش دوست دارد. یعنی بچه ای نداشت. زن هم نداشت… در این مورد بارها و بارها بحث کردن پدرش و او را شنیده بود. اما دوست دختر…
طاهر با خنده گفت: بهت نشون میدم. شب یادم بنداز نشونت بدم.
دراورش را باز کرد و گفت: خونت چه شکلیه؟
طاهر با آرامش توضیح داد: خیلی بزرگ نیست ولی شیکه… پنت هاوس یه برجه بلنده که میشه از اون بالا شهر و دید. وسایل زیادی هم ندارم. بیشتر وقتم تو رستوران میگذره.
-:تنها زندگی میکنی؟
طاهر آخرین شال را هم روی تخت انداخت و به سمت مستانه که تقریبا سرش را در دراور فرو برده بود برگشت: دنبال چی هستی مستانه؟
سرش را بیرون کشید و با نگاه ترسان گفت: هیچی…
طاهر نزدیکش شد. کنار او روی زانوانش خم شد و یکی از پاهایش را هم عقب کشید: ببین خانم کوچولو… من تو رو نشناسم باید برم بمیرم. چی شده؟!
مثل کسی که مچش را گرفته باشند، قلبش در سینه می کوبید. چرا چنین سوالی پرسیده بود که حال طاهر اینگونه بازخواستش کند. از جا بلند شد: هیچی گفتم که. میخواستم یکم بیشتر بدونم.
طاهر خیره صورتش شد… واکنش شدیدش… دست و پایش را گم کرده بود. چیزی در ذهنش داشت و نمی پرسید.
مستانه که برخاست دستش را گرفت و متوقفش کرد: مستانه…
دخترک بغض کرد. دوست داشت زمین دهان باز کرده و ببلعدش. کاش به چند لحظه قبل برمیگشت. چنین سوالی نمی پرسید. اصلا به او چه ربطی داشت که طاهر تنها زندگی میکند یا نه! نه ربط داشت. طاهر باید تنها می بود. طاهر باید تنها می بود تا او را دوست داشته باشد. کاش نمی پرسید. اگر نمی پرسید طاهر چنین سوالی نمی کرد. طاهر دستش را رها می کرد…
طاهر باز هم صدایش زد.
قطره اشکی از چشمش فرو ریخت. کاش طاهر ولش میکرد.
طاهر از جا بلند شد: گریه میکنی تو؟
سرش را به سمت مخالف چرخاند تا طاهر نتواند صورتش را ببیند.
با واکنشی غیر منتظره دستان طاهر به دورش حلقه شد و در آغوشش کشید. سرش را به سینه چسباند: چرا گریه میکنی دختر خوب؟ مگه من چی گفتم بهت؟
بوی عطر مردانه طاهر در بینی اش پیچید. قطره اشکی دیگر از چشمانش فرو ریخت. طاهر در آغوشش کشیده بود. صدای ضربان قلبی در گوشش چرخ میخورد.
حس می کرد نفسش تنگ شده است. به سختی نفس کشیده و همزمان بینی اش را هم بالا کشید.
دست نوازش طاهر که روی سرش نشست، چشم بست. طاهر با مهربانی موهایش را نوازش داد: آروم باش مستانه. چرا اینطوری شدی تو؟ داشتیم مثل دوتا آدم بزرگ حرف میزدیم. ناراحت شدی؟
بازویش را گرفت و کمی از آغوشش دورش کرد تا بتواند صورتش را ببیند. به رد اشک روی صورتش زل زد و با لبخند دستش را بالا آورد و با نوازش انگشت شست جای اشک را از بین برد: چیزی شده؟ میخوای بهم بگی؟
می توانست به طاهر بگوید دوستش دارد؟
سر به زیر انداخت. طاهر که سکوتش را دید خم شد. پیشانی اش را بوسید و صورتش را با دستانش قاب گرفت: دیگه نبینم گریه کنیا… هر چی خواستی می تونی بپرسی از من. مطمئن باش قرار نیست هیچوقت دعوات کنم. مستانه من هیچوقت اذیتت نمیکنم. تو برای من خیلی عزیزی…
صورتش گل انداخت. چشمانش را بالا کشید و به صورت طاهر خیره شد. به موهایی که تا قبل از بیرون رفتنش از خانه به پشت شانه می شد و حال از سمت چپ فرق کوچکی پیدا کرده بودند اما بیشتر از قبل به صورتش می آمد.
چشمان قهوه ای اش کاملا زیر نظرش گرفته بودند. لب پایینی اش را گاز گرفت.
طاهر نچی کرد. قدمی به عقب گذاشت، به سمت در خروجی به راه افتاد و گفت: اینا رو جمع کن تو دراور برم جارو رو بیارم… جارو هم بکشیم.
با عجله گفت: گل میخریم؟
به طرفش برگشت: میخوای بخریم؟
پای راستش را تاب داد: خوشگل باشه.
طاهر بلند خندید و در حال دور شدن گفت: خوشگله… اگه دوسش نداشتی یکی دیگه میخریم.
به سمت دروار و شالها و روسری های تلنبار شده برگشت که طاهر گفت: مستانه…
بله آرامی به زبان آورد اما طاهر ادامه داد: لازم نیستی چیزی و تو اون دل کوچولوت نگه داری. هر وقت هر چی خواستی بگو… باشه؟
پاسخی به طاهر نداد. پاسخی نداشت… چطور می توانست بگوید دوستش دارد؟!
***
با راننده حساب کرد و پیاده شد. پایش که روی سنگ های ریز آسفالت قرار گرفت خود را از ماشین بیرون کشید.
با بسته شدن در ماشین، تاکسی به سرعت از جا کنده شد و به حرکت در آمد. به سمت خانه برگشت. نگاهش به ساختمان دو طبقه بود. دست به جیب به راه افتاد. به سنگ ریزه ای ضربه زد…
هیچ چیز همانطور که انتظار داشت پیش نمی رفت. فرصتش هر روز کمتر و کمتر می شد و باید سریعتر وارد عمل می شد تا بتواند این مشکل را حل کند و برگردد.
به خانه نزدیک می شد که صدای مردانه ای از پشت سر گفت: طاهر…
ایستاد. انتظار شنیدن هر صدایی را داشت به جز این صدا. صدایی که برایش خاطرات تلخ و شیرین زیادی را زنده کرد.
صدای قدم ها از پشت سر نزدیک تر شد. به عقب برگشت و به مردی که در چند قدمی اش متوقف شده بود زل زد.
صورت گردش برایش آشنا بود. اما چروک های صورتش را ندیده بود. چشمان مرد هنوز هم همچون قبل نافذ بود گویا می توانستند آنچه در ذهنت می گذرد را بخوانند.
کت سیاه رنگ مرد روی پیراهن سفیدش، هنوز هم تاکیدش برای تمیزی را به نمایش می گذاشت.
مرد قدمی نزدیک تر شد و گفت: دیگه سلامم نمیدی؟
پلک زد: اینجا چیکار میکنی؟
-:ناراحتی که فهمیدم برگشتی؟
-:از کجا فهمیدی برگشتم؟!
مرد بی توجه به سوالش گفت: فکر میکردم اگه یه روز برگردی میای سراغم.
پوزخند زد. این مرد آنچه در گذشته اتفاق افتاده بود را فراموش کرده بود؟ : چرا همچین فکری کردی؟
-:شاید اوضاع یکم بد پیش رفت ولی ما یه خانواده بودیم.
با تلخی گفت: خانواده ها بهم ظلم نمیکنن.
-:من خوشبختیتون و میخواستم.
-:کاملا مشخصه. می بینی چقدر خوشبخت شدیم. خوشبختی داره از سر و روی زندگیمون می باره.
مرد کلافه گفت: از تو خبر ندارم اما ساجده خوشبخته… زندگیش و بهم نریز.
از آنچه مرد به زبان آورده بود خون در رگ هایش به صورتش دوید. قرمز شده بود. خشمگین شده بود. قدمی به سمت مرد برداشت و فاصله ی بینشان را از بین برد. سینه به سینه اش ایستاد و گفت: به این میگی خوشبختی؟
-:بین هر زن و شوهری دعوا میشه.
دستش را مشت کرد. هر آن ممکن بود دستش را بالا ببرد و بر صورت مرد فرود بیاورد. تمام تلاشش را میکرد مانع اینکار شود. نمیخواست بهانه ای دست این مرد بدهد. این مرد کسی بود که می توانست به سادگی به خاطر منافعش او را بفروشد. نباید کارش به هیچ جایی کشیده می شد. با خشم زمزمه کرد: برو… از اینجا برو.
-:دست از سر زندگی ساجده بردار.
-:فکر کردی میزارم بیشتر از این زجر بکشه. به اندازه کافی ما رو از هم دور کردی. دیگه نمیزارم اینطوری پیش بره.
