دستی بین موهاش کشید و پشت سرش قلاب کرد.
زیر لب حرف زدناش رو میشنیدم.
-لعنت بهت گند زدی باز؛ گند یه کار مثل آدم نمیتونی انجام بدی.
داشت با خودش حرف میزد.
با دستم گردنم رو ماساژ داد و گوشهی تخت نشستم.
بیتوجه به من و کمی دستپاچه کاسه ها رو داخل سینی گذاشت و در لپتاپش رو بست.
لپتاپ و سینی رو برداشت، از اتاق خارج شد.
سرم رو بین دست هام گرفته بودم و رمق هیچ کاری رو نداشتم.
بار دیگه وارد اتاق شد و موبایلش رو برداشت و کلافه و پر حرص لب زد.
-تند رفتم معذرت میخوام؛ میتونی استراحت کنی…چراغ رو هم خاموش میکنم. شب بخیر.
سری تکون دادم و خودم رو روی تخت بالا کشیدم و روش دراز کشیدم.
نگاه خیرهاش رو حس میکردم اما نگاهش نکردم و همچنان به سقف خیره بودم.
چراغ رو خاموش کرد و به ثانیه نکشید در رو بست اما قفل نکرد اینبار…
فکر میکنم نیم ساعت یا چهل دقیقهای گذشته بود اما چراغ های بیرون هنوز روشن بود و بیانگر اینکه اونم مثل من بیداره…
پتو رو روی خودم کشیدم و غلتی روی تخت زدم و به قصد خواب چشم هام رو بستم…
توی خواب عمیق بودم که متوجهی کنار رفتن پتو شدم اما اونقدر هوشیار نبودم که متوجه بشم چی شده…
سرم روی ضربانی بود که تقریبا تند و گاهی منظم میتپید.
با صدای زنگ ریزی از خواب پریدم، خواستم بچرخم که نتونستم؛ متوجهی دستی که دور کمرم شدم.
چشم گرد کردم و سرم رو بلند کردم که با دیدن تن لخت هَویرات دهنم باز موند.
یکی از دست هاش رو زیر سرم گذاشته بود و متکا رو برای خودش برداشته بود.
اون دستش هم دور کمرم پیچیده بود و من سرم رو دیشب روی بازو و ضربان قلبش گذاشته بودم…؟
خیره نگاهش کردم؛ حس میکردم ضربان قلبم بالای هزاره و تنم به گر نشسته…
بیاختیار سرم رو روی بازوش گذاشتم و خودمو بهش چسبوندم.
صدای خواب آلود و بم هَویرات تو گوشم نشست.
-انقدر وول نخور وروجکِ مو قرمز…
چیزی نگفتم تا فکر کنه خوابم اما انگار اون بیدار شده بود.
حلقهی دستش رو از دورم باز کرد؛ با دستش سرم رو بلند کرد و بالشت رو زیر سرم گذاشت.
بوسهای به پیشونیم زد و بلند شد.
نمیخواستم بیدار بشم اما بد میشد اگه خودم رو به خواب میزدم…
چشم هام رو باز کردم و روی تخت نشستم.
هنوز متوجهی من نشده بود.
-برای چی اینجا خوابیدی؟ مگه نگفته بودی بهم دست نمیزنی؟
با صدایِ عصبی من سمتم چرخید و معلوم بود تعجب کرده و انتظار این حرف رو نداشته.
به خودش اومد و بیتوجه بهم لباسش رو از روی صندلی میز توالت برداشت و مشغول پوشیدنش شد.
-اتاق منه و تو زنمی، نتونستم بدون زنم بخوابم اومدم کنارش خوابیدم.
من گفتم بهت دست نمیزنم یعنی تا وقتی نخوای رابطه باهات برقرار نمیکنم نگفتم دیگه نمیتونم زنمو ببوسم یا بغلش کنم.
سمت در رفت و لب زد.
-بیا بیرون صبحونه بخور بعد برو؛ من جایی کار دارم باید زود تر برم.
بوسهای روی هوا برام فرستاد و چشمکی ضمیمهی حرفش کرد.
از دست خودم عصبی شدم. بلند شدم؛ از اتاق خارج شدم و سرکی به داخل اون اتاق کشیدم با ندیدنش قدم داخل گذاشتم، وارد دستشویی شدم و بعد از انجام کار هام وارد همون اتاق قبلی شدم.
پالتوم رو برداشتم و پوشیدم؛ شونهی روی میز رو برداشتم و موهام رو باهاش شونه کردم.
بعدش کلاهم رو سرم کردم و کیفم رو برداشتم.
به پذیرایی رسیدم که از راهرویی بیرون اومد.
داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد و گویا دستشویی رفته بود…
با دیدنم به آشپزخونه اشاره کرد.
-برو یه چیزی بخور من دارم میرم آماده بشم برم پیشت نیستم.
سمت در قدم برداشتم و گفتم :
-نه من باید برم دیرم شده و اینکه نمیخوام حتی ثانیهی دیگه ریختت رو ببینم.
خندهای کرد و سوتی کشید، سمت اتاقش قدم برداشت و با سر خوشی لب زد.
-ولی فکر کنم مجبوری ریختم رو ببینی چون در قفله بیبی…
از این رفتارش ماتم برد؛ چه معنیای میده این کاراش؟
فکر میکردم داره دروغ میگه و برای همین پوزخندی زدم و دستم رو روی دستگیره گذاشتم و چرخوندم اما در باز نشد.
از حرص دندونم رو به هم ساییدم.
روی کاناپه نشستم، نیم ساعتی گذشت که لباس پوشیده و شیک بیرون اومد.
-تو که اینجا نشستی ضعف میکنی اینجوری، لج کنی لج میکنم نه من میرم نه میذارم تو بری.
بهش محل ندادم که پوفی کشید و وارد آشپز خونه شد چند دقیقه بعد با یه لقمهی بزرگ و یکی کوچیک تر پشتم قرار گرفت و لقمهی بزرگ رو به زور داخل دستم گذاشت.
لقمهی کوچیک رو روی لب هام قرار داد. بوسهای به روی کلاه زد.
-بخور تا بذارم بری..
با حرف لبم رو از هم باز کردم که نصف لقمه رو داخل دهنم گذاشت.
قسمتی از نون بیرون از دهنم بود خواستم کامل وارد دهنم کنم که لب هاش رو روی لبم گذاشت و گازی از لقمه گرفت.
لب هاش روی لبهام بود.
هول شده سرم رو عقب کشیدم.
در حالی که نون رو میجوید با شیطنت لب زد.
-اوف با همین یه لقمه تا شب سیرم.
لقمهی داخل دهنم رو جویدم و روزهی سکوت گرفتم.
تازه متوجهی بوی عطر خوشش شده بودم.
سعی کردم نفس عمیق نکشم یا کاری نکنم که متوجه بشه.
-موبایلت کجاست؟ توی کیفت نبود.
با به یاد آوردن گوشی قشنگم که خورد شده بود حرص زدم.
-شکوندمش همهش تقصیر تو بود وگرنه من هیچ وقت تا این حد عصبی نمیشدم.
دستی به موهای حالت دارش کشید.
-فدای سرت عزیزم برات یکی بهترش رو میخرم. من دارم میرم.
اشارهای به لقمهی داخل دستم کرد.
-صبحونت رو بخور بعد برو، ببین چند بار تاکید کردما؛ آب پرتقال هم توی یخچاله اگه خواستی بردار… چایی درست نکردم.