رمان مروا پارت ۱۰۶

4
(20)

 

 

 

بیرون رفت و در رو بست؛ از رفتنش سو استفاده کردم و از جا بلند شدم نون پنیر گردویی که پیچیده بود را بالا آوردم و گازی بهش زدم.

 

به سرعت و کمی بعد از رفتن اون کفش هام رو پوشیدم و بیرون رفتم.

ساعت کاری بود و آسانسور شلوغ…

 

مجبور شدم از پله ها برم چون هم وقتم رو نمی‌گرفت هم اینکه زیاد دیده نمی‌شدم‌.

 

با خودم عهد کرده بودم که دیگه کار به کارش نداشته باشم و دیگه محلیش ندم.

 

به مهد رفتم و بعد از عذر خواهی و با کمی راست و دروغ گفته بودم که مشکلم چیه.

 

وقتی ازم پرسیدن چرا گوشیم خاموشه به دروغ گفتم که گوشیم رو دزد زده و سیم کارتِ بدون گوشی دارم.

 

کلاس رو با درگیری فکری چرخوندم و بعدش تاکسی گرفتم و برگشتم باید برنامه ریزی می‌کردم که به مترو و اتوبوس برسم تا بتونم به خونه برسم.

 

فقط چند ساعت وقت داشتم که استراحت کنم بعدش باید برای پرستاری می‌رفتم.

 

به رادیویی که راننده روشن کرده بود گوش دادم و چشم هام رو روی هم گذاشتم.

 

تایم ظهر بود و شلوغ… چون معمولا مدارس تعطیل میشد این ساعت و بعضی از اداره جات ها و بعضی کار ها تمام میشد.

 

از تهران بخاطر ترافیکش متنفر بودم.

حداقل دو ساعت توی راهم؛ لعنت به من با مترو می‌رفتم بهتر بود.

 

سعی کردم به اعصابم مسلط باشم چم شده بود امروز؟ چقدر پرخاش می‌کردم سر و کله زدن با بچه ها کلافه‌م کرده بود.

 

بالاخره ترافیکِ لعنتی باز شد و به خونه رسیدم کرایه رو پرداخت کردم و وارد خونه شدم.

 

وای هیچی نداشتم تو این خونه برای خوردن!لعنت به این شانس باید چه غلطی می‌کردم؟

 

باید صبر می‌کردم سر راهم که دارم میرم خونه‌ی زهرا خانوم یه چیزی بخرم و بخورم.

 

لباس هام رو عوض کردم و بخاری رو کمی زیاد کردم.

با چرخوندن نگاهم به در و دیوار قید خواب رو زدم.

باید گرد گیری می‌کردم و خونه رو جارو می‌زدم‌

 

 

 

اول از گرد گیری شروع کردم و دستمال خیس رو روی وسایل می‌کشیدم و با دستمال خشکی خیسیش رو می‌گرفتم که لک نشه.‌‌.

 

کمی هم خونه رو جارو کردم که با دیدن ساعت جارو رو همون وسط ول کردم و به سرعت وارد دستشویی شدم و دست و صورت خاکیم رو شستم.

 

سیم کارتم رو از گوشی شکسته بیرون آوردم و داخل گوشی‌‌ای که هَویرات بهم داده بود گذاشتم و لوشنش کردم.

 

بعد از تعویض لباس هام و برداشتن کیف دستیم به همراهِ موبایلم از خونه بیرون زدم. همین که در رو باز کردم با خدیجه رو به رو شدم.

 

شوکه شدم اونم ماتش برده بود؛ انگار دیدن مرا در پشت در نداشت درست مثل من…

 

از شوکم بیرون اومدم و لبخندی زدم.

 

-سلام خدیجه جان خوبی؟

سرفه‌ای کرد که صداش در بیاد.

 

-سلام عزیزم خوبم تو خوبی؟

می‌خواست چیزی بگه اما حرفش رو هی می‌خورد.