مرد خشمگین فریاد کشید: فکر میکردم بعد این همه سال آدم شدی. فکر میکردم بعد دوازده سال یکم عقل تو اون کلت اومده باشه.
نتوانست اینبار خود را کنترل کند. یقه ی مرد را چنگ زد و با تمام قدرتش او را به سمت خود کشید: گم شو از اینجا… من هنوز همون کله خریم که بودم. دیوونم نکن. من و نمی تونی مثل ساجده خر کنی. اینبار نمیزارم بدبختمون کنی. تا همینجاشم هر کار خواستی کردی.
مردی که به مچ دستش چنگ انداخته بود دستش را تکان داد تا رهایش کند. با خشم یکدفعه ای رهایش کرد و تقریبا به عقب هلش داد: این ورا پیدات نشه که اینبار بد میبینی.
مرد چند قدمی عقب عقب رفت و فریاد کشید: هنوز همون عوضی هستی که بودی.
چشمانش را روی هم فشرد و دستش را مشت کرد. این مرد با تمام قوا روی اعصابش پیاده روی میکرد. لعنتی… بعد از دوازده سال چرا باید این مرد سراغش می آمد. از کجا فهمیده بود که برگشته است؟!
به سمت در رفت و کلید انداخت. صدای بلند آهنگ خانه را می لرزاند…
متعجب پا روی پله ها گذاشت. صورتش از صدای بلند آهنگ در هم کشیده شد. در نیمه باز را هل داد و به داخل سرک کشید که نگاهش روی دخترکی که در برابر تلویزیون بالا و پایین می پرید ثابت ماند.
آرام آرام خود را عقب کشید. پایین تنه تیشرت سفیدش را در پهلو گره زده بود و شلوار سیاه رنگش ترکیب جالبی روی پوست سفیدش ایجاد کرده بود.
همراه ریتم آهنگ به سمت راست و بعد به چپ حرکت میکرد. تنش را خم و راست میکرد.
لبخندی روی لبهایش نشست. می توانست زندگی را در وجود مستانه حس کند. می توانست گرما و شادی را که مستانه با هر حرکتش به زندگی می بخشید، لمس کند. تمام خشمی که از حضور آن شخص داشت از بین رفته بود.
قدمی به عقب برداشت. نمی خواست مستانه را از این حال و هوا دور کند.
پله ها را بالا رفت و وارد طبقه ی دوم شد. چشم چرخاند… خانه در آرامش فرو رفته بود. امروز قرار بود ویدا بیاید برای همین ترجیح داده بود بیرون از خانه بگذراند. ویدا…
دلتنگش بود.
وَلی هیچ حرفی از او به میان نمی آورد. جرات پرسیدن هم نداشت. شاید هم از خود می ترسید. از اینکه بداند ویدا خوشبخت است. آرزوی خوشبختی اش را داشت اما… نمی توانست این را بشنود که ویدا بدون او خوشبخت است.
نشست. چشم بست و سرش را به پشتی مبل تکیه زد.
دوازده سال میگذشت. می ترسید از رو در رویی با ویدا… دوست داشت ببیندش. ویدای دوست داشتنی اش… حال باید زیباتر می شد. دخترک بیست ساله آن دوران حال باید به زنی جا افتاده تبدیل می شد. زنی که از دیدنش می شد لذت برد. زنی که باید خانم خانه اش می بود. زنی که باید به استقبالش می آمد. در را به رویش باز میکرد و با لبخند به داخل دعوتش میکرد.
یعنی ویدا حال برای همسرش این کار را میکرد؟ ویدا خوشبخت بود؟!
تنها سه ماه فرصت داشت. باید هر چه سریعتر اقدام میکرد. لعنت به آن مرد…
اگر آن مرد نبود. حال هم ساجده را داشت هم ویدا را… می توانست خوشبخت باشد. با آرامش زندگی را لمس کند. اگر آن مرد نبود، می توانست او هم رقص شاد دخترش را شاهد باشد.
کلافه از جا برخاست. نباید فکر میکرد. آینده پیش رویش بود. زمان زیادی نداشت.
دکمه های پیراهنش را باز کرد و به سمت بوفه ی گوشه ی پذیرایی قدم برداشت. در برابرش ایستاد و در نیمه روشن و تاریک اتاق به تصویر خود در آینه خیره شد.
دوازده سال تغییرات زیادی رویش گذاشته بود اما سعی میکرد هنوز هم زندگی کند. میخواست به خود بگوید سنی ندارد.
میخواست بگوید چهل و یک سال که سنی نیست. سنی نیست برای ازدواج نکردن. بچه نداشتن…
چهل و یک سال چیزی نیست که امیدش برای آینده را از دست بدهد.
اما ته وجودش می دانست همه چیز دروغ است.
در تمام این دوازده سال، با امیدی پوچ زندگی کرده بود. امیدی که در آن پرسه می زد یادآور می شد شاید… شاید… ویدا هنوز هم دوستش داشته باشد.
بیهوده انتظار داشت ویدا بعد از دوازده سال هنوز منتظرش باشد. می دانست خیلی زودتر از آنچه تصور می کرد بعد از رفتنش به همسری مرد دیگری در آمده است اما امید داشت همه چیز دروغ باشد. ویدا هنوز هم انتظارش را بکشد.
از بوفه و آینه ای که تصویرش را نشان می داد فاصله گرفت. همه چیز مسخره بود. ویدا شوهر داشت و او مرد چهل و یک ساله ای بود که روزهایش در روابط کوتاه میگذشت. و حسرت داشتن خانواده را یدک می کشید.
با روشن شدن چراغ چشمانش را محکم روی هم فشرد.
وَلی گفت: چرا تو تاریکی نشستی؟ به مستانه میگم اومدی میگه نه.
چشمانش را به سختی باز کرد و در حالی که دستش را در برابر چشمانش میگرفت تا مانع برخورد مستقیم نور به چشمانش شود گفت: متوجه اومدنم نشد. منم مزاحمش نشدم.
وَلی روی یکی از مبل ها نشست: از کی تا حالا مزاحم شدی؟!
لبخند کمرنگی روی لب نشاند و خواست چیزی بگوید که وَلی گفت: مستانه دوست داره.
-:میدونم.
-:فکر نمیکردم یه روز ازت خوشش بیاد اما حالا راحت باهات کنار میاد. خیالم و راحت میکنه.
بالاخره دستش را که به عنوان سایه بان بالای چشمانش گرفته بود پایین آورد و به وَلی خیره شد: تو فکرت چی میگذره وَلی؟
-:هیچکس از آینده خبر نداره طاهر… اما خیالم راحته اگه اتفاقی برام بیفته تو پشت مستانه هستی.
-:این مزخرفات چیه میگی؟ چه اتفاقی برات بیفته. هیچی قرار نیست بشه. مستانه تو رو داره. عمه اش و داره. خاله اش و داره. قرار نیست هیچ اتفاقی برات بیفته.
وَلی برای عوض کردن بحث گفت: لاله از اینجا بودنت با خبر شده.
-:میدونم. اون روز مستانه بهش گفت. مشکلی پیش اومد؟
-:لاله رو که میشناسی. روی این چیزا حساسه… میگه نباید اینجا باشی. مستانه یه دختره و تو هم یه پسر مجرد.
پوزخندی که روی لبهای طاهر نشست، کاملا واضح به گوش وَلی رسید.
-:منم بهش گفتم لازم نیست نگران این چیزا باشه.
از جا بلند شد. وَلی خود را روی مبل پایین کشید و تقریبا خوابیده روی مبل گفت: آخر این ماه میاد این طرفا…
پیراهنش را از تن بیرون کشید و به سمت اتاق رفت. تیشرت سفیدی از روی چمدان برداشت و گفت: خوش اومد. قبلش بهم خبر بده میرم هتل…
صدای وَلی بخاطر بد قرار گرفتن حالت گردنش کمی خرخر میکرد اما گفت: مزخرف نگو. از کی تا حالا بخاطر لاله خودت و کنار میکشی؟ میاد دو روز میمونه میره دیگه.
-:نمیخوام باهاش روبرو بشم. ترجیح میدم اون دو روز دور باشم. شایدم رفتم یه سر طرفای اصفهان.
-:چه خبره اونجا؟
تیشرت را روی سر کشید و از همان زیر تیشرت گفت: سیر و سفر…!
-:با کی میخوای بری؟
روبروی وَلی ایستاد: با تو…
-:مستانه رو تنها بزارم؟
-:مگه نگفتی لاله میاد؟
وَلی به سختی دستانش را دو طرف دستی مبل گذاشت و خود را بالا کشید: آره میاد ولی فکر نکنم بمونه پیش مستانه ما بریم اصفهان و برگردیم. میگم دو روز ولی فکر نکنم یه روز بیشتر بمونه.
-:خیلی خب حالا. انگار همین الان بلیط گرفتم دارم راه می افتم. این چه وضعیه؟ گردن درد میگیری اینطوری.
-:امروز کلی پرونده آوردم با خودم خوابمم میاد.
