رمان مروا پارت ۱۰۳

4.1
(15)

 

مرغ رو روی برنجم گذاشت و دستش رو از دورم باز کرد.

هر دو شونه هام رو گرفت و شقیقه‌م رو عمیق بوسید.

 

-چیزی که بخاطر عشق بوده خجالت نداره؛ شوهرتم چند ماهه نه تو رابطه داشتی نه من معلومه هر دومون با یه لمس کوچیک داغ و خمار میشیم …

گونه هام آتیش گرفت از حرارت لبم رو محکم گاز گرفتم.

 

صندلی کنار من رو بیرون کشید و نشست.

با خنده و شیطنت لب زد.

 

-بخور تا بعد بریم تو راند دوم ماچ و بوس…

دست عرق کرده‌ام رو به شلوارم کشیدم.

قاشق رو برداشتم سعی کردم اصلا نگاهش نکنم.

 

انقدر گرسنه بودم که کل بشقاب رو خوردم.

لیوانم رو پر از نوشابه کرد و لیوان رو کنار دستم گذاشت.

 

دلم نمی‌خواست بردارم اما داشتم تقریبا خفه می‌شدم.

 

لیوان رو برداشتم و کمی از اون رو خوردم.

بلند شدم و بدون نگاه کردن بهش با صدای آرومی گفتم :

 

-ممنون بابت غذا کیفم کجاست می‌خوام برم!

نگاهی بهم کرد و با لحن جدی حرفش رو زد.

 

-من باید بفهمم چرا هی تو برم برم راه می‌ندازی.

کلافه پوفی کشید و بلند شد.

 

-کیفت رو بهت میدم به شرطی که خودم برسونمت نصفه شب نمی‌تونم اجازه بدم با اسنپ و آدم غریبه بری.

 

-فعلا کیفم رو بده تا بعد جوابتو بدم.

سری تکون داد و مشغول جمع کردن میز شد.

 

-کیفت توی اتاق منه برو برش‌دار.

سمت راهرو رفتم و وارد اون یکی اتاق شدم. کیفم روی میزِ داخل اتاق بود.

 

زیر لب زمزمه کردم “کور خوندی اگه بذارم دنبالم بیای…”

 

با شنیدن صدای چرخیدن قفل با وحشت به عقب چرخیدم؛ در بسته شده بود.

در رو قفل کرده بود؟ زبونم قفل کرده بود.

از پشت در صداشو بالا برد که به گوشم برسه.

 

-نمی‌تونم اجازه بدم بری. شبه و تو انقدر لجبازی که نمی‌ذاری خودم برسونمت منم نمیتونم به غریبه ها اعتماد کنم و زنم رو به اونا بسپرم…

امشب اینجا بخواب فردا راه برات بازه می‌تونی بری.

 

 

حدودا نیم ساعتی بود که به در می‌کوبیدم و داد و بیداد می‌کردم اما اون عین خیالشم نبود.

از خستگی روی تخت نشستم و بیخیال داد و بیداد شدم.

 

ببین چطوری گولم زد؛ لعنت بهم که همون موقع نرفتم.

گوشی هم نداشتم سرگرم اون باشم.

بلند شدم و دنبال چیزی برای سرگرمی گشتم.

 

هیچی نبود که سرگرمش باشم به زمین و زمان فحش می‌دادم، روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.

در باز شد که مثل فشنگ روی تخت نشستم.

 

لپ‌تاپی دستش بود اومد نزدیکم و روی تخت گذاشت راه اومده رو برگشت، فکر کردم می‌خواد بره.

 

-بذار برم باشه اصلا خودت من رو برسون فقط نمی‌خوام توی این خونه بمونم…

 

از در بیرون رفت و خم شد روی زمین با برداشتن سینی با تعجب نگاهش کردم.

 

سه چهار تا کاسه داخل سینی بود.

وارد اتاق شد و در رو از داخل قفل کرد.