 

-آره خوبم اتفاقی افتاده؟

از این که سر صحبت رو باز کردم استقبال کرد و خنده‌ای کرد.

 

-نه گلم چه اتفاقی؟ فقط اومده بودم درباره‌ی اتفاقات دیرور باهات حرف بزنم؛ دیشب اومدم نبودی… خونه‌ی اون آقا بودی؟

می‌دونستم به چی فکر می‌کنه حرص زدم.

 

-غریبه نبود؛ شوهرم بود اون آقا.

چقدر من بدم می‌اومد از فضولی کردن دیگران.

لبخندی زد و با تحسین گفت :

 

-چه شوهر نازنینی داری، آقایی از سر و روش می‌بارید. شوهرت پولداره نه؟

فقط یک کلمه لب زدم تا دست از سرم برداره.

 

-بله.

به داخل نگاه کرد و قصد کرد وارد بشه.

 

-این‌جاست الان؟

لبخند کم رنگی زدم و با کمی تندی گفتم :

 

-نه، وا چرا باید اینجا باشه؟

دستی به بازوم کشید و خندید.

 

-زن باید پیش شوهرش باشه؛ چرا تو اینجا زندگی میکنی؟ حتما خونه‌ی شوهرت قصره. چرا اینجا آخه بعد تنها؟

 

 

آخه یکی نبود بگه قصره یا قصر نیست به تو چی می‌رسه؟

بی‌حوصله جوابی بهش دادم که دهنش بسته بشه..

 

-داریم از هم جدا می‌شیم.

با حیرت روی دستش کوبید و لب گزید.

 

-طلاق می‌گیری؟ خوب نیست دخترم باهاش خوب شو؛ دختری که با لباس سفید رفته خونه‌ی بخت با کفن فقط باید بیرون بیاد… حالا کتکت می‌زده یا چیز دیگه‌ای در میونه؟

 

توی این سرما واقعا وقتش بود با من از افکارِ پوچش رو در میون بذاره؟ در لفافه حرفم رو زدم‌.

 

-این ها فکرِ قدیمی هاست الان هزار نفر طلاق می‌گیرن مستقل دارن زندگی می‌کنن چه ایرادی داره؟

 

-عیبه عزیزم ایراد هم داره اگه زن طلاق بگیره چشم همه ردشه کسی دیگه بهت اعتماد نمی‌کنه تو رو ببره تو جمعی که شوهراشون هم هستن می‌ترسن هوش و عقل از سر شوهراشون بپرونی… ماشالله هم خوشگلی و هم اندامت تو چشمه.

 

بیشتر از یک مرد هیز مرا نگاه کرده بود؛ از اندامم می‌گفت؟

با حیرت و دهن باز مونده بهش خیره بودم.

با حرص و خشمگین گفتم :

 

-من خودم اصلا به اون جمع نمی‌رم…

نخواستم که بگویم انقدر تنهام که هیچ کسی را ندارم…

با کمی مکث ارامه دادم.

 

-برام هم حرفشون مهم نیست، خدیجه جان هر کار کنیم دهن مردم بازه و حرف می‌زنن و قضاوت می‌کنن.

نمی‌دونم متوجه شده بود منظورم خودش است یا نه؟

بالاخره سری تکان داد و سوال دیگری پرسید.

 

-جایی می‌ری؟

کلافه و خسته از فضولی کردن هایش زمزمه کردم.

 

-آره سرکار میرم… پرستار خصوصی هم هستم. ببخشید که به داخل دعوتتون نمی‌کنم چون باید زود برم وگرنه از کار اخراجم می‌کنن.

 

آهانی گفت و بعد از خداحافظی ازم دور شد و وارد خونه‌اش شد.

 

الله اکبر من اعصاب ندارم که هر روز بیاد منو بازخواست کنه!

 

 

ساعت یازده شب بود که به خونه برگشتم.