وارد سرویس شد و در را باز گذاشت و دستانش را زیر شیر آب گرفت: عزت خان اومده بود.
وَلی خیلی سریع از جا برخاست و گفت: کجا اومده بود؟
-:همین جا… جلوی در منتظرم بود.
آبی به صورتش زد و از بین در به وَلی نگاه کرد که در مسیر دیدش قرار گرفته بود: بنظرت آدرس اینجا رو از کجا پیدا کرده؟
-:جز اون مردک الدنگ کی میتونه بهش آدرس داده باشه؟
وَلی نزدیک تر شد: چی میخواست؟
شیر آب را بست و به صورتش در آینه خیره شد: کتک…
وَلی کف دستش را روی چهارچوب کوبید و صدایش بلند شد: زدیش؟
خنده تمسخر آمیزی سر داد و به سمت وَلی آمد. وَلی خود را کنار کشید. منتظر نگاهش میکرد. شانه بالا انداخت و گفت: یکی حقش بود نه؟!
وَلی تشر زد: میره شکایت میکنه دردسر میشه. همینطوریش گیری…
-:حقش بود ولی نشد بزنم. رو دلم موند.
وَلی نفسش را فوت کرد. آرام گرفته بود. دست روی شانه اش گذاشت: جبران میکنم. بجای تو دو تا میزنم.
خندید. بلند… آنقدر که مستانه ای که روی پله ها ایستاده بود از شنیدن صدای خنده اش ذوق کند. قلبش به تپش بیفتد و دستانش را دو طرف صورتش بچسباند تا حرارت دویده به صورتش کمتر شود.
***
چهار زانو نشست و خودکارش را در دست تاب داد. عروسک بانمک چشم درشت سر خودکارش تکان خورد. نگاهش به سوی دفترچه ای که در مقابلش قرار داشت کشیده شد.
هیجان زده دست روی دفتر کشید و اولین صفحه اش را باز کرد.
چشم بست و با لبخند خودکار را روی کاغذ آورد. آرام خودکار را حرکت داد و نوشت:
مپرس از من چرا
در پیله ی مهر تو
محبوسم که عشق
از پیله های مرده هم
پروانه می سازد…
به متنی که روی صفحه ی اول حک کرده بود خیره شد. متنی که دوست داشتنی بود. چشم را نوازش می کرد. حس میکرد چشمان دوست داشتنی طاهر از درون دفتر به رویش لبخند می زند.
یک روز وقتی می توانست به طاهر نزدیک شود، این دفتر را به او می داد. به طاهر می داد تا طاهر بداند چقدر عاشقش بوده است.
یک روز زمانی که در کنار طاهر می نشست. زمانی که کنار طاهر با هم تلویزیون تماشا میکردند از این دفتر که هدیه طاهر بود و او برایش شروع به نوشتن کرده بود می گفت. دفتر را به عنوان اثبات عشقش به طاهر می داد.
یعنی طاهر هم دوستش داشت؟ مطمئنا دوستش داشت. طاهر در آغوشش میکشید.
نگاهش به جلوی کمد ثابت ماند. دیروز در همین نقطه در آغوشش کشیده بود. سرش را به سینه اش چسبانده بود.
در آن لحظه تنها دو بال میخواست تا به پرواز در بیاید. اولین بار حس کرده بود چقدر می تواند زمان دوست داشتنی باشد.
موهای تنش سیخ شده بودند. برای اولین بار احساس کرده بود در آغوش کسی بودن چقدر لذت بخش است. برای اولین بار احساس کرده بود کنار کسی بودن که اینگونه با ملایمت دست نوازش بر سرت میکشد می تواند چه حسی داشته باشد.
صدای وَلی که بلند صدایش می زد در گوشش پیچید.
با عجله دفترش را بست و کتاب را روی آن قرار داد و از جا بلند شد.
از اتاق بیرون رفت و با دیدن طاهر که با کاسه ی ذرت بو داده از آشپزخانه بیرون می آمد، بلند سلام داد. طاهر با دیدنش لبخند عمیقی روی لب نشاند: چطوری وروجک؟!
فکر کرد… وروجک می تواند عاشقانه باشد؟ نزدیکش شد و گفت: من وروجک نیستم.
وَلی با لیوان های چای به دنبال طاهر بیرون آمد: بیا میخوایم با هم فیلم ببینیم.
کاسه را از دست طاهر بیرون کشید و روی کاناپه نشست. طاهر هم خود را کنارش روی کاناپه انداخت و دست درون کاسه برد: فردا میخوایم بریم توچال نظرت چیه؟
شنبه امتحان شیمی انتظارش را می کشید. هیچ نخوانده بود. سخت بود… ادبیات هم باید میخواند. دین و زندگی هم بود.
وَلی طرف دیگرش نشست و سینی را روی میز گذاشت: درس که نداری؟
نگاهی به طاهر انداخت. با طاهر میخواستند بروند توچال… درس؟!
نگاه خیره اش را به تلویزیون دوخت: نه.
طاهر کنترل را در دست چرخ داد. قسمت اول استارت و پیش نمایش فیلم را رد کرد و گفت: شب زود بخواب صبح نمیتونی بیدار بشی.
سر تکان داد و نگاهش روی صفحه ی تلویزیون خیره ماند.
می توانست فردا شب کمی دیر بخوابد و برای امتحان شیمی بخواند اما نباید رفتن به توچال با طاهر را از دست می داد. با طاهر خوش میگذشت… مگر می شد با طاهر خوش نگذرد. با طاهر بودن به تمام دنیا می ارزید.
طاهر خم شد. لیوان چای را برداشت و به سمتش گرفت. از اینکه مورد توجه طاهر بود ذوق کرد. لبخندی به معنای تشکر زد و نگاهش روی موهای بهم ریخته طاهر که در حال دادن لیوان بعدی به وَلی بود ثابت ماند.
طاهر بعد از برداشتن لیوان خود سرجایش برگشت. فیلم شروع شد. هر سه کنار هم می توانستند خانواده خوشبختی باشند. اگر طاهر برای همیشه مال او می بود با هم خوشبخت می بودند.
می شد یک روز، یک روز کنار طاهر بنشیند و به راحتی سر به شانه اش بگذارد؟ مثل این لحظه… این لحظه که بخواب رفته بود و سر سنگینش روی شانه ی طاهر افتاده بود.
در آن لحظه زندگی چنان برایش شیرین می شد که می توانست همیشه بلند بلند بخندد…
اگر… اگر طاهر مال او می شد… اگر طاهر را می داشت می توانست برای تمام دنیا فریاد بزند که او را دوست دارد…
قد تمام آدم های دنیا…
قد تمام عاشق های دنیا…
طاهر را دوست داشت. دوست داشت… عاشق بود.
***
طاهر هر از گاهی نگاه از تلویزیون میگرفت و با دیدن دخترک به خواب رفته لبخند می زد. سنگینی سرش روی شانه اش باعث آرامش بود.
وَلی هم آرام آرام چرت می زد. در طول روز چنان خسته می شد که حتی تا پایان فیلم نرسیده به چرت افتاده بود.
دوست داشت خم شود. کنترل را بردارد و صدای تلویزیون را کم کند مبادا این صدا، فرشته ی بخواب رفته را بیدار کند.
کمی روی مبل جا به جا شد و پایش را به سمت میز کشید. شاید بتواند با پایش کنترل را بردارد اما با افتادن کنترل از لبه ی میز و صدای شدیدی که ایجاد شد وَلی چشم باز کرد. با دیدن تیتراژ پایانی فیلم دستی به صورتش کشید: تموم شد؟
پچ پچ کرد: آره تموم شد.
نگاه وَلی به سمت مستانه غرق در خواب چرخید: اینم که خوابیده. بزار بلندش کنم ببرمش تو تختش…
کلمه ی آخر در خمیازه اش غرق شد.
اشاره ای به کنترل افتاده به زمین زد: تو اون کنترل و بده من برو بخواب من میبرمش… چشات باز نمیشه.
وَلی خم شد و کنترل را به طرفش گرفت و در حال بلند شدن گفت: سنگینه. میخوای بزار همین جا روی کاناپه بخوابه.
-:برو بخواب. حواسم بهش هست.
وَلی به سمت اتاقش قدم برداشت و در حال ورود به راهرو کم مانده بود با دیوار برخورد کند که با صدای مراقب باشید طاهر بخود آمد و کمی از دیوار فاصله گرفت.
به سمت مستانه غرق خواب برگشت. موهای بلندش روی صورتش رها شده بود و دهانش نیمه باز بود. دست بلند کرد و موهای روی صورتش را پشت گوشش فرستاد.
مستانه تکانی خورد.
