رمان مروا پارت ۱۰۷

4.3
(14)

 

 

 

-فرصت ها رو از دست داده؛ از زندگی برادرت عبرت بگیر… نذار زمانی برسه که مهسا بگه فرصتی نمونده…

 

هیرا برای اولین بار بهم لبخندی زد.

 

-الان بحث من تو و هَویراتی، بخاطر تو از منی که برادرش بودم گذشت اما اگه نمی‌خواستت می‌تونست به راحتی قیدت رو بزنه اما اون میگه یا تو یا هیچ کسی…

 

-دیشب مامانم دوست خانوادگیمون رو با خانواده‌ش دعوت کرده بود هویرات رو زور کرده بود که بیاد نگو می‌خواسته از دخترشون برای هَویرات خواستگاری کنه…

 

نگاهی بهم کرد و باز سرش رو پایین انداخت.

 

-مامانم تا خواست بحث رو باز کنه هَویراتم نذاشت و اعلام کرد یکی رو دوست داره و می‌خواد باهاش ازدواج کنه و گفت به زودی برای عروسی دعوتشون می‌کنه.

نفس عمیقی کشید و دستی به گردنش کشید.

 

-نبودی برق چشم هاش رو ببینی.

هویرات دختر باز بوده خودتم می‌دونی اما هیچ کدوم اون برق رو توی چشم های داداشم ننداخته بود. این ها رو میگم که بدونی خیلی دوست داره.

مکثی کرد و ادامه داد.

 

-از اون روز توی کافه…‌ دیگه جوابم رو نداد و گفت باید میونتون رو درست کنم تا مثل قبل بشه با من… می‌دونی به مهسا چی گفته؟

خندید و با خوشحالی و ذوق لب زد.

 

-گفته مُروا زندگیمه باید بهم برگردونیش…

گفته زندگیشی… اما هیچ وقت نه به من نه به مامانم زبونی نگفت زندگیشیم اما به تو گفت زندگیشی یعنی تو دلیل نفس کشیدنشی…

 

دیگه حوصله‌ی حرفاش رو نداشتم.

بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم، الکی آب رو باز کردم دستم رو شستم.

 

پالتوم رو بیرون آوردم چون به شدت گرمم شده بود.

پالتو رو روی دستم انداختم و پیش هیرا برگشتم.

 

-بهتره بری و با من بحث نکنی من حرفام رو به داداشت زدم و می‌خوام ازش جدا بشم…

 

زنگ در رو زدن؛ حتما باز خدیجه‌س می‌خواد ببینه‌ کیه تو خونه‌ام.

 

 

هیرا با تعجب نگاهم کرد.

 

-کسی قراره بیاد خونه‌ات؟

چشم غره‌ای بهش رفتم و با حرص گفتم :

 

-جز تویی که تعقیبم کردی کسی آدرس منو نداره.

 

ول کنم نبود پالتو رو باز پوشیدم و از خونه خارج شدم.

بلند گفتم :

 

-زنگو سوزوندی اومدم دیگه.‌..

در رو که باز کردم با صاحب خونه و همسرش مواجه شدم.

برای چی اومده بودن؟ نمی‌دونم چرا اما یهویی دلشوره گرفتم.

 

-سلام خوبید ببخشید که معطل شدین. بفرمایید داخل…

اقای عطایی توی حرفم پرید و بلند گفت :

 

-خانوم من اینجا رو به یک نفر اجاره دادم. اصلا فکر نمی‌کردم همچین آدمی باشین…

رنگم پرید و با لکنت به حرف اومدم.

 

-از چی حرف می‌زنید؟ بله درسته به من اجاره دادین فقط…

این بار خانومش جواب داد و با کنایه حرفش رو زد.

به پشت سرم اشاره کرد و پوزخندی زد.

 

-خونه رو ندادیم بهت که مشتری هات رو دعوت کنی بیان اینجا…

 

به پشت سرم نگاه کردم که هیرا رو دیدم به در تکیه داده.

عصبی شدم و صدای منم بالا تر رفت.

 

-دارید تهمت می‌زنید خجالت نمی‌کشید؟ حق مهمون آوردنم ندارم؟ درست صحبت کنید وگرنه یهو دیدین هر دوتون رو کشیدم به دادگاه.

 

عطایی پورخندی زد و با لحن خیلی بدی گفت :

 

-مشتری هاتون یکی دو تا هم نیستن دیشب نبودین امشبم که این آقا…

متقابلا پوزخندی زدم و بلند غریدم.

 

-اگه می‌خواستم پاتوق کنم که یه جای دیگه رو می‌گرفتم نمی‌اومدم جلوی چشم آدم های فضول و خبر چینتون یکی رو بیارم خونه‌م…

هیرا جلو اومد و با لحن جدی و آرومی رو به من گفت :

 

-شما بفرمایید داخل من خودم حلش می‌کنم.

 

زن عطایی با طعنه زمزمه کرد.

 

-آره دیگه ازت سرویس می‌خواد بایدم دفاع کنه.

 

یهو از کوره در رفتم و سمتش حمله کردم.

قبل از اینکه دستم بهش برسه قدمی عقب رفت و کسی من رو گرفت.

اصلا متوجه نشدم که کی منو تو بغلش گرفته…

 

-دهنتو ببند بی‌شعور این مرد برادر شوهرمه حروم…

کسی کنار گوشم ساکتم کرد.

 

-مُروا!

با همین قلافم کرد؛ تازه متوجه شدم که هَویرات من رو تو بغلش گرفته.

 

عطایی جلو اومد و با اخم ترسناکی غرید.

 

-چی گفتی تو؟ جرات داری یه بار دیگه بگو زنیکه‌ی…

هَویرات منو عقب کشید و جلوی من قد علم کرد.