 

می‌خواست اینجا بخوابه؟

انگار رنگم حسابی پریده بود که گفت :

 

-نترس تا آخر شب خیلی مونده تو هم که چیزی همراهت نبود گفتم فیلمی با هم ببینیم.

 

به تاج تخت تکیه دادم و زمزمه کردم.

 

-نخوام باهات فیلم ببینم باید کی رو ببینم؟

لبخند دندون نمایی زد و روی تخت نشست.

 

-من. بیبیِ قشنگم لج نکن دیگه دلبر…

سینی رو روی پای من گذاشت.

 

کاسه ها پر بودن از پفک، چیپس، پاستیل و یه کاسه هم تخمه داخلش بود.

لپ‌تاپش رو برداشت و درست کنارِ من به تاج تخت تکیه داد و پاهاشو دراز کرد.

 

تهی بودم از هر چیزی و نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

لعنت به منی که عقلم یه چیزی میگه قلبم یه چیز دیگه…

 

فیلمی رو باز کرد، کاسه‌ی تخمه و بشقابی که داخل سینی بود رو برداشت و روی پای خودش گذاشت.

 

-یه فیلم برات گرفتم مَشتی در وصف حال من و توئه…

 

چیزی داخل مغزم جولان می‌داد که نمی‌ذاشت باهاش راحت باشم.

 

تا جایی که یادم اومده درباره‌ی اون دختری که داخل کافه باهاش قرار داشت بهم چیزی نگفته بود.

 

کی بوده یعنی؟ دلم می‌خواست بپرسم اما نمی‌دونستم از کجا باید بگم اصلا چی بگم یهو بگم؟

 

انقدر توی فکر بودم که متوجه نشدم فیلم شروع شده و کمی ازش پیش رفته.

با دیدن صحنه‌ی جلوی چشمم جیغی کشیدم و مشتم رو به شونه‌ش کوبیدم.

 

-عوضی این چیه گذاشتی؟

بلند خندید و بعد از خندیدنش دستش رو دور شونه‌م حلقه کرد.

 

-بهتر از اینا ندارم؛ من زن دارمــا قرار نیست که فول اخلاقی ببینم. تازه اینم خیلی صحنه‌های مثبت هجده نداره.

 

چشم هام رو بسته بودم و عصبی نفس می‌کشیدم.

 

-نمی‌خوام ببینمش یه فیلم ایرانی بذار.

معلوم بود که تعجب کرده و توی برجکش خورده.

 

-مُـــروا… همه این فیلم رو دیدن من قرار بود با تو ببینم یعنی چی بزن یه فیلم ایرانی؟

با حرص و جیغ لب زدم.

 

-بخدا نزنی بلند میشم میرم یه جای دیگه می‌شینم حس و حالمو ازم گرفتی…

فشاری به شونه‌ام آورد و فیلم رو استپ کرد.

 

-خیله خب بابا نخواستیم، من حس و حالت رو گرفتم یا تو حس و حال من رو گرفتی…

مکثی کرد و کلابه پوفی کشید.

 

-تازه داشتن لخت میشدن من منتظر سِـ

با فهمید منظورش با دستم محکم جلوی دهنش رو گرفتم.

 

-خیلی بیشعوری احمق؛ حتما باید راجبش حرف بزنی؟

 

چشم هاش اندازه‌ی گردو شده بود.

چند تا بوسه کف دستم نشوند که به سرعت دستم رو عقب کشیدم‌.

 

-باشه بیب دیگه نمیگم سِــ

جیغی کشیدم که ادامه‌ی حرفش رو خورد.

تک خنده‌ای کرد؛ بی‌شعور با من لج می‌کرد و می‌خواست حرصم رو در بیاره.

 

-میگم رابطه زناشویی این خوبه؟ اخلاقیش اینه دیگه…

داشت مسخره بازی در می‌آورد. لعنت بهش من متنفر بودم از این بازی‌ که راه انداخته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x