به آرامی بازویش را گرفت و کمی بالا کشیدش… با منتقل شدن قسمتی از وزن سنگین مستانه، شانه اش را از زیر مستانه بیرون کشید و کف دستش را زیر سرش قرار داد. تکانی به تن خشک شده اش داد و با حرکتی سریع دست زیر پاهای مستانه انداخت و از کاناپه جدایش کرد. سرمستانه روی بازویش رها شد و کش سُر خورده روی موهایش هم پایین افتاد.
پای چپش را تکیه گاه کرد و بالا کشیدش…
نگاهی به صورت دوست داشتنی دخترانه اش انداخت. اولین بار بود دخترکی را در آغوش میگرفت. اولین بار بود کسی را اینگونه در آغوش می گرفت. در آغوشش فشردش و به سمت اتاق قدم برداشت. سر مستانه را روی سینه اش کشید و لبخند زد.
از اینکه می توانست اینگونه در آغوشش بگیرد احساس زندگی داشت. گویا زندگی را از دید دیگری لمس میکرد. از دید پدر بودن… پدر دختر شیرینی بودن.
روی تخت گذاشتش و به آرامی پتو را از زیر تنش بیرون کشید. کنارش روی لبه ی تخت نشست و در تاریک و روشن اندکی که بخاطر روشن بودن چراغ پذیرایی به اتاق می دوید، به صورت مستانه خیره شد.
مستانه…
هفده ساله بود.
هفده سال قبل…
اگر تصمیم نمیگرفت شاید در این لحظه مستانه ای وجود نداشت تا اینگونه در آرامش بخواب رود.
هرگز بخاطر تصمیمش پشیمان نشده بود. هرگز به اینکه تصمیمش بدترین عواقب را برایش رقم زد فکر نکرده بود.
چطور زندگی بدون مستانه معنا می یافت؟ مستانه اگر نبود حال وَلی هم وجود نداشت. وَلی به امید او زندگی میکرد.
چشمانش را روی صورت مستانه چرخ داد. انگشتانش را بند پتو کرد و آن را تا زیر گلویش بالا آورد.
خوشحال بود که درست ترین تصمیم را گرفته بود.
به دست های لطیف دخترانه اش نگاه کرد. دستش را که از تخت پایین افتاده بود بلند کرد و روی سینه اش خواباند. از جا بلند شد.
نگاهش روی برگ زیباهای درون گلدان ثابت ماند. برای خریدنش دیروز چند ساعت وقت گذاشته بودند.
به گلدان سیاه پیچیده شده در زر ورق نقره ای نگاه کرد. باید در اولین فرصت گلدان سفیدی تهیه می کرد. شاید کمی هم رنگ…
می توانستند روی گلدان ها نقاشی بکشند. نقاشی هایی که به ترکیب اتاق مستانه هم بیاید. برگه زیباهایی که مشخص بود خاکشان هنوز خیس است. پس برایش اهمیت داشتند.
به سمت در اتاق به راه افتاد.
مستانه تکانی خورد. به عقب برگشت. در اتاق را که می بست مستانه غلتی زد و پتو را در آغوشش جمع کرد.
نفس عمیقی کشید. آرام در اتاق را بست و به سمت پذیرایی قدم برداشت. کاسه ی خالی و لیوان ها را برداشت و وارد آشپزخانه شد.
ظرفها را درون سینگ گذاشت و دستش به سمت پیش بند مچاله شده ی روی کانتر رفت. به پیش بند چنگ زد اما دستش که به عقب برمیگشت خشک شد. نگاهش روی دستبند طلایی خیره ماند. مگر می شد این دستبند را فراموش کند؟
دستبند طلایی با زنجیر ظریف بهم گره خورده…
به سختی بعد از چند لحظه که در همان حال ماند دست پیش برد. پیش بند را رها کرد و دستبند را برداشت. میخواست مطمئن شود همان دستبند است. شک داشت بعد از چهارده سال… همان دستبند باشد.
شاید شبیه به آن بود. شاید مشابه آن بود.
اخم هایش را در هم کشید و به خود تشر زد: این اون نیست.
دستبند را سرجایش برگرداند و پیش بند را برداشت و در برابر ظرفشویی ایستاد. شیر آب را باز کرد و به آبی که با شدت جاری بود خیره شد. چشم بست. مگر می شد اشتباه کند؟ هرگز نمی توانست طرح آن دستبند را فراموش کند. همان دستبند بود. همان دستبندی که زنجیرهای ریزش با گره خوردن در هم طرح زیبایی ساخته بودند.
شیر آب را بست. با خشم پیش بند را جدا کرد و روی دستبند کوبید. به سمت پله ها به راه افتاد و در همان حال هم چراغها را خاموش کرد و در تاریکی وارد طبقه دوم شد.
لعنتی…
مگر شوهر نداشت؟ مگر ازدواج نکرده بود؟
پس چرا هنوز آن دستبند را داشت؟ چرا؟
آن دستبند در این خانه؟!!
با خشم بالشت را روی فرش انداخت و دراز کشید. چشمانش را روی هم فشرد تا شاید تصویر دستبند از برابر چشمانش محو شود. پایش را به زمین کوبید و غلت زد… رو به شکم دراز کشید و بالشت را در آغوشش جا داد. باید از شر آن دستبند خلاص می شد. صبح از شر آن دستبند خلاص می شد. از شر تمام خاطراتی که به آن دستبند وصل بود.
دستش را مشت کرد. تصویر دستبند طلایی از مقابل چشمانش محو نمی شد.
***
-:باشه باشه! بازم رفتیم خونه نگا میکنم. اوهوم. خداحافظ…
تماس را قطع کرد و به صفحه گوشی اش خیره شد. وَلی از آینه نگاهش کرد: کی بود؟
گوشی را درون کیفش فرستاد: عمه بود.
انگشتان طاهر مشت شد. دستش را روی زانویش فشرد و مستانه ادامه داد: دستبندش و گم کرده، میخواست بدونه خونه ما جا نمونده باشه.
-:خب میگفتی بره خودش ببینه هست یا نه؟
-:گفت نمی تونه بره. مهمون داره امروز… اما منم صبح همه جا رو نگاه کردم. چیزی نبود که تو خونه.
وَلی دنده را جا زد: باز یه نگاهی بنداز نگران گم شدنش نباشه.
مستانه لب ورچید: باشه برگشتیم نگا میکنم.
وَلی از گوشه ی چشم نگاهی به طاهر که سرش را کاملا به سمت پنجره چرخانده و در سکوت به بیرون نگاه میکرد، انداخت و گفت: چته؟ چرا این شکلی؟
سرش را به سمت وَلی چرخاند. سری به طرفین تکان داد: چطوری؟ چی شده؟!
وَلی مشکوک نگاهش کرد. سعی کرد لبخندی تحویل وَلی دهد، که مطمئن بود هیچ شباهتی به لبخند ندارد. مستانه خود را از بین دو صندلی جلو کشید و گفت: ناهار قراره چی بخوریم؟
به عقب برگشت و به صورت دوست داشتنی که سعی داشت کاملا در دید باشد خیره شد. چطور حضورش می توانست این چنین پر از آرامش باشد. چطور می توانست با خواستن یک ناهار که هیچ ارتباطی با موضوع ندارد این چنین، تنش وجودش را دور کند؟!
وَلی غرغر کرد: فعلا صبحونه نخورده به فکر ناهارشه.
-:به من چه که شما صبحونه نخوردی… ما خوردیم مگه نه؟
با اشاره چشم از طاهر پرسید.
بلند خندید. به چشمان باریک شده و مژگانی که سایه شان روی پوست صورتش خودنمایی میکرد. به لبهایی که روی هم می فشرد و به صورتی که می توانستی گونه های قرمزش را روی پوست سفیدش ببینی.
وَلی ماشین را متوقف کرد و گفت: خیلی خب بپرین پایین که دیر شد. باید شب برگردیم.
طاهر در حال پیاده شدن گفت: از الان بخوای غر بزنی که وای به حالمونه.
در را باز کرد و پیاده شد. طاهر قدمی به سمتش برداشت و در برابرش ایستاد. کلاه قرمز کاپشن را روی سرش کشید و گفت: مراقب باش سرما میخوری برنامه هات بهم میریزه.
از این توجه قند در دلش آب می شد. سرش را کمی به بغل خم کرد: طاهر…
طاهر که مشغول بستن زیپ کاپشنش بود گفت: جونم؟
این همه خوشبختی؟! نگاهی به وَلی که پیاده می شد انداخت. طاهر کنارش ایستاده بود و زیپ کاپشنش را می بست. نگرانش بود. نگران اینکه سرما بخورد.
طاهر زیپ را تا زیر گلویش بالا کشید و کلاهش را بیشتر جلو کشید: چی شده مستانه؟
سر بلند کرد و از بین موهای بهم بافته شده ی لبه ی کلاه کاپشنش به زیپ باز کاپشن طاهر خیره شد: خودتم سرما میخوری؟
طاهر با مهربانی نگاه از لباسهای مرتب شده دخترک دوست داشتنی گرفت و اینبار در چشمانش خیره شد: نگران نباش من هیچیم نمیشه.