توی کوچه ماشین مدل بالای مشکی رنگی دیدم که تعجب کردم معمولا این اطراف کسی از این ماشینا نداشت…

 

خسته و کوفته از توی کیفم کلیدم رو پیدا کردم و در رو باز کردم.

 

وارد شدم و خواستم در رو ببندم که پایی مانع بسته شدن در شد.

 

حس کردم قلبم یه لحظه نزد جیغی دلخراش کشیدم.

 

فشاری به در آوروم که اونم متقابلا فشاری آورد و در رو به زور باز کرد.

تا خواستم جیغ بکشم اسمم رو صدا کرد.

 

-مُروا خانوم…

سرم رو بالا گرفتم تا ببینم کیه که هیرا رو دیدم.

عصبی و تند با پام به پاش کوبیدم.

 

-بی‌شعور نمیگی آدم سکته می‌کنه این‌جوری؟ مغز داری تو سرت؟

دستش رو به معنای تسلیم بالا آورد و در رو بست.

 

-بریم تو حرف بزنیم یا اگه می‌خوای بیا تو ماشینم حرف بزنیم…

 

اخمی کرد و موهام رو پشت گوشم فرستادم.

 

-من با شما هیچ حرفی ندارم، به اندازه‌ی کافی اعصابم خورده لطفا بدترش نکنید و برید…

بدون در نظر گرفتن حرفم ازم گذشت و وارد خونه شد.

 

توی تاریکی اییتاده بود با سرعت به خودم اومدم و وارد خونه شدم.

کلید برق رو فشردم که خونه از تاریکی بیرون اومد.

 

نگاهی به خونه و آخر باز به من نگاه کرد.

سرم رو به معنی چیه براش تکون دادم.

سری تکون داد؛ به سمت بخاری رفت و کنارش نشست.

 

-حس می‌کردم جای بهتری زندگی می‌کنی. ولش کن برای این نیومدم. اگه بشینی حرفم رو می‌زنم و میرم.

ازش فاصله گرفتم و نشستم.

 

-زود تر حرفت رو بزن خسته‌م می‌خوام بخوابم.

سرش رو تکون داد و سراغ اصل مطلب رفت..

 

-چرا یه فرصت دیگه به هَویرات نمیدی؟ اون دوستت داره. از منِ برادرش بشنو…

اون خیلی خاطرت رو می‌خواد که با من قهر کرده…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

مروا به فدای هیورات بره که چقد جیگره 😂 این چرا این همه نازو کرشمه میاد اخه

نیوشا
1 سال قبل

گفته بودم که متاسفانه افرادی مثل هویرات تو یسری،بعضی رمانهای دیگرهم بوده و هستن[ کامران،نیما،آرمین،آرمان،امیر، هاکان، ماکان، اهورا و••••••••••••••]
قبلن بیشتر بودن الان خداروشکر که کمتر شدن به نظره من اصلن جذاب و دوستداشتنی که نیستن هییییچ من از اینها به شدت بدم میاد، متنفرم😠😡
به نظره من مزخرفترین،عوضیترین،نچسب و چندشترین، خودخواه خودشیفته ازخودمشتکر، اعصابخوردکنترین و•••• نقشهای رمانها هستن که یا بخاطر عشق عجیب غریب مجنونوارشوون دختره رو آزارواذیت و شکنجه می‌کنن یا اول کینه گذشته وخانواده دختره رو دارن میان جلو دوباره آزارواذیت و بعد دوباره عشق عجیب غریب••••

نیوشا
1 سال قبل

و دختره بیچاره بینوا بدبخت هم آزارواذیت و شکنجه میشه ت•ج•ا•و•ز هم میشه (همه نه) اما در بیشتر رمانها آخرش باید عاشق همون پسر روانپریش•••• داستان بشه😐😕😟😓😒😑😯😲🤒🤕😔💔😳😵😱 چرا شوو نمیدونم🤔

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x