با جدیت و اخم وحشتناکی گفت :

 

-شوهرشم، ایشونم داداشمه؛ نیاز به شناسنامه و صیغه نامه باشه تو روتون می‌زنم اما درباره‌ی جمله‌ی آخرتون…

 

مکثی کرد و کمی آستین لباسش رو بالا زد و دوباره از همون پشت بازوی من رو گرفت.

 

-اگه جرات داری یک بار دیگه اون حرف ها رو بزن تا از مردونگی بندازمت.

عطایی با اینکه ترسیده بود اما عقب نکشید.

 

-معلومه شما باید بیای طرفداریش رو بکنید.

 

هَویرات پوزخندی زد و رو به هیرا گفت :

 

-هیرا زنگ بزن پلیس بگو دو نفر مزاحم زنِ شوهر دار شدن…

رنگ‌زن عطایی پرید.

 

-آقا زنگ نزنید. شما واقعا شوهرشی؟

عطایی از گوشه کنار چشمش به من گره خورد.

 

-تو که گفته بودی شوهر نداری پس این آقا چی میگه؟

دست هَویرات رو پس زدم و کنارش قرار گرفتم.

 

-فکر کنم به یه زبون دیگه داشتم اون موقع حرف می‌زدم. همون لحظه هم گفتم من شوهر دارم، اما می‌خوام ازش جدا بشم…

هویرات بین حرفم پرید و گفت :

 

-دیشب همسرم خونه‌ی خودش بوده به کسی ربطی داره که کجاست؟ اگه هم ربطی داشته باشه به تو و زنت ربط نداره مگه اینکه…

 

عطایی یقه‌ی هَویرات رو گرفت که هیرا جلو اومد و دست عطایی رو توی مشتش گرفت و با زور پایین کشید.

 

سعی کرد با کلمات بهتری جملاتش رو تموم کنه.

 

-دردسر برای خودتون درست نکنید؛ زن و شوهرن…

عصبی نگاهی به خونه‌ی خدیجه کردم و پوزخندی زدم آروم و با کمی ناراحتی زمزمه کردم.

 

-واقعا فکر کرده نگاهم به شوهرشه؟ چون یه زن مطلقه قرار بود بشم؟

با کمی صدای بلند تر گفتم :

 

-به اونی که بهتون خبر رسونده بگید کار به کار من نداشته باشه آبرو ریزی امشبم می‌ذارم پای اینکه منو نمی‌شناسه…

زن عطایی با طعنه حرف می‌زد و قلبم رو می‌سوزوند.

 

-قرار‌ داد فسخه؛ خونه رو خالی کن برو خونه‌ی شوهرت.

 

عصبی یه قدم جلو رفتم و و تهدید وار گفتم :

 

-بزرگ تری که دارم احترامتو نگه می‌دارم؛ طرف حساب من تو نیستی. کمتر دخالت کن…

عطایی خواست چیزی بگه که هَویرات محکم و جدی گفت :

 

-خانومِ من هر وقت قرار داداش تموم شد از این جا می‌ره قبلش جایی نمیره مگر اینکه با هم آشتی کنیم و کنار هم باشیم… مطمئن باشید از امشب نمی‌گذرم…

 

زنش که انگار چیزی یادش اومده بود. لبخند موذی‌ای زد و گفت :

 

-صیغه نامه رو بدین ببینیم دلمون آروم بشه.

 

هَویرات نگاه چپکی به زنِ عطایی کرد و هیرا الله اکبر زمزمه کرد.

 

-خانوم محترم‌ اگه اجازه بدین ختم به خیر بشه…

زنه که عصبانیت هَویرات رو دید از خر شیطون پیاده شد.

 

-دیگه نمی‌خوام برای همسر بنده مزاحمتی ایجاد بشه. چهار دیواری اختیاری؛ هر کسی به این خونه رفت و آمد کرد به همسایه ها هیچ دخلی نداره.

 

زن عطایی پوزخندی زد و بدون صدا لب زد.

 

-حواسم بهت هست.

بهش دهن کجی کردم؛ که هَویرات بازوم رو گرفت و سمت خونه کشید.

 

-برو تو تا بیام، هیرا تو هم برو توی خونه…

نگاهم به زن عطایی بود که هلم داد و هیرا داخل اومد.

هَویرات در رو بست، آخرین لحظه متوجه‌ی چشم غره‌اش به خودم شدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

بچهای گل• دوستان عزیز
در ادامه صحبتی که در قسمت قبل رمان گفتم امیدوارم این مدل نقشهای رو مُخی و•••••••
توی رمانها روز به روز کمتر بشن برسن به حداقلی•
اما الان همون هیراا کافی بود دیگه کاش خودشون ( یعنی مروا،هیراا) ماجراا رو جمع میکردن••
اَه این هویرات کجا بود شکم آسموون پاره شد عین سوپرمن،بتمن افتاد پائین 😐 😕 😕 😟 😓 😯 😲 😑 🤐 🤒 🤕 😔 💔 😳 😵
نظره شخصی خودم؛ این هویراااات بره بمیره•••• راحت بشیم، اما بخاطر طرفداراش امیدوارم فقط یک ماجرای پیش بیاد که مُروا بیچاره، بدبخت بتونه از دست این یارو خلاص بشه •••••••••••• انگار قحطی مرد با شخصیت با کمالات بافرهنگ•••••••

دلارام آرشام
پاسخ به  نیوشا
1 سال قبل

نه دیگه دوست عزیز نشد اگه هیورات نباشه که نمیشه رمان جذابیت خوندنشو از دس میده قلمتون عااالی نویسنده جان

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x