با تردید قدمی به جلو برداشت. دو لبه ی باز کاپشن سرمه ای را گرفت و بهم نزدیک کرد. طاهر با تعجب نگاهش میکرد. سرمه ی زیپ را سرجایش قرارداد و به سمت بالا کشید. قدش تا سینه ی طاهر بود. برای اولین بار اخم کرد. چرا اینقدر کوتاه بود؟!
دست طاهر که روی دستش نشست تنش لرز گرفت.
طاهر دست گرمش را فشرد و گفت: خودم میکشم مستانه…
گویا برق به دستش وصل شده باشد با سرعت خود را عقب کشید. طاهر متعجب به حرکات او خیره بود که وَلی دست دور گردن مستانه انداخت: خب بزنین بریم دیگه. چرا منتظرین؟
مستانه سر به زیر انداخت و با نوک کفش به زمین کوبید. طاهر گیج سر بلند کرد. زیپ نیمه بالا آمده اش را کشید و گفت: بریم.
وَلی به جلو قدم برداشت و مستانه را هم وادار به حرکت کرد. ایستاده بود. به جای خالی مستانه نگاه میکرد. دخترک وحشت کرده بود؟ چون دستش را گرفته بود؟!
شاید لحظه ای از سرمای دستش لرزیده بود. بله همین بود. بخاطر سرد و گرم بودن دست ها وحشت کرده بود.
وَلی از شانه ی مستانه سرک کشید: چرا نمیای؟
به راه افتاد: دارم میام. نخواستم خلوت پدر و دختری شما رو بهم بزنم.
مستانه تنها نگاهشان میکرد. وَلی وسایل توی دستش را جا به جا کرد: کی میخوای قبول کنی که غریبه نیستی؟
خود را به آنها رساند و در طرف دیگر مستانه قدم برداشت: مگه من گفتم غریبه ام؟! گاهی لازمه پدر و دختر خلوت کنن. گاهی هم لازمه با کسای دیگه خلوت کنی. مثلا با…
وَلی تک سرفه ای زد. مستانه متعجب به سمت وَلی برگشت. منتظر بود طاهر جمله اش را تمام کند اما طاهر با لبخند سری تکان داد و دست به جیب برد و گفت: برای ناهار چلو کباب بخوریم. امروز بدجور هوس کردم.
خود را از زیر دست وَلی کنار کشید و هم قدم با طاهر گفت: کوبیده.
طاهر بلند زیر خنده زد و وَلی تشر زد: به دخترم نخند.
دستش را در برابر دهانش گرفت: دخترت مال خودت. به مردم میخندم.
وَلی از پشت سر مستانه دهن کجی کرد و طاهر چشم غره رفت. مستانه دلیل چشم غره طاهر را درک نکرد اما آرام به جلو قدم برداشت.
هوای اطراف را نفس کشید. وجدانش درسهای تلنبار شده اش را یادآوری میکرد. امتحان شیمی، ادبیات… تمرین های ریاضی که باید حل می شدند.
طاهر برای وَلی از خاطره ی آخرین باری که با هم به اینجا آمده بودند می گفت. وَلی با اطمینان گفت: نه اشتباه میکنی. خوب یادمه… رفتیم ایستگاه هفتم.
-:من که نگفتم نرفتیم ایستگاه هفتم ولی قله نرفتیم.
-:تو یادت نمیاد با هم رفتیم بالا…
طاهر با غضب ایستاد: اصلا چرا میپری وسط خاطره تعریف کردن من؟
وَلی با بیخیالی از کنارش گذشت: دلم میخواد تو رو سننه نه!
طاهر با قدم های بلند خود را به او رساند و در حال گذر مشتی حواله ی کمرش کرد. وَلی از درد خم شد. صدای خنده باعث شد هر دو به عقب برگردند.
مستانه دست به کمر میخندید. اشک چشمانش را عقب زد و گفت: مثل بچه ها چرا افتادین به جون هم؟
-:همش تقصیر توئه دیگه…
این را طاهر گفت و وَلی با خشم صدایش را بالا برد: هی هیچی نمیگم هر چی دلت میخواد باردخترم میکنیا.
خود را به سمت وَلی کشید و آرام زیر گوشش زمزمه کرد: این رفتارای لوست و جمع کن. لوس شدیا…
وَلی چیزی زیر گوشش گفت. مستانه با محبت هر دو را تماشا میکرد. پدرش… طاهر… هر دو به آرامی برای هم خط و نشان می کشیدند.
رنگ سرمه ای حسابی برازنده ی طاهر بود. یقه ی بافت سفیدش هم که کاملا تا زیر چانه اش بالا آمده بود، دوست داشتنی اش کرده بود. شلوار جین سرمه ای اش هم ترکیب بسیار عالی با کاپشن و کفش های سیاهش داشت.
برای صحبت با پدرش خم می شد.
باید برای هم قد بودن با طاهر کفش پاشنه بلند به پا میکرد؟ اما چند سانت! در هر حالتی قدش باز هم کوتاه بود. نمی توانست این کوتاهی قد را جبران کند.
طاهر که از جر و بحث با وَلی خسته شده بود با سنگینی نگاه خیره ی مستانه سر بلند کرد و با دیدنش لبخند زد. لبخندی که دل کودکانه ی دخترک عاشق را لرزاند.
وَلی مستانه را صدا زد اما نگاه طاهر به روی مستانه ای که نگاهش میکرد ثابت مانده بود. از آنچه به ذهنش خطور میکرد واهمه داشت. امکان نداشت… چنین چیزی امکان نداشت. نمی توانست اتفاق بیفتد. نمی توانست باشد… حتما اشتباه میکرد. صد در صد اشتباه میکرد.
سعی کرد ذهنش را منحرف کند تا به این موضوع نیاندیشد.
رو چرخاند. تمام مدت تا ظهر سعی داشت ذهنش را از آنچه به آن خطور می کرد، پاک کند. چنین چیزی نمی توانست اتفاق بیفتد.
حتی نمیخواست آنچه در ذهنش جرقه میزند را به جمله ای مرتب شده در ذهنش تبدیل کند. نمیخواست به چنین چیزی فکر کند. چیزی که می توانست زندگی ها را زیر و رو کند.
در طول این ساعت ها هر بار دخترک قدمی به سویش برمی داشت دو قدم از او فاصله میگرفت. باید ذهنش را مرتب میکرد. باید به ذهنش می فهماند که اشتباه متوجه شده است.
نزدیک به ظهر کاملا این موضوع را بخود فهمانده بود که باز هم دخترک دوست داشتنی تمام آنچه در ذهن داشت را بهم ریخت.
نمی توانست لرزی که از تصویر پیش چشمانش به تنش نشست را انکار کند. نمی توانست انکار کند دخترک پیش رویش قلبش را به بازی گرفته است. تمام وجودش را به بازی گرفته است.
نمی توانست تصویر زیبای مقابل چشمانش را نادیده بگیرد.
باید چشم می بست. چشمانش را به روی تصویر مقابلش می بست اما…
چشمانش را به روی تصویر که می بست، صدایی در حال پخش را چطور می توانست انکار کند؟!
در مقابل چشمانش دخترکی پیچیده شده در کاپشن قرمز رنگ حضور داشت که در بین سفیدی برف ها چرخ میخورد… چرخ میخورد و با صدای پر از ابهتش میخواند:
دوست دارم… دوست دارم…
قد تموم آدما… قد تموم عاشقا… دل بردی و پنهون شدی… دل بردی و پنهون شدی… از من چرا ای بی وفا… از من چرا… از من چرا…
نمی توانست صدای دل نشین و مستانه اش را انکار کند. نمی توانست به دروغ بگوید صدای مستانه اش تک تک مویرگ های وجودش را نمی لرزاند.
صدایش بیش از نامش مستانه بود.
دخترک در حال چرخ زدن، در بین جمعیتی که به دورش حلقه زده و خیره خیره می نگریستندش… با دیدنش ایستاد. دستانی که به دو طرفش باز شده بودند، دو طرفش رها شدند.
سرش را کمی کج کرد. نور از گوشه ی کلاه کاپشنش چشمش را می زد اما نمی خواست چشم از طاهر بگیرد. نفس عمیقی کشید و به صدایش جان داد:
عاشق شدم… عاشق شدم… عاشق شدم… عاشق شدم…
وحشت زده، هراسان، با اسکی های چفت شده به پاهایش قدمی به عقب برداشت.
دخترک ادامه داد:
از چشم من پنهون نشو… از چشم من پنهون نشو…
قدمی دیگر به عقب برداشت. نمی توانست این ارتباط چشمی را با چشمان دخترک قطع کند.
صدای پر ابهت که فریاد میزد، به بغض نشست:
تنها شدم… تنها شدم… تنها شدم… تنها شدم… تنها نرو… تنها نرو…!
به سختی چشم از چشمان مستانه گرفت و به وَلی که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند چشم بسته و سر تکان می داد، خیره شد.
وَلی…
اما او به هیچ وجه قصد پایان دادن به این آهنگ را نداشت…
-:پر میکشی تا آسمون… من خسته ی بی بال و پر… پر میکشی تا آسمون… من خسته ی بی بال و پر… روزی که برگردی دگر… از من نمیبینی اثر…
از آنچه می شنید ترسان، چنان سر به سمت مستانه چرخاند که صدای شکستن مهره های گردنش بلند شد.
صدای مستانه اوج گرفته بود که دستی روی شانه اش نشست. نگاه از مستانه گرفت و سرش را به سمت عقب چرخاند.
لیدا با لبخند گفت: فکر کردم گمت کردم.
سرش را به سمت مستانه برگرداند.
-:من مثل ابر رهگذر میبارم از شب تا سحر… من مثل ابر رهگذر می بارم از شب تا سحر… دریا نمی گیره نشون… از قطره های در به در… دریا نمیگیره نشون… از قطره های در به در…
لیدا نزدیک تر شد: صداش عالیه…
صدا؟!
لیدا با هیجان دستانش را در مقابل خود بهم قفل کرد: صداش خیلی خیلی فوق العاده هست.
آب دهانش را فرو داد.
صدای مستانه که اوج گرفت، اخم هایش را در هم کشید. با اینکار مستانه را وادار کرد باز هم به حرکت در بیاید. اولین چرخ را که به دور خود زد لیدا آرام گفت: چه ترکیب قشنگی هم با این برفا داره.
نمی توانست لبهایش را تکان بدهد. اعتراف میکرد صدای مستانه لذت بخش است… اعتراف کرد می تواند سالهای سال تحسینش کند. اما از آن چیزی که در تمام روز سعی در انکارش داشت و هر لحظه برایش بیشتر معنا می یافت و به واقعیت تبدیل می شد وحشت داشت.
لیدا گفت: خوشبحال شوهرش…
چنان به سمت لیدا چرخید که لیدا قدمی به عقب برداشت و گفت: چرا اینطوری شدی تو؟!
قدم عقب رفته را جلو آمد. در برابرش ایستاد و دستش را کمی بالا آورد… نزدیک به صورتش متوقف کرد و گفت: اجازه هست؟
صدای کف زدن ها که بلند شد، قلبش از حرکت ایستاد. پس واقعیت داشت… این لحظه ها واقعیت داشت. خواب یا رویا نبود. همه چیز واقعیت داشت. مستانه بود که در برابر چشمانش می خواند.
دست لیدا که روی صورتش نشست با عجله، دستش را عقب کشید: وای چه داغی… مریض شدی؟ یه ساعت پیش که خوب بودی. قرمزم شدی…
نفسش بالا نمی آمد. نمی توانست نفس بکشد. مستانه؟! عاشق؟! نه! چنین چیزی امکان نداشت. نمی توانست واقعیت داشته باشد. کاش اشتباه میکرد.
سر و صداها از سوی مستانه به گوش می رسید.
کف زدن ها قطع شده بود.
لیدا گفت: میخوای بریم پایین؟ فکر کنم بهتره بری دکتر. خیلی تب داری.
تب؟! مستانه عاشق شده بود؟ نگاهش به او بود… مستانه نگاهش میکرد. نگاهش میکرد و میخواند: عاشق شدم… عاشق شدم…
به سختی به حرف آمد: میشه یکی بزنی تو گوشم؟!
چشمان گرد شده ی لیدا، نشان میداد کاملا از آنچه به زبان آورده است، متعجب شده.
به سختی نالید: خواهش میکنم.
دست لیدا که برای پایین آمدن روی صورتش بالا رفت صدایی فریاد زد: طاهر…

4
قدم برداشت. راهرو نسبتا تاریک بلندی که به سوی تاریکی می رفت. چراغ های سفید رنگی که از بالا به سختی راهرو را روشن میکردند، درست در وسط سقف راهرو تعبیه شده بودند. نگاهی به راهروی خلوت انداخت. هیچکس نبود… هیچکس…
دیوارها تا نصف، از سرامیک های سفیدی ساخته شده بودند که همرنگ سرامیک های کف راهرو بود. خط آبی وسط راهرو کشیده شده بود.
گیج وسط راهرو ایستاده بود که صدایی در راهرو طنین انداخت: طاهر…
صدا از ته راهرو می آمد. آرام آرام به سمت ته راهرو قدم برداشت. قدم هایش را نمی توانست بشمارد… بی دلیل به آن سمت قدم برمی داشت.
با دیدن در بازی در ته راهرو ایستاد. نور زیادی از اتاق بیرون می زد. قدمی دیگر به جلو برداشت. نور چشمانش را آزار می داد اما چشم نمی بست. میخواست بداند چه کسی صدایش زده است. صدا برایش آشنا بود. هر لحظه بیشتر فکر میکرد این صدا را می شناسد.
-:طاهر؟!
صدا… صدای لیلا بود. لیلا؟! لیلا صدایش می زد؟
-:چرا اونجا وایستادی؟ بیا تو طاهر…
بدون اینکه اختیاری از خود داشته باشد؛ قدم به درون اتاق گذاشت. گیج بود… مستاصل بود.
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد تختی بود که در وسط اتاق قرار داشت. لیلا تقریبا روی تخت نشسته بود و پتوی صورتی روی پاهایش قرار داشت.
همان جا ایستاده بود. جلو نمی رفت. نور اندکی از پنجره به درون اتاق می تاپید… به عقب برگشت. راهرو هنوز تاریک بود. مگر شب نبود؟! پس این نور از پنجره؟!
لیلا بود که گفت: چرا اونجا وایسادی طاهر؟ چیزی شده؟
با عجز نگاهش کرد. شاید اشتباه میکرد… اما نه خود او بود. لیلا بود.
-:طاهر بیا دیگه… نمیخوای کوچولو رو ببینی؟
ابروانش در هم کشیده شد. لیلا به سمت دیگر خم شد. کودکی که تا چند لحظه ی قبل قابل مشاهده نبود را روی دست هایش بلند کرد و گفت: بیا ببین.
باز هم بی اراده قدم هایش به جلو حرکت کرد. به تخت لیلا نزدیک شد. اولین چیزی که از کودک روی دستهای لیلا دید موهای سیاه چسبیده به سر سفیدش بود. متعجب خود را جلوتر کشید. لیلا بلندش کرد: بغلش کن.
دستش را جلو برد. لیلا کودک را روی دستهایش رها کرد. به صورت گرد کودک خیره شد.
به چشمان بسته اش و مژگان چسبیده اش…
کودک به خواب فرو رفته بود.
-:با مزه نیست؟
سر خم کرد. صورتش که به صورت کودک رسید از لطافتش لرز به تنش نشست. پر از شگفتی شد. اولین بار بود این لطافت را احساس میکرد.
ناگهان دستی به یقه ی پیراهنش از پشت چنگ زد.
قبل از اینکه کنترلش را از دست بدهد به کودک بین دستانش چنگ زد و به سینه اش فشردش…
وَلی خود را از پشت سرش جلو کشید و گفت: خائن!
وحشت زده به وَلی خیره شد. وَلی با خشم دستش را به سمتش دراز کرد: تو لایق اعتماد من نبودی… وِلش کن.
نگاه وَلی به سمت او بود. مسیر نگاه وَلی را دنبال کرد. اما هراسان و شوکه کُپ کرد.
بجای کودکی که لحظاتی پیش در آغوشش حضور داشت با مستانه روبرو شد. مستانه ای که در آغوشش بود. مستانه ای که سر به سینه اش گذاشته بود. دستانش را به دور کمرش حلقه زده بود و آهسته سر بلند کرد. با ارتباط نگاهش با نگاه مستانه وحشت زده چشم بست.
چشم باز کرد.
نگاهش در تاریکی اتاق گم شد. به سختی دستش را بلند کرد و به روی پیشانی اش قرار داد. چند لحظه طول کشید تا نگاهش به تاریکی اتاق عادت کرد. آب خشک شده ی گلویش را فرو داد و دستش را روی تخت تکیه زد و به آرامی برخاست.
پاهایش را از تخت آویزان کرد. لعنت به این خواب…
لعنت به این زندگی…
که یک روز برایش آرامش نمی گذاشت. به انگشتان پایش خیره شد که در تاریکی تنها هاله ای از آنها مشخص بود. چند نفس عمیق کشید و بلند شد. به سمت در اتاق رفت… با باز شدن در نور اندکی به اتاق دوید و چشمانش را زد.
پا به بیرون از اتاق گذاشت و به سمت آشپزخانه قدم برداشت که نگاهش روی لیدا که پارچ آب را بدست داشت ثابت ماند.
لیدا با احساس حضورش سر بلند کرد و لبخندی به رویش زد: نتونستی بخوابی؟
جلو رفت: خواب بد دیدم.
لیدا یک تای ابرویش را بالا فرستاد و نگاهش را به لیوان دوخت. آن طرف میز ایستاد و گفت: بمنم بده.
لیدا در سکوت چرخید. از کابینت بالای ظرفشویی لیوانی برداشت و آن را هم پر کرد و روی میز به طرفش سُر داد.
لیوان آب را یک نفس سر کشید و چشم بست. لیوان به دست، دستش را به میز تکیه زد و گفت: امشب مزاحمت شدم.
-:خوبه گاهی از این تنهایی در بیام.
-:باید می رفتم هتل…
لیدا به سمت یخچال برگشت و پارچ نیمه پر را درون یخچال گذاشت: مطمئنا وَلی می فهمید بهش دروغ گفتی.
کلافه صندلی را عقب کشید و نشست. لیوان را روی میز گذاشت و سرش را بین دستانش گرفت.
لیدا به میز تکیه زد: دوست داره.
می دانست.بعد از رفتار امروزش فهمیده بود. مگر می شد متوجه نشده باشد؟ وقتی دست لیدا برای نشستن بر صورتش بالا رفته بود، با همان صدای مستانه وارش صدایش زده بود. خود را به او رسانده بود و با اخم لیدا را تماشا کرده بود. در مواجهه با لبخند لیدا دست دور بازویش انداخته و ناهار را بهانه کرده بود.
برای حضور لیدا خشمگین شده بود. مدام از حضور ناگهانی لیدا پرسیده بود…
-:حالا میخوای چیکار کنی؟
موهایش را چنگ زد و با تمام قدرت دستانش کشید: کاش می دونستم.
-:شاید بهتر باشه به وَلی بگی…
به وَلی؟! مطمئنا اینکار را نمیکرد. وَلی در همین لحظه هم او را تحت فشار می گذاشت اگر از این موضوع با خبر می شد مطمئنا خشمگین تر با او رفتار میکرد. از آن مهم تر عذاب وجدانی بود که وَلی تا آخر عمر همراه خود میکرد.
سری به طرفین تکان داد: نه! وَلی نه!
-:پس میخوای چیکار کنی؟
سر بلند کرد. خیره به لیدا گفت: اگه میدونستم خوب می شد.
-:اون یه دختر جوونه. تازه اول جوونیشه… شاید اولین باره که داره مزه ی عشق و میچشه.
پوزخند زد: عشق؟ اون یه دختر بچه هست. چه عشقی لیدا؟
-:مگه دختری که خودت دوست داشتی تو همین سن و سال نبود؟!
لیدا تصمیم داشت تمام افکارش را بهم بریزد. بند انگشتان مشت شده اش را به پیشانی اش کوبید… حق با لیدا بود. اما…
-:اون عاشق یه پسری بود که ازش نه سال بزرگتر بود نه بیست و چهارسال…
-:عشق این چیزا حالیش نمیشه.
بی اختیار صدایش بالا رفت: مسخره میکنی؟
لیدا دستانش را بالا برد: همچین کاری نمیکنم.
کمی فکر کرد و ادامه داد: نظرت چیه یه مدت ازش دوری کنی؟ شاید وقتی ازش دور بشی خودش متوجه بشه که این کار چقدر اشتباهه.
لبهایش را بهم فشرد. شاید حق با او بود. باید اینکار را میکرد. دوری کردن از مستانه، در این لحظه بهترین کار ممکن بود. پرسید: اگه چند روزی دور بشم پرونده چطوری پیش میره؟
-:برای پرونده سربازیت اقدام کردم، ممکنه حتی بازداشت انتظارت و بکشه. دادگاه عمومی هم برگزار میشه و فقط امیدوارم بتونیم قاضی و قانع کنیم با جریمه نقدی تمومش کنه. اما برای ماجرای ساجده فعلا دنبال استشهاد محلی ام. میخوام استشهاد محلی جمع کنم از همسایه ها شاید اینطوری بشه رای قاضی و به سمت خودمون تغییر بدیم.
-:نظرت چیه مدتی برم اصفهان؟ شیراز؟!
-:پیشنهادم اینه فعلا از تهران خارج نشی. بزار این مسئله رو حل کنیم بعدش می تونی هرجا دلت میخواد بری. ولی تا وقتی رای دادگاه عمومی اعلام نشده بهتره جایی نری… همینطوریشم نمیتونیم دلیل قانع کننده ای براشون بیاریم و اوضاع خرابه.
نفس عمیقی کشید: وَلی اینطوری نمیزاره از اون خونه دور بشم. باید براش یه بهونه ای پیدا کنم.
لیدا سر کج کرد: بهش بگو پیش من میمونی.
نیشخندی زد: اون وقت به چه مناسبت؟!
لیدا شانه بالا کشید: چه میدونم. رفاقت…
با شیطنت گفت: رفاقت از نوع…
لیدا به سمت خروجی آشپزخانه به راه افتاد: پرو نشو!!!
روی صندلی ککمی جا به جا شد و در جهت حرکت لیدا چرخید: فکر نمیکردم امروز بیای. ممنونم بابت اینکه کمکم میکنی.
-:من فقط بدهیم و پرداخت میکنم.
قدمی به سمت اتاق برداشت و ایستاد. به طرفش برگشت و گفت: مگه قرار امروز یه دعوت نبود؟!
منتظر نماند حرفی بزند و به سرعت به سمت اتاق رفت و داخل شد. لبخندی زد. دیشب برای لیدا اس ام اس داده بود خوشحال می شود او را در توچال ببیند.
چرخید و دوباره صاف سر جایش نشست. به معرق هندسی روی میز خیره شد. ذهنش به سمت دخترک دوست داشتنی کشیده می شد. برای عقب راندن افکارش از جا بلند شد و به سمت تلویزیون رفت.
روی مبل خود را رها کرد و کنترل را برداشت. صدای آن را تا می توانست پایین آورد و در حال جا به جایی کانال ها سعی کرد تصویری از دخترک قرمز پویش بین برف ها را از ذهنش بیرون بفرستد. امروز مستانه در توچال غوغا کرده بود. فراموش کرده بود او دختر لیلاست. لیلایی که صدایش رویا را مهمان ذهنت میکرد. لیلا هم صدای دل نشینی داشت اما صدای مستانه شیرین تر بود. دل نشین تر و شنیدنی تر…
کجا اشتباه کرده بود؟ چه کاری را اشتباه انجام داده بود که توانسته بود مستانه را به خود علاقه مند کند؟!
مطمئن بود برای مستانه پدرانه قدم برداشته است. مستانه را پدرانه دوست داشت. سعی میکرد جای خالی نبودن های لیلا را، کم گذاشتن های وَلی را پر کند… اما عشق؟ این دخترک قرمز پوش از عشق چه درکی داشت؟
***
خودکار را از گوشه ی مقنعه، بین موهایش فرو کرده بود. تمام ساعت کلاس را به همین حال گذرانده بود. نه از امتحان شیمی… و نه از پرسش ادبیات چیزی نفهمیده بود. تمام مدت نگاهش به روبرو بود. صاف در خط راست نگاه میکرد اما اگر به چشمانش خیره می شدی میتوانستی به سادگی درک کنی، در دنیای دیگری سیر میکند. هیچ از کلاسها درک نکرده بود. حتی از اینکه دبیر شیمی تاکید کرده بود سرش به برگه اش گرم باشد و وقتی برگه ی خالی از پاسخ را دریافت کرده بود تشر زده بود: این چه وضعشه؟!
اما مستانه چنان غرق دنیایش بود که سر به زیر و در سکوت از کنار فریاد دبیرشیمی گذشته بود.
خودکار را بین دو انگشت شست و سبابه اش غلت می داد.
تنها تصویر مقابل چشمانش، طاهر بود… طاهری که همراه آن زن دور شد. زنی که نامش لیدا بود و پدرش را هم می شناخت. طاهر همراه آن زن رفته بود. شب هم برنگشته بود…
طاهر شب نیامده بود. پدرش گفته بود طاهر شب نمی آید. توضیح نداده بود کجا می ماند… اما اگر… اگر در خانه ی آن زن می ماند؟! اگر با آن زن می بود.
خشمگین بود. اما هیچ توانی برای به زبان آوردن اعتراضاتش نداشت.
پدرش دستش را گرفته بود. دوست داشت مانع رفتن طاهر همراه لیدا، شود! اما وَلی دستش را گرفته بود و اجازه ی حرف زدن نداده بود.
قطره اشکی از چشمش جوشید و پایین آمد.
طاهر دیشب نیامده بود.
بهاره دستانش از دو طرف روی دستگیره در گذاشت و خود را بالا کشید. پایش را به دیوار کوبید و در چرخ خورد و بهاره هم همراه با آن چرخ خورد نگاهش به مستانه افتاد و فریاد زد: مستان یه دهن برامون بخون…
مستانه چنان غرق در دنیای خود بود که اصلا متوجه نشد. شراره که سر به زیر مشغول تست زدن بود، با این حرف بهاره سر برداشت و متوجه مستانه شد. قطره اشکی که از چشمش چکید باعث شد کاملا به سمتش بچرخد: چی شده مستان؟
مستانه سر چرخاند تا صورتش را از دید شراره پنهان کند. مقنعه اش را پایین تر کشید و گفت: هیچی…
-:چرا گریه میکنی؟ مریض شدی؟ میخوای برم به خانم رمضانی بگم زنگ بزنه بیان ببرنت.
-:نه خوبم.
شراره تشر زد: خوب بگو چته؟ پس چرا گریه میکنی؟
با تصمیمی ناگهانی از جا بلند شد و به سمت در دوید. بهاره که همراه با در تاب میخورد با حرکت سریع مستانه، کنترلش را از دست داد و زمین افتاد. اما مستانه بی توجه به او مسیر حیاط را در پیش گرفت. بهاره در حال تکاندن مانتویش رو به شراره گفت: این چش شد؟
شراره از جا بلند شد و در حال گذشتن از کنار بهاره گفت: الان لازمه تاب بخوری؟
بهاره زبانش را در آورد و شراره با اخم از در کلاس بیرون رفت که با شهابی روبرو شد. شهابی با اخم گفت: کجا بسلامتی؟
شراره سلام داد و گفت: آقا من برم دنبال مستانه؟ انگار حالش بهم خورد.
ابروان شهابی در هم گره خورد: الان کجاست؟
-:رفت حیاط…
شهابی با تردید گفت: برو… زود برگرد.
شراره با اجازه ای که نصفه نیمه از دهان شهابی خارج شده بود به سمت حیاط دوید. از در سالن که بیرون رفت نگاهش روی شراره که گوشه ی حیاط لبه ی باغچه نشسته بود و سر روی زانو داشت و دستانش را به دور زانوانش حلقه زده بود ثابت ماند. آرام آرام به سمتش قدم برداشت و کنار پاهایش خم شد.
لب گزید و گفت: بخاطر طاهره؟!
هق هقش قطع شد. چند لحظه مکث کرد و با صدای گرفته ای در همان حال گفت: دیشب نیومد.
-:کجا رفته بود؟
شانه های مستانه بالا رفت.
-:شاید رفته هتل…
-:با یه زن رفت.
شراره بی توجه به موقعیت فریاد زد: چی؟
مستانه سر بلند کرد و نگاه شراره روی چشمان قرمز شده اش ثابت ماند. صورتش گل انداخته بود و لبهایش به بی رنگی می زد.
آرام گفت: تو از کجا فهمیدی؟
-:دیروز رفته بودیم توچال… طاهر رفت بالا اسکی کنه. من و بابا موندیم پایین. وقتی برگشت منم داشتم ترانه میخوندم. اولش تنها بود ولی بعد یه زنم اومد… بعدم فهمیدم اسم زنه لیداست و بابا رو هم میشناسه.
-:خب نگفتن کیه؟
دوباره سر روی زانوانش گذاشت: گفت دوست طاهره.
شراره سرش را به طرفین تکان داد. دست پیش برد و سر مستانه را بالا کشید: خب شاید دوستشه. قرار که نیست هر دوستی دوست دختر باشه.
-:طاهر دوازده ساله اینجا نبوده. دوستش از کجا در اومد؟ خیلی خوشگله… به طاهرم میومد. اگه دوستش بود چرا باید طاهر شب اونجا می موند؟
-:نمیدونم مستانه. بعدشم تو الان چرا این شکلی شدی؟ واقعا اینقدر عاشق طاهر شدی؟
نگاه به زیر دوخت: دوسش دارم شِری.
-:مگه الکیه؟ جای باباته مستانه.
به بازوی شراره چنگ زد: دوسش دارم چرا نمیفهمی؟ دارم میمیرم… شراره دیشب نیومد. نیومد خونه… اگه پیش اون مونده باشه؟ نگام نمیکرد. دیروز براش خوندم همش نگام میکرد ولی بعدش دیگه تا وقتی رفت نگام نکرد. اگه نگام نکنه دِق میکنم.
شراره خم شد: خدا نکنه. حالا پاشو بریم سر کلاس… این شهابی الان خل میشه.
بلند شد و بازوی مستانه را هم گرفت تا بلند کند.
با بلند شدنش چشمانش سیاهی رفت و به بازوی شراره چنگ زد که شراره سریع به سمتش برگشت: چرا این شکلی شدی؟ اصلا حالت خوب نیستا…
چشمانش را روی هم فشرد: خوبم. خوب میشم.
-: بهتره بریم یه آبی به دست و صورتت بزنی. اینطوری زودتر خوب میشی.
چند قدمی همراه هم به سمت ساختمان قدم برداشتند که آرام گفت: نرفته پیش اون نه؟ نمیره پیش اون زنه.
شراره صادقانه اعتراف کرد: نمیدونم.
دست و صورتش را شست. کمی آب خورد و به سمت کلاس به راه افتادند. با باز شدن در کلاس، شهابی با اخم به سمتشان برگشت اما با دیدن صورت رنگ پریده ی مستانه سکوت کرد و اشاره زد سر جایشان بنشینند و خود برای شروع درس برخاست. روی تخت موضوع درس جدید را نوشت…
مستانه که روی صندلی نشست، فرشته خود را همراه با صندلی به سمتشان خم کرد و از بین شراره و مستانه گفت: هفته ی دیگه امتحان انداخت.
شراره به عقب برگشت و آرام آرام پچ پچ کرد: جدی؟ کِی؟ از کجا تا کجا؟
مستانه غرق در دنیای خود بود. کاش کسی اطمینان می داد طاهر دیشب هر جایی بوده است به جز کنار آن زن بودن! زنی که صورتی زیبا داشت. موهای رنگ شده ی طلایی اش که زیر شال رنگ خورده جا خوش کرده بود. صورتش آرایش شده ی زیبایش با آن کاپشن سفید و بنفش خوش ترکیب… بینی خوش فرم رو به بالایش…! کاش می شد آن زن را از روی زمین محو کند.
اگر طاهر شب را پیش آن زن گذرانده بود… اگر کنار او بود!
می توانست بوسیده باشدش؟ می توانست در آغوش کشیده باشدش؟
همانطور که سر او را به سینه می چسباند می توانست سر لیدا را هم به سینه اش گذاشته باشد؟
لیدا قد بلند بود. قدش به روی سینه ی طاهر نمی رسید. لیدا هم قد پدرش بود.
شراره سقلمه ای نثارش کرد: کجایی؟ حواست اینجا باشه! قراره هفته آینده امتحان بگیره.
در جواب شراره تنها پلک زد.
شراره با سنگینی نگاه شهابی به سمت تخته برگشت. شهابی نگاهی به مستانه ی در هم فرو رفته انداخت. نتوانست با این حال بد دخترک چیزی بگوید. به سمت تخته برگشت و دوباره مشغول نوشتن شد.
لحظاتی بعد وقتی به سمت کلاس برگشت از دیدن دخترکی که گویا سرش به تنش سنگینی می کرد متعجب بود. آرام آرام در حال صحبت به سمتش رفت.
بدون اینکه توجه شاگردان را به سمت خود جلب کند کنار صندلی دخترک ایستاد و خیلی آهسته دست پیش برد و روی پیشانی دخترک گذاشت.
چشمانش گرد شد و به سمت دخترک برگشت. دمای زیادی که به دستش منتقل می شد شگفت زده اش کرد.
دستش را عقب کشید و به شاگردانی که با دیدن حرکت او متعجب نگاه میکردند گفت: بنویسین الان پاک میکنما…
دوباره به سمت دخترک برگشت و بدون نگاه به شراره گفت: به دفتر اطلاع دادین؟
شراره سری به نفی تکان داد: میگه حالش خوبه.
-:برو به خانم رمضانی بگو زنگ بزنه بیان دنبالش… حالش خیلی بده.
مستانه سر بلند کرد: من خوبم. میخوام بمونم.
-:با این وضع؟! داری توی تب می سوزی.
مستانه سر به زیر انداخت: بابام الان نمی تونه بیاد دنبالم.
شهابی آرام گفت: زنگ میزنن به مادرت…
شهابی متوجه بغض دخترک نشد. دخترکی که سر به زیر انداخت و قطره اشکی از چشمش فرو ریخت.
پرستو از آن سوی کلاس گفت: مامانش فوت شده آقا…
شهابی شوکه از آنچه شنیده بود، حس ناراحتی تمام وجودش را احاطه کرد. نمیخواست به هیچ وجه این چنین قلب دخترک را بلرزاند. هرگز این موضوع به ذهنش خطور نمیکرد.
آب دهانش را فرو داد و به سختی گفت: چطوره کمکش کنی توی نمازخونه استراحت کنه!
شراره به سمت مستانه چرخید: آره مستان پاشو… اونجا یکم دراز بکش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x